خاطرات دوران بچّه‌سالی

یه نکته: خاطره ای که میگید مال دوران بچّه سالیتون باشه، برای خاطرات دیگه تاپیک های دیگه ای هستن :)

  • اوکی سید

    رای‌ها: 22 52.4%
  • نخوندم🗿

    رای‌ها: 20 47.6%

  • رای‌دهندگان
    42

DarkLightI

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
875
امتیاز
-259
نام مرکز سمپاد
علّامه‌حلّی۳
شهر
طهران
سال فارغ التحصیلی
1406
سلام
اکثر ما یه دوره ای رو تو زندگیمون داشتیم که رفتار ها، کار ها و صحبت هایی انجام میدادیم که الان از نظرمون مضحک، غلط و خنده دارن، و به اصطلاح بچّه سال بودیم، و بعضیامون هم از اون دوران یه خاطرات جالبی داریم، این تاپیکو زدم که خاطراتتون در این باره رو بگید.
 
من ی پسر خاله دارم کلا خیلی باهاش مچم.. از بچگی مچ بودم....
خلاصه من خونه اینا بودم.حدودا 5 ساله.. از حموم با حوله دراومد.. گره حولش شل شد... دستمو گذاشتم رو چشام گفتم ا ا آبوکت😂🤣
فیلمشم هست..

من ی پسر خاله دارم کلا خیلی باهاش مچم.. از بچگی مچ بودم....
خلاصه من خونه اینا بودم.حدودا 5 ساله.. از حموم با حوله دراومد.. گره حولش شل شد... دستمو گذاشتم رو چشام گفتم ا ا آبوکت😂🤣
فیلمشم هست..

همیشه هم میگفتم من زن این میشم... دو برابر من سنشه🤣😂
عروسیش بود همین تابستون... زنگ زدم عقدو تبریک بگم... ورداشته میگه یادته میخواستی زنم بشی.. بیشور🤣😂
 
من خودم آمار ی سریا رو دارم طفولیت بامزه ای دارن... بیاین بگین دیگه باو... قول میدیم فقط ی کوچولو بهتون بخندیم...


من با شوهر دختر خالم داستان زیاد دارم... همیشه باهاش کشتی میگرفتم... بزن بزن.. اصن ی وضعی... همیشه هم خونه مامان‌بزرگم بعد از ی خرابکاری پشتش قائم میشدم...
دعوامون می‌کرد ک جرا اینقد میزنین تو سر کله ی هم...
طرف الان دکترا داره از دانشگاه فردوسی... هنوزم می‌رسیم بهم همون اوضاع داریم😂🤣 البته با شدت کمتر
 
من خودم آمار ی سریا رو دارم طفولیت بامزه ای دارن... بیاین بگین دیگه باو... قول میدیم فقط ی کوچولو بهتون بخندیم...
اگه ایجاد کننده ی تاپیک کسی غیر از من بود الان تاپیک قریب به شونصد صفحه داشت فکر کنم :)
خودم یه خاطره ی دیگه میگم:
کلاس پنجم، کاملا آدم بی دین و اعتقادی بودم، الانمو فرض کن، بعد همه ی خصوصیاتمو برعکس کن، میشم اون موقع :)
یه روز، زنگ تفریح، داشتم با دوست -دوست که نمیشه گفت، همراه- ام تو مدرسه می گشتم، اون بهم گفت دیشب لرز و اینا داشته و حالش خوب نبوده، ولی قرآن که خونده آروم شده، بعد من جوگیر شدم گفتم آره، من طلسمت کرده بودم که دیشب روحت فاسد شه و یه هیولا شی، قرآن نجاتت داده 😂
و جالب اینکه خودمم دروغ خودمو باور کردم، کلاس شیشم که مجازی بود تو پی وی بهش گفتم هنوز آثاری از اون هیولا مونده، تو وجودت احیاش می کنم😂
بعدا این حرفم برای خودمم عواقب سنگین داشت، روابطم با معشوقم بخاطرش قطع شد «اینکه چه ربطی داشت و چه جوری رو بعدا میگم» و اون شخص هم اسکرین شات اون چیزایی که درباره ی احیای هیولاعه تو پی وی بهش گفته بودمو داد به مدیر و پدر و مادرم، قشنگ توبیخ شدم🥲
یه سری خاطره ی دیگه هم از دوران بچّه سالی دارم که ریلیت میشن به همین خاطره، حوصله داشتم میگم :)
 
یادمه بچه بودم تو جمع یکی صدام کرد

بزرگ جمع بود یه کم نگام کرد

بهم گفت میخوای چی کاره شی بهش گفتم فضانورد

گفت پول رو زمینه دنبالش توو فضا نگرد

تو درس هاتو قبول شو فضا مضا پیشکشت

(سرکوب یاس)

فکر کنم به اینجا ربط داشت
 
یادمه کلاس پنجم بودیم، هوم یه دبیری داشتیم خیلی رو مخ بود نامه ای ناجالبی براش نوشتم و با فردای همون روز یواشکی تو کیف دبیر گذاشتمش وقتی معلم نامه رو دید و خوند کلی غمگین شد،نامه هم که نامه نبود🤣،پر از جملات ناپسند🤣
دبیر گفت کسی که این نامه رو نوشته چکار داره که پول من حلاله یا حروم
هعی یادش بخیر تا ماه ها بحث سر نامه بود که اینو کی نوشته،کسی هم نفهمید
 
یکی از دوستام تو پیش دبستانی همش منو میزد
روز اول مدرسه کلاس اول دیدم عه اینم هست بعد یکم حرف زدن با هم ، جلو مامان بابای خودم و مامان اون برای انتقام با لگد زدم تو شکمش
فیلمشم هست فکر کنم
 
😂 فکر میکنم تباه تر از من نبوده و نیست....حقیقتا من اینقدر تا دبیرستان عاشق مدرسه بودم که اصن نگم براتون...یادمه کلاس اول بودم پنجشنبه جمعه که میشد گریه میکردم چرا امروز مدرسه تعطیله...چرا نمیزارن من درس بخونم با سواد شم😂💔....یه فیلمی هم هست مربوط به کلاس دوم ام میشه....
من کلا عشق خاصی به ریاضی داشتمو دارم.....توی این فیلم دارم گریه میکنم که چرا امروز اونقدر بارون اومده که مدرسه تعطیل بشه من نتونم امتحان ریاضی بدم 😂🤣....
 
من ۳۵ سالم بود که به دنیا اومدم.
 
من خیلی دوست داشتم کنار پنجره هواپیما بشینم ؛ بعد هر موقع که سوار هواپیما می‌شدیم ، کلی بچه فامیل رو اذیت می‌کردم که بذاره کنار پنجره بشینم ؛ حتی یکبار ، یکی با اینکه غریبه بود ، مسالمت آمیز جاشو با یکی من عوض کرد تا کنار پنجره بشینم =))
الآن که بهش فکر می‌کنم خجالت می‌کشم از رفتارم ؛ امیدوارم اون بچه فامیل ببخشتم :) البته گمون کنم اون هم اینجا عضو باشه (امیدوارم نخونه اینو !) :))

دیگه اینکه وقتی 4 ساله یا شایدم 5 ساله بودم ؛ به دختر داییم که دو سال ازم بزرگتره ، مثل تو فیلما گفتم : با من ازدواج می‌کنی ؟ و اون هم دقیق یادم نیست اما یک جوابی داد که تا مغز استخونم سوخت ! :)) ایشون هم فرزانگان فاتح می‌رفت و امیدوارم پیاممو نخونه ! :)
کلا از بچگی آدم هیز و چشم چرونی بودم ;))

از پیشنهاد ازدواجم به اون یکی بچه فامیل و فساد هایی که در کودکی بهمراه ایشون انجام دادم هم که شایسته نیست بگم :))))))

فکر می‌کنم به کل بچه های فامیل تا حالا یک بار پیشنهاد ازدواج دادم تو بچگی =))

آبرو نموند برام :)
 
خاطره که زیااااده
بنده کلا از بچگی، آدم شری بودم
مثلا یادمه وقتی ۵سالم بود، دستم شکسته بود، تو گچ بود
داداشم اونموقع هنوز یکسالش هم نشده بود
مامانم خیلییی نگرانم بود، یادمه همش بهم میگفت "انقد بالا پایین نپر، یه بلایی سر دستت میاری"
ولی من؟
شبکه دو عموپورنگ میذاشت و من با شعرای عموپورنگ رو مُبلا میپریدم و مامانم درحالی که داداشم رو پاهاش بود، همش دعوام میکرد که بشین بچه، الان دستت یکاریش میشه
یه تیکه فیلم هم هست از اون دوران که من با دست شکسته میام جلو دوربین و شروع میکنم به همخونی با شعر عموپورنگ و داداشمم بخاطر کارای من میخنده و مامانمم مثل همیشه نگرانمه و هی میگه مواظب باش، مواظب باش!
 
خاطره که زیااااده
بنده کلا از بچگی، آدم شری بودم
مثلا یادمه وقتی ۵سالم بود، دستم شکسته بود، تو گچ بود
داداشم اونموقع هنوز یکسالش هم نشده بود
مامانم خیلییی نگرانم بود، یادمه همش بهم میگفت "انقد بالا پایین نپر، یه بلایی سر دستت میاری"
ولی من؟
شبکه دو عموپورنگ میذاشت و من با شعرای عموپورنگ رو مُبلا میپریدم و مامانم درحالی که داداشم رو پاهاش بود، همش دعوام میکرد که بشین بچه، الان دستت یکاریش میشه
یه تیکه فیلم هم هست از اون دوران که من با دست شکسته میام جلو دوربین و شروع میکنم به همخونی با شعر عموپورنگ و داداشمم بخاطر کارای من میخنده و مامانمم مثل همیشه نگرانمه و هی میگه مواظب باش، مواظب باش!
شکستن دست بنده، خودش یه خاطره جداست
خانوادگی سفر رفته بودیم و من تو سفر دستمو شکوندم و به معنای واقعی، سفرو زهرمار همه کردم
اینطوری شد که تو سوئیت، من داشتم با پسرخالم توپ بازی میکردم و انقد هیجانی شدم که پام به لبهٔ در گیر کرد، تمام وزنم افتاد رو دست راستم و یادمه وقتی بلند شدم، دستم شبیه موج دریا شده بود
قشنگ استخونام عین کوه زده بود بیرون و چنان جیغی از درد کشیدم که هنوزم اونطوری جیغ نکشیدم
و بدبختی اینجاست که همه کاسه کوزه‌ها سر پسرخاله طفلک من شکست
همه میگفتن چون اون ازم ۵سال بزرگتره، باید مراقبم میبوده و تا یمدت زیادی طفلکو بخاطر من دعوا میکردن
درصورتی که پسرخالم هیییچ تقصیری نداشت، همش تقصیر خود شیطونم بود
۶سال بعدش، وقتی تو ۱۱سالگی، دندونمو شکوندم(البته اینبار از رو شیطنت نبود)یادمه پسرخالم به خالم میگفت: "بیا مامان منو دعوا کن، یادته سر شکستن دست مهسا چقد دعوام کردی؟بیا بخاطر دندونشم منو دعوا کن!":))
 
بچه بودم
خونمون میاندواب بود
با مامانبزرگم اینا زندگی میکردیم دیگه همچنان مامانبزرگم اونجا زندگی میکنه
یادم نمیاد رفتم از سوپری سر کوچه چی بگیرم
سر کوچه هم بالای تیر برق بنده خدا یه مامور اداره برق بود داشت کابلو عوض میکرد
مکالمه بین من و مامور :

+سلام عمو خسته نباشی
- سلام عزیزم مرسی خوبی؟ (بنده خدا خیلی ذوق کرد بهش سلام دادم)
+ عمو اون بالا چه گوهی داری میخوری؟

با سرعت نور داشت تیر برق رو میومد پایین تا جرم بده که در رفتم
 
Back
بالا