پاسخ : خاطرات این چند سال در سمپاد
این خاطره منه ولی از زبون دوستم چون اون نوشته .. منم توش حضور دارم : اس دوستم حانیه است
سلام،امروز یاد خاطرات مدرسه کردم ،چه قد خوب بود ،
بزارین یه ماجرا جالب تعریف کنم:
روزای آخر سال ۸۸ بود٬یادم یکشنبه بودو زنگ آخر با خانم نبات داشتیم،فکر میکنم مدرسه سوتوکور بود،فقط سه چار تا کلاس بودکه مونده بودیم تازه نصف بچه های کلاسمونم جیم شده بودن!
خوب معلمون دیر کرد،ما هم رفتیم ولگردی حیاط پشتی که دیدم کیمیا٬فاطمه٬آیسان٬فاطمه زهرا٬سایه و .....(دیگه یادم نیست کیا اونجا بودن)رو سکو نشسته بودن ٬کیمیا هم داشت با آب وتاب خاطره ای که واسه فاطمه نوشته بودو میخوند.منم اونجا نشستم ٬اون میخوندو ما هم میخندیدم٬خلاصه سر گرم بودیم که دیدم مهتاب دار دوان دوان میاد٬مهتاب گفتش بچه ها خانوم اومده سر کلاس منو فرستاد تا به شما ها بگم بیاین٬کیمیا گفتش دیگه چیزی نمونده ٬واستین تموم بشه با هم میریم.خوب مهتاب هم کنارمون نشست ٬حالا مگه این تمام شدنی بود٬آخه کیمیا خیلی پر حرفه٬تو خاطره نویسی هم این خصلتو ول نمیکنه!!!!
ده دقیقه گذشت که به سلامتی تمام شدو ٬پاشدیم که بریم ٬ماشالا این دوستای منم که عروس میبرن!
بیخیال که معلم یه ربع سر کلاسه!!!!اونم چه معلمی!!(آخ مهتاب دلم تنگیده٬ چه قد قشنگ اداشو در میاوردی)
من دویدمو زودتر از خانوما به کلاس رسیدم ٬جاتون خالی اول با من یه دعوای حسابی کرد که نگو نپرس٬اما معذرت خواهی کردمونشستم.اما به بقیه که سه ساعت بعد رسیدن اجازه ورود به کلاسو نداد!دفتر!!!!خلاصه اونا رو که بورد دفتر٬منم نشستم سر جام٬خدا رو شکر که زودتر رسیدمبعدا که بچه ها آمدن از دستم خیلی عصبانی بودن!!
البته بیشتر تقصیر کیمیا بود٬اما بیچاره آیسان و سایه کلی معذرت خواهی کرده بودن(اگر سایه تو کنکور رتبش تک رقمی نشه من اسممو میزارم کلوخ نسا٬نمیدونین که این بچه چه خرخونیه٬اما واسه همه دفتر رفتن یه تجربه قشنگه حتی واسه اونایی که عند مثبتین!!!مگه نه سایه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)
--------------------------------------------------------------------------------
خوب ما خیلی کلاس شلوغی بودیم ٬همیشه میزدیم ٬میخوندیم٬میرقصیدیم٬همیشه هم میخواستیم که زنگ آخر یکشنبه هارو جیم بشیم٬هممون کوله به پوشت تا لبه مرز میدویدیم ٬اما هیچکدونمون جرات نمیکرد پاشو اونور در بزاره٬مثل جنگ زده ها برمیگشتیم٬توی سالن رو زمین میشستیمو اعتصاب میکردیم٬تا که خانم نبات پاشو از دفتر میزاشت بیرون٬ دیگه حتی سایه ی بچه ها تو سالن دیده نمیشد٬خوب اگه شما هم همچین معلمی میداشتین حتما خودکشی میکردین!!!
خوب دیگه خسته شدم اگه دوست داشتی بخون اگه هم حال نکردی نخون٬گفتم واسه دل خودم مینویسم!!!