- شروع کننده موضوع
- #1
ghazal.gh
کاربر نیمهحرفهای
- ارسالها
- 201
- امتیاز
- 45
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان مشهد
- شهر
- مشهد
- مدال المپیاد
- دارم برای المپیاد فیزیک می خونم!!
- دانشگاه
- دوست دارم كه فردوسي باشه !!
- رشته دانشگاه
- چه مي دونم!!!!!!
"در آغاز هيچ نبود،
كلمه بود،
آن كلمه خدا بود"
و"كلمه"، بي زباني كه بخواندش،
و بي "انديشه" اي كه بداندش چگونه مي تواند بود؟
و خدا يكي بود و جز خدا هيچ نبود
و با
"نبودن" چگونه مي توان "بودن" ؟
و خدا بود و با او عدم،
و عدم گوش نداشت.
حرف هايي هست براي"گفتن"،
كه اگر گوشي نبود نمي گوييم.
و حرف هايي هست براي"نگفتن"
حرف هايي كه هرگز سربه"ابتذال گفتن"فرود نمي آرند.
حرف هاي شگفت،زيبا و اهورايي همين هايند.
و سرمايه ي هركسي
به اندازه حرف هايي است كه براي نگفتن دارد.
حرف هاي بي تاب و طاقت فرسا،
كه همچون زبانه هاي آتش بي قرار آتشند.
و كلماتش هر يك انفجاري را به بند كشيده اند.
كلماتي كه پاره هاي"بودن"آدمي اند...
اينان هماره در جستجوي"مخاطب"خويشند
اگر يافتند،يافته مي شوند...
و در صميم"وجدان"او آرام مي گيرند.
و اگر مخاطب خويش را نيافتند،نيستند.
و اگر اورا گم كردند،
روح از درون آتش مي كشند
و دمادم حريق هاي دهشتناك عذاب فرود برمي افروزند.
و خدا براي نگفتن،حرف هاي بسيار داشت،
كه در بي كرانگي دلش موج مي زد و بي قرارش مي كرد.
و عدم چگونه مي توانست"مخاطب"او باشد ؟
هركسي گمشده اي دارد،
و خدا گمشده اي داشت.
هر كسي دوتاست،
و خدا يكي بود.
هر كسي به اندازه اي كه احساسش مي كنند،" هست".
هر كسي را نه بدان گونه كه"هست"، احساس مي كنند،
بدان گونه كه"احساسش"مي كنند،هست.
انسان يك"لفظ"است
كه بر زبان آشنا مي گذرد
و"بودن"خويش را از زبان دوست مي شنود.
هر كسي"كلمه"اي است كه از عقيم ماندن مي هراسد،
و در خفقان جنين،خون مي خورد.
و كلمه مسيح است.
آن گاه كه"روح القدوس"- فرشته عشق-
خود بر مريم بي كسي،بكارت حسن،مي زند.
و با ياد آشنا، فراموش خانه عدمش را فتح مي كند.
و خالي معصوم رحمش را
- كه عدمي است خواهنده،منتظر،محتاج-
از"حضور"خويش،لبريز ميسازد.
و آن گاه مسيح را
كه ان جا چشم به راه"شدن"خويش بي قراري مي كند،
مي بيند،مي شناسد،حس مي كند.
و اين چنين،مسيح متولد مي شود.
كلمه"هست"ميشود.
در"فهميده شدن"، مي شود،
و در آگاهي ديگري،به خود آگاهي مي رسد،
كه كلمه در جهاني كه فهمش نمي كند،
" عدمي"است كه"وجود خويش"را حس مي كند،
و يا "وجودي "كه "عدم خويش"را.
و"در آغاز،هيچ نبود،
كلمه بود،
و آن كلمه،خدا بود".
عظمت همواره در جستجوي چشمي است كه او را ببيند.
و خوبي همواره در انتظار خردي است كه او را بشناسد.
و زيبايي همواره تشنه ي دلي كه به عشق بورزد.
و جبروت نيازمند اراده اي كه در برابرش به دل خواه رام گردد.
و غرور در آرزوي عصيان مغروري كه بشكندش و سيرابش كند.
و خدا عظيم بود و خوب و زيبا و پر جبروت و مغرور.
اما كسي نداشت.
خدا آفريدگار بود.
و چگونه مي توانست نيافريند ؟
و خدا مهربان بود
و چگونه مي توانست مهر نورزد؟
" بودن"،" مي خواهد"!
و از عدم نمي توان خواست.
و حيات"انتظار مي كشد"،
و از عدم كسي نمي رسد.
و"دانستن"نيازمند"طلب"است،
و پنهاني بي تاب"كشف"،
و"تنهايي"بي قرار"انس"
و خدا از"بودن"بيش تر"بود"،
و از حيات زنده تر
و از غيب پنهان تر
و از تنهايي تنهاتر
و براي"طلب"بسيار"داشت".
و عدم نيازمند نيست.
نه نيازمند خدافنه نيازمند مهر
نه مي شناسد،نه مي خواهد و نه در د مي كشد و نه انس مي بندد.
و نه هيچ گاه بي تاب مي شود
كه عدم،" نبودن"مطلق است،
اما خدا"بودن"مطلق است.
و عدم فقر مطلق بود و هيچ نمي خواست،
و خدا"غناي مطلق"بود.
و هر كسي به اندازه"داشتن هايش"، مي خواهد،
و خدا گنجي مجهول بود
كه در ويرانه ي بي انتهاي غيب،مخفي شده بود.
و خدا زنده جاويد بود
كه در كوير بي پايان عدم، "تنها نفس مي كشيد".
دوست داشت چشمي ببيندش.
دوست داشت دلي بشناسدش.
و در خانه اي گرم از عشق روشن از آشنايي استوار از ايمان و پاك
از خلوص،خانه بگيرد.
و خدا آفريدگار بود و دوست داشت بيافريند.
زمين را گسترد.
و درياها را از اشك هايي كه در تنهايي اش ريخته بود پر كرد.
و كوه هاي اندوهش را
كه در يگانگي دردمندش بر دلش توده گشته بود،
بر پشت زمين نهاد.
و جاده ها را-كه چشم به راهي هاي بي سو و بي سر انجامش بود-
بر سينه ي كوه ها و صحراها كشيد.
و از كبريايي بلند و زلالش،آسمان را بر افراشت.
و دريچه همواره فرو بسته ي سينه اش را گشود.
و آه هاي آرزومندش را-كه در آن از ازل به بند بسته بود-
در فضاي بي كرانه ي جهان،رها ساخت.
با نيايش خلوت آرام اش،سقف هاي هستي را رنگ زد،
و آرزوهاي سبزش را در دل دانه ها نهاد.
و رنگ"نوازش"هاي مهربانش را به ابرها بخشيد،
و از اين هر سه تركيبي ساخت و بر سيماي درياها پاشيد.
و رنگ عشق را به طلا ارزاني داد.
و عطر خوش يادهاي نعطرش را
در دهان غنچه ي ياس ريخت.
وبر پرده ي حرير طلوع،
سيماي زيبا و خيال انگيز اميد را نقش كرد.
و در ششمين روز،سفرتكوينش را به پايان برد.
و با نخستين لبخند هفتمين سحر،
" بامداد حركت"را آغاز كرد:
كوه ها قامت برافراشتند.
و رودهاي مست از دل يخچال هاي بزرگ بي آغاز،
به دعوت گرم آفتاب،جوش كردند،
و از تبعيد گاه سرد و سنگ كوهستان بگريختند
و بي تاب دريا-آغوش منتظر خويشاوند-
بر سينه دشت ها تاختند.
و درياها آغوش گشودندو...
در نهمين روز خلقت،
نخستين رود به كناره اقيانوس تنهاي هند رسيد.
و اقيانوس كه ازآغاز ازل،
در حفره ي عميقش دامن كشيده بود،
چند گامي از ساحل خويش،
رود را به استقبال بيرون آمد.
و رود،آرام و خاموش،خود را-به تسليم و نياز-پهن گسترد،
و پيشاني نوازش خواه خويش را پيش آورد،
و اقيانوس به-تسليم و نياز-
لب هاي نوازشگر خويش را پيش آورد و بر آب بوسه زد.
و اين نخستين بوسه بود.
و دريا،تنهاي آواره و قرار جوي خويش را در آغوش كشيد.
و او را به تنهايي عظيم و بي قرار خويش،اقيانوس، باز آورد.
و اين نخستين وصال دو خويشاوند بود.
و اين در بيست و هفنمين روز خلقت بود.
و خدا مي نگريست.
سپس طوفان ها برخاستند و صاعقه ها در گرفتند.
و تندرها فرياد شوق و شگفتي بر كشيدند و:
باران ها و باران ها و باران ها !
گياهان روئيدند و درختان،سر برشانه هاي ه برخاستند.
و مرتع هاي سبز پديدار گشت.
و جنگل هاي خرم سر زد و حشرات بال گشودند...
پرندگان ناله برداشتند.
و پرندگان در جستجوي نور بيرون آمدند.
و ماهيان خرد سينه درياها را پر كردند...
و خداوند خدا هر بامدادان،
از برج مشرق،بر بام آسمان بالا مي آمد.
و دريچه صبح را مي گشود.
و با چشم راست خويش،جهان را مينگريست.
و همه جا را مي گشت و...
و هر شامگاهان با چشمي خسته و پلكي خونين،
از ديواره مغرب،فرود مي آ مد
و نوميد و خاموش،
سر به گريبان تنهايي غمگين خويش،فرو مي برد و هيچ نمي گفت.
و خداوند خدا،هر شبانگاه بر بام آسمان بالا مي آمد.
و با چشم چپ خويش،جهان را مي نگريست .
و قنديل پروين را بر مي افروخت،
و جاده ي كهكشان را روشن مي ساخت،
و شمع هزاران ستاره را بر سقف شب مي آويخت،
تا در شب ببيند و نمي ديد.
خشم مي گرفت و بي تاب مي شد.
و تير هاي آتشين بر خيمه هاي سياه شب رها مي كرد،
تا آن را بدرد و نمي دريد.
و مي جست و نمي يافت و ...
سحرگاهان،خسته و رنگ باخته،سرد و نوميد،
فرود مي آمد و قطره ي اشكي درشت از افسوس،
بر دامن سحر مي افشاند و مي رفت و هيچ نمي گفت.
رودها در قلب درياها پنهان مي شدند.
و نسيم ها پيام عشق به هر سو مي پراكندند.
و پرندگان در سراسر زمين،
ناله ي شوق برمي داشتند.
و جانوران،هر نيمه با نيمه ي خويش بر زمين مي خراميدند.
و ياس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا مي افشاندند.
و اما...
خدا همچنان تنها ماند و مجهول
و در ابديت و بي پايان ملكوتش بي كس!
و در آفرينش پهناورش بيگانه.
مي جست و نمي يافت.
آفريده هاي او را نمي توانستند ديد،نمي توانستند فهميد،
مي پرستيدندش اما نمي شناختندش.
و خدا چشم به راه"آشنا"بود.
پيكر تراش هنرمند و بزرگي
كه در ميان انبوه مجسمه هاي گونه گونه اش
غريب مانده بود.
در جمعيت چهره هاي سنگ و سرد،
تنها نفس مي كشيد.
كسي"نمي خواست"،
كسي"نمي ديد"،
كسي"عصيان نمي كرد"،
كسي عشق نمي ورزيد،
كسي نيازمند نبود،
كسي درد نداشت...
و...
و خداوند خدا براي حرف هايش،
باز هم مخاطبي نيافت!
هيچ كس او را نمي شناخت.
هيچ كس با او"انس"نمي توانست بست.
" انسان"را آفريد!
و اين نخستين بهار خلقت بود.
كلمه بود،
آن كلمه خدا بود"
و"كلمه"، بي زباني كه بخواندش،
و بي "انديشه" اي كه بداندش چگونه مي تواند بود؟
و خدا يكي بود و جز خدا هيچ نبود
و با
"نبودن" چگونه مي توان "بودن" ؟
و خدا بود و با او عدم،
و عدم گوش نداشت.
حرف هايي هست براي"گفتن"،
كه اگر گوشي نبود نمي گوييم.
و حرف هايي هست براي"نگفتن"
حرف هايي كه هرگز سربه"ابتذال گفتن"فرود نمي آرند.
حرف هاي شگفت،زيبا و اهورايي همين هايند.
و سرمايه ي هركسي
به اندازه حرف هايي است كه براي نگفتن دارد.
حرف هاي بي تاب و طاقت فرسا،
كه همچون زبانه هاي آتش بي قرار آتشند.
و كلماتش هر يك انفجاري را به بند كشيده اند.
كلماتي كه پاره هاي"بودن"آدمي اند...
اينان هماره در جستجوي"مخاطب"خويشند
اگر يافتند،يافته مي شوند...
و در صميم"وجدان"او آرام مي گيرند.
و اگر مخاطب خويش را نيافتند،نيستند.
و اگر اورا گم كردند،
روح از درون آتش مي كشند
و دمادم حريق هاي دهشتناك عذاب فرود برمي افروزند.
و خدا براي نگفتن،حرف هاي بسيار داشت،
كه در بي كرانگي دلش موج مي زد و بي قرارش مي كرد.
و عدم چگونه مي توانست"مخاطب"او باشد ؟
هركسي گمشده اي دارد،
و خدا گمشده اي داشت.
هر كسي دوتاست،
و خدا يكي بود.
هر كسي به اندازه اي كه احساسش مي كنند،" هست".
هر كسي را نه بدان گونه كه"هست"، احساس مي كنند،
بدان گونه كه"احساسش"مي كنند،هست.
انسان يك"لفظ"است
كه بر زبان آشنا مي گذرد
و"بودن"خويش را از زبان دوست مي شنود.
هر كسي"كلمه"اي است كه از عقيم ماندن مي هراسد،
و در خفقان جنين،خون مي خورد.
و كلمه مسيح است.
آن گاه كه"روح القدوس"- فرشته عشق-
خود بر مريم بي كسي،بكارت حسن،مي زند.
و با ياد آشنا، فراموش خانه عدمش را فتح مي كند.
و خالي معصوم رحمش را
- كه عدمي است خواهنده،منتظر،محتاج-
از"حضور"خويش،لبريز ميسازد.
و آن گاه مسيح را
كه ان جا چشم به راه"شدن"خويش بي قراري مي كند،
مي بيند،مي شناسد،حس مي كند.
و اين چنين،مسيح متولد مي شود.
كلمه"هست"ميشود.
در"فهميده شدن"، مي شود،
و در آگاهي ديگري،به خود آگاهي مي رسد،
كه كلمه در جهاني كه فهمش نمي كند،
" عدمي"است كه"وجود خويش"را حس مي كند،
و يا "وجودي "كه "عدم خويش"را.
و"در آغاز،هيچ نبود،
كلمه بود،
و آن كلمه،خدا بود".
عظمت همواره در جستجوي چشمي است كه او را ببيند.
و خوبي همواره در انتظار خردي است كه او را بشناسد.
و زيبايي همواره تشنه ي دلي كه به عشق بورزد.
و جبروت نيازمند اراده اي كه در برابرش به دل خواه رام گردد.
و غرور در آرزوي عصيان مغروري كه بشكندش و سيرابش كند.
و خدا عظيم بود و خوب و زيبا و پر جبروت و مغرور.
اما كسي نداشت.
خدا آفريدگار بود.
و چگونه مي توانست نيافريند ؟
و خدا مهربان بود
و چگونه مي توانست مهر نورزد؟
" بودن"،" مي خواهد"!
و از عدم نمي توان خواست.
و حيات"انتظار مي كشد"،
و از عدم كسي نمي رسد.
و"دانستن"نيازمند"طلب"است،
و پنهاني بي تاب"كشف"،
و"تنهايي"بي قرار"انس"
و خدا از"بودن"بيش تر"بود"،
و از حيات زنده تر
و از غيب پنهان تر
و از تنهايي تنهاتر
و براي"طلب"بسيار"داشت".
و عدم نيازمند نيست.
نه نيازمند خدافنه نيازمند مهر
نه مي شناسد،نه مي خواهد و نه در د مي كشد و نه انس مي بندد.
و نه هيچ گاه بي تاب مي شود
كه عدم،" نبودن"مطلق است،
اما خدا"بودن"مطلق است.
و عدم فقر مطلق بود و هيچ نمي خواست،
و خدا"غناي مطلق"بود.
و هر كسي به اندازه"داشتن هايش"، مي خواهد،
و خدا گنجي مجهول بود
كه در ويرانه ي بي انتهاي غيب،مخفي شده بود.
و خدا زنده جاويد بود
كه در كوير بي پايان عدم، "تنها نفس مي كشيد".
دوست داشت چشمي ببيندش.
دوست داشت دلي بشناسدش.
و در خانه اي گرم از عشق روشن از آشنايي استوار از ايمان و پاك
از خلوص،خانه بگيرد.
و خدا آفريدگار بود و دوست داشت بيافريند.
زمين را گسترد.
و درياها را از اشك هايي كه در تنهايي اش ريخته بود پر كرد.
و كوه هاي اندوهش را
كه در يگانگي دردمندش بر دلش توده گشته بود،
بر پشت زمين نهاد.
و جاده ها را-كه چشم به راهي هاي بي سو و بي سر انجامش بود-
بر سينه ي كوه ها و صحراها كشيد.
و از كبريايي بلند و زلالش،آسمان را بر افراشت.
و دريچه همواره فرو بسته ي سينه اش را گشود.
و آه هاي آرزومندش را-كه در آن از ازل به بند بسته بود-
در فضاي بي كرانه ي جهان،رها ساخت.
با نيايش خلوت آرام اش،سقف هاي هستي را رنگ زد،
و آرزوهاي سبزش را در دل دانه ها نهاد.
و رنگ"نوازش"هاي مهربانش را به ابرها بخشيد،
و از اين هر سه تركيبي ساخت و بر سيماي درياها پاشيد.
و رنگ عشق را به طلا ارزاني داد.
و عطر خوش يادهاي نعطرش را
در دهان غنچه ي ياس ريخت.
وبر پرده ي حرير طلوع،
سيماي زيبا و خيال انگيز اميد را نقش كرد.
و در ششمين روز،سفرتكوينش را به پايان برد.
و با نخستين لبخند هفتمين سحر،
" بامداد حركت"را آغاز كرد:
كوه ها قامت برافراشتند.
و رودهاي مست از دل يخچال هاي بزرگ بي آغاز،
به دعوت گرم آفتاب،جوش كردند،
و از تبعيد گاه سرد و سنگ كوهستان بگريختند
و بي تاب دريا-آغوش منتظر خويشاوند-
بر سينه دشت ها تاختند.
و درياها آغوش گشودندو...
در نهمين روز خلقت،
نخستين رود به كناره اقيانوس تنهاي هند رسيد.
و اقيانوس كه ازآغاز ازل،
در حفره ي عميقش دامن كشيده بود،
چند گامي از ساحل خويش،
رود را به استقبال بيرون آمد.
و رود،آرام و خاموش،خود را-به تسليم و نياز-پهن گسترد،
و پيشاني نوازش خواه خويش را پيش آورد،
و اقيانوس به-تسليم و نياز-
لب هاي نوازشگر خويش را پيش آورد و بر آب بوسه زد.
و اين نخستين بوسه بود.
و دريا،تنهاي آواره و قرار جوي خويش را در آغوش كشيد.
و او را به تنهايي عظيم و بي قرار خويش،اقيانوس، باز آورد.
و اين نخستين وصال دو خويشاوند بود.
و اين در بيست و هفنمين روز خلقت بود.
و خدا مي نگريست.
سپس طوفان ها برخاستند و صاعقه ها در گرفتند.
و تندرها فرياد شوق و شگفتي بر كشيدند و:
باران ها و باران ها و باران ها !
گياهان روئيدند و درختان،سر برشانه هاي ه برخاستند.
و مرتع هاي سبز پديدار گشت.
و جنگل هاي خرم سر زد و حشرات بال گشودند...
پرندگان ناله برداشتند.
و پرندگان در جستجوي نور بيرون آمدند.
و ماهيان خرد سينه درياها را پر كردند...
و خداوند خدا هر بامدادان،
از برج مشرق،بر بام آسمان بالا مي آمد.
و دريچه صبح را مي گشود.
و با چشم راست خويش،جهان را مينگريست.
و همه جا را مي گشت و...
و هر شامگاهان با چشمي خسته و پلكي خونين،
از ديواره مغرب،فرود مي آ مد
و نوميد و خاموش،
سر به گريبان تنهايي غمگين خويش،فرو مي برد و هيچ نمي گفت.
و خداوند خدا،هر شبانگاه بر بام آسمان بالا مي آمد.
و با چشم چپ خويش،جهان را مي نگريست .
و قنديل پروين را بر مي افروخت،
و جاده ي كهكشان را روشن مي ساخت،
و شمع هزاران ستاره را بر سقف شب مي آويخت،
تا در شب ببيند و نمي ديد.
خشم مي گرفت و بي تاب مي شد.
و تير هاي آتشين بر خيمه هاي سياه شب رها مي كرد،
تا آن را بدرد و نمي دريد.
و مي جست و نمي يافت و ...
سحرگاهان،خسته و رنگ باخته،سرد و نوميد،
فرود مي آمد و قطره ي اشكي درشت از افسوس،
بر دامن سحر مي افشاند و مي رفت و هيچ نمي گفت.
رودها در قلب درياها پنهان مي شدند.
و نسيم ها پيام عشق به هر سو مي پراكندند.
و پرندگان در سراسر زمين،
ناله ي شوق برمي داشتند.
و جانوران،هر نيمه با نيمه ي خويش بر زمين مي خراميدند.
و ياس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا مي افشاندند.
و اما...
خدا همچنان تنها ماند و مجهول
و در ابديت و بي پايان ملكوتش بي كس!
و در آفرينش پهناورش بيگانه.
مي جست و نمي يافت.
آفريده هاي او را نمي توانستند ديد،نمي توانستند فهميد،
مي پرستيدندش اما نمي شناختندش.
و خدا چشم به راه"آشنا"بود.
پيكر تراش هنرمند و بزرگي
كه در ميان انبوه مجسمه هاي گونه گونه اش
غريب مانده بود.
در جمعيت چهره هاي سنگ و سرد،
تنها نفس مي كشيد.
كسي"نمي خواست"،
كسي"نمي ديد"،
كسي"عصيان نمي كرد"،
كسي عشق نمي ورزيد،
كسي نيازمند نبود،
كسي درد نداشت...
و...
و خداوند خدا براي حرف هايش،
باز هم مخاطبي نيافت!
هيچ كس او را نمي شناخت.
هيچ كس با او"انس"نمي توانست بست.
" انسان"را آفريد!
و اين نخستين بهار خلقت بود.