داستان های مادربزرگ

  • شروع کننده موضوع
  • #1

MOKA

کاربر فوق‌فعال
کنکوری 1404
ارسال‌ها
79
امتیاز
410
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1404
حتما شده که یسری داستان هایی از مادربزرگتون بشنوید؛
منظورم از داستان، قصه نیست...
یسری خاطراتی از دوران بچگی خودتون یا بقیه خانواده...
یسری خاطره هایی که شاید حتی اصلا خودتون یادتون نباشه و فقط از زبون یه نفر شنیدین...
خاطراتی از عهد بوق...
قصه زندگی فامیلا...
بیاید یکم نقل قول کنیم ازشون (:

پ.ن: هربار که مادربزرگم (مادربزرگ مادری) رو میبینم، همیشه دنبال اینه که یه داستان جدید پیدا کنه و برا بقیه تعریف کنه.
و خب این سری یه سوتی از من دیده که بعید میدونم کسی مونده باشه که براش نگفته باشه😂
آبرو نذاشتن برای ما؛ خب پیش میاد دیگه؛ اسنپ یه نفر دیگه رو اشتباه سوار شدن قبل از امتحان کاملا عادیه😂😐
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

MOKA

کاربر فوق‌فعال
کنکوری 1404
ارسال‌ها
79
امتیاز
410
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1404
حدود هفت سال پیش که کلاس پنجم بودم؛ ما همراه با مادربزرگ و پدربزرگ (مادری)، مسافرت رفتیم مشهد.
اونجا بزرگترین شاهکار من در این زندگی رقم خورد. که خب من درش تقصیری نداشتم... :)) :|

تنها باری که در این زندگی، در این 18 سال، من تو خواب راه رفتم برمیگرده به اونجا... =))
ما هتل گرفته بودیم...
و شب اولی بود که اونجا بودیم.
پدر و مادرم تو یه اتاق،
پدربزرگم تو یه اتاق دیگه،
و من و مادربزرگم تو هال خوابیده بودیم... (عجب خوابی...)
حدود ساعت یک شب در حالی که زیرپیراهن و شلوارک تنم بود، تو خواب شروع میکنم به راه راه رفتن!
در اتاق هتل رو باز میکنم! و میرم بیرون!
یک طبقه تو راه‎پله پایین میام و همونجا شروع میکنم به راه رفتن، تا نهایتا، تو راه پله به خودم میام میبینم که من اینجا چیکار میکنممم...! :| :| :|

فاجعه اونجایی نمود میکنه که من شماره اتاق خودون رو هم نمیدونستم و حتی تو طبقه خودمون هم نبودم! 😂 😂 😐
با ضایع ترین لباس ممکن و در حالی که (حتی یادم نیست که کفش هم پام بوده یا نه) ساعت یک شب گیر افتاده بودم...
اولین شماره اتاقی که به ذهنم رسید رو رفتم زنگ درش رو زدم...
بیدار بود طرف! زن بود... پرسید کیه: گفتم منم...! احتمالا از چشمیِ در منو دیده بود... گفت عزیزم شما اتاقت اینجا نیست! تو هر لحظه ای که میگذشت میخواستم آب بشم برم تو زمین... هوا بیرون سرد بود و اونموقع هم زمستون بود... و من با لباس خواب تو راه پله ها چرخ میزدم...

یه مقدار که گذشت و هوش و حواسم بیشتر جا اومد... یادم اومد که یه طبقه باید برم بالا... و اونجا همون شماره قبلی که به ذهنم رسیده بود، دقیقا برعکس شده اش وجود داشت...
با ترس و لرز رفتم در زدم... حالا مگه کسی جواب میداد... یه پنج دقیقه داشتم درو میکوبیدم که مادربزرگم اومد درو باز کرد...
و خب فردا که همه بیدار شدن، یکی از همین داستان های مادربزرگم شکل گرفت...

پ.ن: از فردا شبش در رو قفل کردیم... در همون سه روز مسافرت یه بار از رو تخت هم افتادم پایین... 😂
 
بالا