نمیدونم آشنایی دارین باهاش یا نه
اینا از بحر طویل های ابوالقاسم حالت تو کتاب بحرطویل های هدهدمیرزاست:
يکي از جمله تجار که مي بود ز سر دسته فجار و به جديت بسيار پي درهم و دينار زدي دست به هر کار و شدي با همه کس يار ، پي آن که به صد حقه و بامبول پس انداز کند پول ، گر از جوع همي مرد ، غذا سير نمي خورد و توي کيسه خود دست نمي برد و همين داشت اهميت بسيار به نزدش که به هر کار پي صرفه خود باشد و ريزد به هم اندر پي يک غاز زمين را و زمان را .
داشت اين تاجر ممسک پسري ، کره خري چون پدر خويش ز حد بيش فرومايه و دون طينت و طماع ، خودش سخت گرفتار به دون طبعي و پستي ، پدرش نيز همي کرد زبان تيز و به يک لحن دلاويز همي داد بدو پند چو مردان خردمند که : « فرزند ! مده پول خودت را به هدر ، ثروت اگر رفت ز دست تو بدر ، وضع تو افتد به خطر ، زين جهت اي جان پدر در عوض علم و هنر سيم بدست آور و زر تا به برِ نوع بشر معتبر آيي به نظر ، مفت کني يار و هوادار خود و ياور خود اهل جهان را . »
پسرک نيز به هر حال پي حرف پدر بود و از او نيز بَتَر بود بدان گونه که يک روز عرق از پک و از پوزه او گشته سرازير و برافروخته رخسار وي از رنج و تعب ، سخت کف آورده به لب ، گشته چنان مير غضب سرخ رخش ، داغ شده پاک مخش ، رفت به پيش پدر و کرد به رويش نظر و گفت : « پدر مژده بده چونکه من امروز چو فارغ شدم از کارم و رفتم که نشينم به اتوبوس و بيايم طرف خانه خود ، فکر نوي در سرم افتاد و همان دم عملي کردمش آن فکر هم اين بود که من در عوض اينکه روم توي اتوبوس نشينم ، همه جا تا به درِ خانه به دنبال اتوبوس دويدم به شتابي که سر موقعِ هر روز رسيدم درِ خانه . کنون بيست تومن صرفه من گشته از اين راه و به دلخواه پي مصرف کار دگري مي نهم آنرا !!! »
پدر از آن پسر حرف شنو چون بشنيد اين سخنان ، خنده زنان گشت و چو گل وا شد و بشکفت و بدو گفت که: « اي جان من اين کار که کردي تو بسي کار بزرگي است ، بسي فکر تو عاليست . اگر چند که هوش تو زياد است ولي ساده و ناپخته و کم تجربه هستي ، مثلاً در عوض اينکه به همراه اتوبوس دوي ، خسته شوي در تعب افتي ز پي بيست تومن ، خوبتر آن بود که اندر پي تاکسي بدوي تا که از اين ره تو بسي سود بري ، حال ، گذشته است ، ولي بعد پي منفعت بيشتري در تعب افکن تن و جان را ! »
"آن شنیدم که یکی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد وپس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر کوی گذر ها و به هر سوی نظرها وبه تحسین و تعجب نگران گشته به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی.
در خیابان به بنائی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد ومشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور ولی البته نبود آدم دل ساده که آن چیست؟ برای چه شده ساخته یا بهر چه کار است؟ فقط کرد بسویش نظرو چشم بدان دوخت زمانی.
ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه پهلوی آسانسور به سر انگشت فشاری و به یکباره چراغی بدرخشید و دری وا شد و پیدا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر وزبون داخل آن گشت و درش نیز فروبست. دهاتی که همانطور به آن صحنه جالب نگران بود ز نو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد واین مرتبه یک خانم زیبا و پری چهره برون آمد از آن. مردک بیچاره به یکباره دچار تعجب شد وحیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید که در چهره اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی.
پیش خود گفت : که ما در توی ده اینهمه افسانه جادوگری و سحر شنیدیم ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسونکاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود افسوس کزین پیش نبودم من درویش از این کار خبر دار که آرم زن فرتوت و سیه چرده خود نیز به همراه در اینجا که شود باز جوان آن زن بیچاره و من هم سر پیری برم از دیدن او لذت و با او به ده خویش چو برگردم وزین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده را بگذارند که در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیر زنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی"
دوستان، آمده ام باز، كه اين دفتر ممتاز، كنم باز و شوم قافيه پرداز و سخن را كنم آغاز به تسبيح خداوند تبارك و تعالي كه غفور است و رحيم است، صبور است و حليم است، نصير است و رئوف است و كريم است، قدير است و قديم است. خدايي كه بسي نعمت سرشار به ما آدميان داده، گهرهاي گران داده، سر و صورت و جان داده، تن و تاب و توان داده، رخ و روح روان داده، لب و گوش و دهان داده، دل و چشم و زبان داده، شكم داده و نان داده، زآفات امان داده، كمالات نهان داده، هنرهاي عيان داده و توفيق بيان داده و اينها پي آن داده،كه از شكر عطا و كرمش چشم نپوشيم و زهر غم نخروشيم و زهر درد نجوشيم و تكبر نفروشيم و مي از ساغر توحيد بنوشيم و بكوشيم كه تا از دل و جان شكر بگوييم عنايات خداوند مبين را. آفريننده ي دانا و خداوند توانا و مهين خالق يكتا و بهين داور دادار، كزو گشته پديدار، به دهر اين همه آثار، چه دريا و چه كهسار، چه صحرا و چه گلزار، چه انهار و چه اشجار، اگر برگ و اگر بار، اگر مور و اگر مار، اگر نور و اگر نار و اگر ثابت و سيار. خدايي كه خبردار بود از همه اسرار، غني باشد و غفار، شود مرحمتش يار، درين دار و در آن دار، به اخيار و به زهاد و به عباد و به اوتاد و به آحاد و به افراد نكوكار، خدايي كه عطا كرده به هر مرغ پرو بال، به هر مار خط و خال، به هر شير بر و يال، به هر كار و به هر حال بود قبله ي آمال و شود ناظر اعمال، فتد در همه ي احوال از او سايه ي اقبال به فرق سر آن قوم كه پويند ره خير و نكوكاري و دينداري و هشياري و ايمان و صفا و كرم و صدق و يقين را. آرزومندم و خواهنده كه بخشنده به هر بنده شكيبايي و تدبير و توانايي و بينايي و دانايي بسيار كه با پيروي از عقل ره راست بپوييم و زهر قصه ي شيرين و حديث نمكين پند بگيريم ونصيحت بپذيريم و چنان مردم فرزانه بدان گونه حكيمانه در اين دارجهان عمر سرآريم كه از كرده ي خود شرم نداريم و ره بد نسپاريم و به درگاه خدا شكر گزاريم كه ما را به ره صدق و صفا و كرم و عدل چنان كرده هدايت از سر لطف و عنايت كه زما خلق ندارند شكايت. به ازين نيست حكايت، به از اين چيست درايت، كه ز حسن عمل ما به نهايت، همه كس راست رضايت، چه خداوندو چه مخلوق خداوند، به گيتي همه باشند ز ما راضي و خرسند و به توفيق الهي بتوانيم در اين دار فنا زندگي سالم و بي دغدغه اي داشته باشيم و در آن دار بقا نيز خداوند كند قسمت ما نعمت فردوس برين را.
رفقا خاطر خود شاد بدارید و ره غم مسپارید و گل و لاله بیارید و به هر سو بگذارید، که یک بار دگر فصل بهار آمد و نوروز درآمد ز در و کرد طبیعت هنر و ابر برآورد سر و ریخت ز باران گهر و سبز شد از نو شجر و داد نوید ثمر و گشت جنان جلوهگر و یافت جهان زیب و فر و لطف و صفایی دگر و کرد غم از دل به در و میدهدت باد بهاری خبر از طی شدن فصل زمستان که کنی ترک شبستان و تو هم چون گل خندان بزنی خیمه به بستان و ببینی که گلستان ز گل و لاله و ریحان و ز باریدن باران شده چون روضهی رضوان همه پر لالهی نعمان همه پر نرگس فتان همه پر گوهر و مرجان غرض ای نور دل و جان منشین زار و پریشان که شوی سخت پشیمان چو دهی فرصت عیش و طرب از دست درین فصل دلانگیز و فرحزا که صفا داده به هر باغ و به هر راغ و چنان ساحت فردوس برین کرده جهان را همه جا زمزمهی سال جدید است همه را شوق شدید است سخن گردش عید است گل سرخ و سپید است که بر خاک پدید است درین عید سعید است که بس روح امید است که در جسم دمیده است ز هر سوی نوید است که بر خلق رسیده است...
نظر؟؟؟؟
اگه چیز جالبی در این زمینه دیدین مضایقه نکنین لطفا...