نقاشی‌داستان

  • شروع کننده موضوع
  • #1
ارسال‌ها
1,064
امتیاز
25,647
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1402
مدال المپیاد
Used to Bio
رشته دانشگاه
CS
یکی از روش‌های نه‌چندان مرسوم نوشتن، مکتوب کردن نقاشی‌هاست. در این‌جا، می‌توانید یک نقاشی انتخاب کنید و بر رویش داستان یا جستاری متأثر از تأویلات درونی‌تان بنویسید.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2
ارسال‌ها
1,064
امتیاز
25,647
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1402
مدال المپیاد
Used to Bio
رشته دانشگاه
CS

Josef Jira
می‌بینمش، در انتهای جنگلی دور در انگشتانم ریشه دوانده و با حریر قرمزی بر تن، کولی‌وار می‌رقصد. به من خیره می‌شود "اگر تو مرا نبینی من نیستم که ببینم من کیستم که ببینمم." مرا می‌بیند که دیوانه‌ام، دریده‌ام، شبانه روز دویده‌‌ام و حال در باتلاق سیاهی‌ها و زجر روان، فرو رفته‌ام. یک چشمم به چشم اوست و چشم دیگر به دستانم که اکنون ریشه‌های اویند و نه دستان من.
در این سیاهی مطلق که رنگ را از رنگ نمی‌توان افتراق قائل شد، مرا می‌بیند. همه‌ی دلخوشی‌ام آن دو چشم خیره‌ست که مرا می‌نگرد و برعکس خودم، از سایه‌ام نمی‌ترسد‌. بی‌رحمانه به کابوسش ادامه می‌دهم اما به بغض‌هاش نمی‌خندم چرا که اگر بخندم، می‌بارد تا جاییکه در خاموشی محض غوطه‌ور شویم، و به یاد نیاوریم چه کسی ابتدا دست بر تپانچه‌ی آویخته بر دیوارهای سلطنتی برد و این بازی کثیف و تلاش‌های مذبوحانه برای فرار از سکون و رکود را آغاز کرد.
"ابری گریست در من و من در وی گریستم." سپس "گریستن نتوانستم، نه کنج خلوت خویش..." برای آفتابی که آمدن نتواند کرد.
گفتم: دستانت را بده به من تا ریشه‌ی تو شوم، گفت: من از همه دست شسته‌ام، واضح بود؛ حتا از من. از من نیز دست شسته بود و دیگرگونه چشمی بر من گشود‌. چنان خیره که روان پریشان شده‌ام را لمس می‌کرد و سپس جای نبض انگشتان کشیده‌اش، تبر می‌زد. گفتم بزن، زد، می‌زنم، انگشت زد. آن شب کنار همه‌جیز دنیا بالا آوردم و دیگر نترسیدم چون انقدر دوستش داشتم که از جهان نترسد. "اکنون در پیکر حیوان رام نشده‌ای بودم که گل‌های قرمز پیراهن او مرا به این جزیره کشانده بود."
 
بالا