گئورگ ویلهلم فریدریش (هگل)

  • شروع کننده موضوع
  • #1

sub_zero

کاربر فعال
ارسال‌ها
32
امتیاز
38
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی
شهر
QOM
سلام

فکر کنم کمتر ک30 باشه که فلسفه بدونه و هگل نخونده باشه

شما هم خوشحال میشین اگه تو این تاپیک به من کمک کنین

منم خیلی با نظریات ایشون آشنا نیستم

پس می تونیم با هم حرکت کنیم... .. .
 

saeid01

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
914
امتیاز
1,261
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی کاشان
شهر
کاشان
پاسخ : گئورگ ویلهلم فریدریش (هگل)

توضیح بیشتر ؟
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

sub_zero

کاربر فعال
ارسال‌ها
32
امتیاز
38
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی
شهر
QOM
پاسخ : گئورگ ویلهلم فریدریش (هگل)

هگل را می‌توان آخرین فیلسوف مکتب ایدئالیسم دانست.

* هگل از دید مارکس : مارکس از بزرگترین شاگردان هگل و از جمله کسانی است که فلسفهٔ او را با توجه به نظرات خود باز تعریف کرد.

مارکس به اعتقاد خود هگل را از روی سر، بر روی پاهایش قرار داد. بدین معنا که فلسفه و روش او را که دیالکتیک بود به نحوه پویاتری سرانجام بخشید. مارکس روش دیالکتیک هگل را که بر اصل تضاد برقرار بود در عرصهٔ زندگی بشری وارد کرد.

دیالکتیک فلسفه هگل عبارت بود از انتزاعی که در هنگام رویارویی دو نیروی متضاد در وقایع تاریخی و رویدادهای تعیین‌کننده در تاریخ به وجود می‌آمد.

برای فهم بهتر مطلب می‌توان مثال ملموسی زد : یک آونگ را در نظر بگیرید هر گاه از تعادل خارج شود به اوجی در یک سمت می‌رسد سپس با سرعتی افزوده به سمت دیگر خواهد رفت و اگر نیرویی به آن وارد نشود این بار کمتر از بار قبل منحرف می‌شوند تا در نهایت به تعادل می‌رسد . همین در جامعه انسانی از مسائل اجتمائی تا مسائل روزمره و تصمیمات ساده اتفاق می‌افتد . بدین معنی که هر تصمیمی وقتی در یک سمت از واقعیت قرار می‌گیرد منجر به صحیح به نظر رسیدن سمت دیگر واقعیت می‌شود ولی به هر حال روزی این نوسان به تعادل (یافتن واقعیت) می‌انجامد.

هگل آخرین فیلسوف دستگاه‌ساز تاریخ فلسفه غرب است . اطلاعات وسیع او در جمیع معارف بشری در خور تحسین است . نظام فکری او بر اساس دیالکتیک ابتنا یافته‌است . البته ریشه‌های دیالکتیک را از فلسفهٔ کانت دانسته‌اند اما تفاوت عمدهٔ دیالکتیک هگلی این است که مقولات و مفاهیم انتزاعی مندرج در دیالکتیک او منبعث و موجود در هم‌اند . سه‌پایه‌هایی که هگل ترتیب می‌دهد همگی ارتباطی معرفتی با هم دارند و از هم جدا نیستند. حال آنکه مقولات کانت صرفاً بر اساس تعین خود فیلسوف در کنار هم قرار گرفته‌اند . از خصوصیات مقولات هگل این است که او از جنس به نوع می‌رسد و سپس هر نوعی را جنسی تازه می‌انگارد و از آن به انواع پست‌تر پی می‌برد . مثلاً اولین سه‌پایهٔ فلسفهٔ هگل ، «هستی ، نیستی ، گردیدن» است. او از هستی آغاز می‌کند. او می‌گوید هستی اولین و روشن ترین مفهومی است که ذهن بدان باور دارد و می‌تواند پایهٔ مناسبی برای آغاز فلسفه باشد. اما هستی در خود مفهوم متضاد خویش یعنی نیستی را در بر دارد. هر هستی در خود حاوی نیستی است. هستی او دارای هیچ تعینی نیست و مطلقا نامعین و بی شکل و یکسره تهی است و به یک سخن خلاء محض است . این خلاء محض همان نیستی است. پس هستی نیستی است و نیستی همان هستی است. این گذر از هستی به نیستی به گردیدن می‌انجامدو سه پایه کامل می‌شود. مقوله سوم نقیض دو مقوله دیگر را در خود دارد ولی شامل وجوه وحدت و هماهنگی آنها نیز هست. بدین گونه گردیدن هستی‌ای است که نیستی است یا نیستی‌ای است که هستی است.

از : ویکی پدیا
 

koorosh.m

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,041
امتیاز
4,043
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گنبد کاووس
سال فارغ التحصیلی
90
دانشگاه
امیر کبیر (پلی تکنیک)
پاسخ : گئورگ ویلهلم فریدریش (هگل)

فکر کنم از منتقدان آزادی مطلق در لیبرالیسم بود .
 

s1372i

کاربر فعال
ارسال‌ها
41
امتیاز
13
نام مرکز سمپاد
شهيد هاشمي نژاد1 مشهد
پاسخ : گئورگ ویلهلم فریدریش (هگل)

هگل با وجود مطالب درستی که داره اما حرف هایی می زنه که دیگه دنباله رویی از فلاسفه در رابطه با اون نداره.
در ضمن فلاسفه عصر حاضر فیلم ماتریکس رو هم براساس بعضی از نظرات هگل می دونند!!!
 

stanly1

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
821
امتیاز
3,046
نام مرکز سمپاد
شهید دستغیب(قبلا)
شهر
شیراز-الان کیف(پایتخت اوکراین)
من سعی میکنم طی چندین پست،خلاصه ای از افکار هگل رو ارائه بدم.ولی قبلش باید دونست که چه چیزایی رو افکار یه متفکر تاثیر گذاشتن.این اموزه ایه که از گل گرفتیم چون معتقد بود هر عقیده فلسفی،به شرایط و بستر تاریخی اون زمان ربط داره. پس ابتدا یه مقدمه چینی میکنم:
عصر روشنگری
رنسانس یا همون عصر روشنگری،دوره رهایی از بند کلیسا و شکوفایی علم و خرد بعد از تاریکی قرون وسطی بود.دکارت اولین فیلسوف این عصر بود که در واقع ضهرتش به "شک دکارتی"ئه.شک در همه مراجع و علوم؛کاری در خور روشنگری...اون بسرانجام به یک عقلگرا بدل شد و اسپینوزا و لایبنیتس از دنباله روانش شدن.
250px-Frans_Hals_-_Portret_van_Ren%C3%A9_Descartes.jpg

hhs2608.jpg

200px-Gottfried_Wilhelm_von_Leibniz.jpg

اما در جبهه مقابل،تجربه گرایی توسط جان لاک پایه گذاری شد.اون معرفت بشری رو نه ناشی از عقل و تصورات فطری،بلکه ذهن رو صفحه ای خالی میدونست که با تجربه حسی پر میشد.برکلی و هیوم از پیروانش بودن.
125-18592.jpg

446px-John_Smibert_-_Bishop_George_Berkeley_-_Google_Art_Project.jpg

3e0d00ba-a4c0-4e50-aa61-23dcfd1be632.jpg

اما هیوم تجربه گرای مخربی بود.کل علم بر پایه وجود رابطه بین علت و معلول در همه زمانها پایه ریزی شد و هیوم با انکار ضرورت علی بین روابط و تقلیل اونها به تاثرات متوالی حسی(مسئله استقرای هیوم)،علت و معلول و در نتیجه علم رو ناممکن کرد.اون همچنین مثل برکلی به نفی وجود جوهر مادی پرداخت و نتیجه اون،فقط یک سولیپیسم و مشتی تاثرات حسی بی نظم بود.
هیوم تقسیم بندی تحلیلی/ترکیبی لایبنیتز رو پذیرفت ولی گفت که گزاره های تحلیلی با وجود ضروری بودن،فقط همانگوئین و دانش جدیدی منتقل نمیکنن.(مثلا همه مجردها ازدواج نکردن.این گزاره نیازی به اثبات تجربی نداره و با تحلیلی مفهوم "مجرد"،خودبخود محمول گزاره هم بدست میاد.این گزاره ها ضرورتا صادقن و نفی شون منجر به تناقض میشه.هیوم ریاضیات رو هم جزء این دسته طبقه بندی کرد.)ولی گزاره های ترکیبی با وجود اینکه دانش جدیدی منتقل میکنن،اما ضرورت ندارن.بنابراین کل علوم خطاپذیرن و حتی ممکنه خورشید فردا طلوع نکنه!
 

stanly1

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
821
امتیاز
3,046
نام مرکز سمپاد
شهید دستغیب(قبلا)
شهر
شیراز-الان کیف(پایتخت اوکراین)
300px-Kant_gemaelde_1.jpg

امانوئل کانت المانی،اخرین فیلسوف عصر روشنگری بود و تونست این دو نحله رو باهم اشتی بده.اون بعد از وندن کتاب هیوم،نقدهاشو خیلی موثر دونست و سعی کرد بهشون جواب بده:
اون با تجربه گرایان موافق بود که شناخت از تجربه ناشی میشه،ولی مخالف این بود که ذهن یه صفحه خالیه.کانت ذهن رو به سه قسمت شهود،فاهمه و عقل تقسیم بندی کرد.مقولات پیشینی شهود عبارت بودن از مکان و زمان.این دو از تجربه بدست نمیان بلکه"شرط هر تجربه هستن".هندسه(شهود مکانی) و حساب(شهود زمانی) از اینجا ناشی میشن و به همین دلیل کانت رو یک "شهودگرای ریاضی" میدونن.فاهمه هم به 12 مقوله تقسیم بندی میشه:کمیت-کیفیت-نسبت یا ربط-چگونگی-وحدت-اثبات-جوهر/عرض-امکان-کثرت-نفی-علت و معلول-فعلیت-تمامیت-حد-تعامل علی-ضرورت # این تقسیم بندی از منطق ارسطویی ناشی میشه ولی چون طولانیه بهش نمیپردازم.
کانت گفت شناخت ما عبارته از = تجربه حسی+ مقولات شهود+ مقولات فاهمه
بنابر این ذهن ما،طبیعت رو به شکلی دستکاری شده بهمون نمایش میده و این اغاز تقسیم بندی فنومن(پدیدار)-نومن (شیء فی نفسه) بود.ما به فنومن دسترسی نداریم بلکه فقط واقعیتی تحریف شده که همون نومنه رو میشناسیم.
اما فایده اینکار چی بود؟ اینکار کانت باعث شد که بفهمیم چون بخشی از ادراک ما ناشی از دستکاری ذهنه(شهود و فاهمه)،پس میشه با دانشی که ناشی از مقولات فاهمه و شهود(ذهن) باشه،برای تجربیات قوانینی کلی تبیین کنیم که هم اونارو توصیف کنن و هم همیشه صادق باشن و به نوعی،ضرورت داشته باشن.پس،ذهن قانون گذار طبیعته.خوشبختانه فیزیک هم طبق هندسه،حساب و علت و معلول،سعی میکنه تجربیات نومنی رو تبیین کنه و قوانینی کلی و همیشه صادق ارائه بده.اینها گزاره های "ترکیبی پیشینین".یعنی تجربیاتو توصیف میکنن و موضوع در محمول مندرج نشده،ولی در عین حال درای ضرورتن.
میبینیم که کانت یک ایدئالیسم معرفتشناسی(شناختی که ناشی از ذهنه نه جهان واقعی خارج) رو پایه گذاری میکنه که اغازگر جنبش "ایدئالیسم المانی" میشه.(توجه داشته باشید که این گزاره ها فقط در جهان فنومن اعتبار دارن)
اما تکلیف عقل چی؟ کانت گفت که عقل هیچ مقوله پیشینی ای نداره!(برخلاف دکارت که به تصورات فطری معتقد بود)
در اینصورت،عقل نمیتونه از محدوده نومن فراتر بره و شیء فی نفسه رو بشناسه که نتیجش ناممکن بودن متافیزیکه.چون متافیزیک میخواد با عقل،از تجربیات فراتر بره.هرگونه تلاش برای تئوری پردازی متافیزیکی منجر به "دیالکتیک استعلایی" یا همون تعارضات عقل محض میشه.به این معنا که عقل دو حکم متناقض متافیزیکی صادر میکنه که صدق هیچکدومشون معلوم نیست.مثلا "خدا وجود داره/خدا وجود نداره".
به این شکل کانت با مطرح کردن ایدئالیسم معرفتشناسانه خودش،راه رو به حرفای دینی و متافیزیکی بست و به علوم تجربی و خصوصا فیزیک مشروعیت داد.اما طولی نکشید که مخالفان پدیدار شدن

میبینیم که کانت یک ایدئالیسم معرفتشناسی(شناختی که ناشی از ذهنه نه جهان واقعی خارج) رو پایه گذاری میکنه که اغازگر جنبش "ایدئالیسم المانی" میشه.(توجه داشته باشید که این گزاره ها فقط در جهان فنومن اعتبار دارن)
اما تکلیف عقل چی؟ کانت گفت که عقل هیچ مقوله پیشینی ای نداره!(برخلاف دکارت که به تصورات فطری معتقد بود)
در اینصورت،عقل نمیتونه از محدوده نومن فراتر بره و شیء فی نفسه رو بشناسه که نتیجش ناممکن بودن متافیزیکه.چون متافیزیک میخواد با عقل،از تجربیات فراتر بره.هرگونه تلاش برای تئوری پردازی متافیزیکی منجر به "دیالکتیک استعلایی" یا همون تعارضات عقل محض میشه.به این معنا که عقل دو حکم متناقض متافیزیکی صادر میکنه که صدق هیچکدومشون معلوم نیست.مثلا "خدا وجود داره/خدا وجود نداره".
به این شکل کانت با مطرح کردن ایدئالیسم معرفتشناسانه خودش،راه رو به حرفای دینی و متافیزیکی بست و به علوم تجربی و خصوصا فیزیک مشروعیت داد.اما طولی نکشید که مخالفان پدیدار شدن...
 

stanly1

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
821
امتیاز
3,046
نام مرکز سمپاد
شهید دستغیب(قبلا)
شهر
شیراز-الان کیف(پایتخت اوکراین)
رمانتیسیسم المانی
این جنبش بیشتر توسط ادیبان المانی مثل گوته پایه گذاری شد ولی تاثیرات زیادی رو فلسفه،خصوصا ایدئالیسم المانی و اگزیستانسیالیسم گذاشت.اونا برخلاف تفکر دوران روشنگری،مخالف تحویل دادن و زیر سلطه بردن همه چیز توسط عقل،به واسطه ریاضیات و منطق و علم بودن.از جمله ویژگیهاشون:
راه دورنی:با وجود اینکه کانت شدیدا به روشنگری معتقد بود،ولی ناخواسته بهشون کمک کرد.به اینصورت که اونا از کانت یادگرفتن ذهن و اندیشه،خودش رو برجهان بیرون تحمیل میکنه(بقول شوپنهاور،جهان تصور من است)،پس جهان درون انسان اصله نه خارج.این خیلی به اموزه های عرفانی شباهت داره.
تحقیق در تمامیت تجربه:تجربه حسی،تصورات عقلی و علوم تجربی نمیتونن همه چیز مثل رنج،شادی،کمال جویی و...رو توضیح بدن.خط علم خیلی باریکتر از دنیای واقعیه.
تقدم اراده:واقعبت والا و با ارزش در سرشت انسانی،نه عقل و جبریه که به واسطه فیزیک نیوتونی تحویل میده،بلکه اراده فرد انسانیه که برای خود-تحققی و رسیدن به بینهایت انسانی و الهی،تلاش میکنه.
طبیعت چونان روح:طبیعت نه یک ماشین مادی و نیوتونی،بلکه یک روح زنده و بااراده و خردمنده.
قطبیت رمانتیکی:تاریخ انسان همواره تعارض عقل و احساس بوده ولی برای رسیدن به بینهایت،هرگز نباید منجمد و اسیر یک شیوه بود بلکه هردو لازمن.
09-526329_decoupe.jpg

ایدئالیسم المانی
کانت مخالف متافیزیک و خصوصا ایدئالیسم هستس شناسانه برکلی بود ولی برخلاف میلش،حتی خیلی از معاصرانش هم سعی داشتن با اصول کانتی،تئوری پردازی های فوق العاده ایدئالیستی و متافیزیکی کنن و خودشونو کانتی میدونستن!!! ولی خودشم تا حدی مسئول بود چون معرفت بشری رو محدود به ذهن کرد نه دنیای واقعی و خارج از دسترس فنومن.یک دنیای فنومن دسترس ناپذیر خارجی،بهتر از وجود نداشتنش نیست! در واقع جنبش ایدئالیسم المانی،اعتراضی به این حکم کانت بود که میگفت: یک دنیای غیر ذهنی وجود دارد که شناخت ناپذیر است.
فیخته و شلینگ از این نحله،تاثیر زیادی رو هگل گذاشتن و خلاصه بهشون میپردازم:
 
آخرین ویرایش:

stanly1

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
821
امتیاز
3,046
نام مرکز سمپاد
شهید دستغیب(قبلا)
شهر
شیراز-الان کیف(پایتخت اوکراین)
یوهان گوتلوب فیخته
13773d4ed.jpg

فیخته از کانت و هیوم یادگرفته بود که نمیشه شناخت علمیمون از جهان رو ترکیبی از مشاهده و منطق دونست چون منطقا از هیچ مقدار مشاهده نمیشه یه قانون کلی استنتاج کرد(مسئله استقرا) ولی اون مطرح کرد که شاید نشه قوانین علمی رو از مشاهدات تجربی بدست اورد،ولی میشه از قوانین علمی،مشاهدات تجربی استنتاج کرد.اونم مثل بقیه مردم اون زمان باور داشت که قوانین فیزیک کلاسیک نیوتونی کاملا عینی و معتبرن و میشه با ضرورت منطقی مطلق،طبق یه قانون علمی نتیجه گرفت وقایع مشخصی در دنیای تجربی باید چنین و چنان باشن.اون بر اساس همین اعتبار مطلق قوانین فیزیک و روند معکوس سازی مشاهد/قانون علمی که بالاتر گفتم،نتیجه گرفت که جهان و کائنات افریننده ذهن شناسنده ست و ما تصور منظمی از کائنات تو ذهنمون داریم و همه کائنات هم طبق ضرورت منطقی از همین تصور ذهنی سرچشمه میگیره.خوداگاهی در نظر فیخته فقط بخشی نبود که دانش بهش برمیکرده،بلکه موجودیتی متافیزیکیه که بازگشت همه چیز،چه ذهنی و چه عینی،به اونه و "وجود داشتن" و "دانستن" براش یه چیزه.استخراج اندیشه و واقعیت بیرونی از خوداگاهی نه بصورت خلاق،بلکه در درونشه.مقولات ذهنی برخلاف نظر کانت،قوالب خالی و افکار محض نیستن بلکه هم اندیشه رو در بر میگیرن و هم واقعیت خارجی رو.
اون استدلال هیوم رو پذیرفت که نمیشه خودِ نفس رو موضوع شناخت قرار داد(هیوم معتقد بود چیزی به نام "خود" وجود نداره بلکه فقط سلسله تاثرات حسی هست) ولی اعلام کرد که ما یه تجربه بی واسطه و شهودی از نفسمون داریم.اما نه به عنوان عوامل شناسنده بلکه به عنوان عوامل اخلاقی.ما حین دست زدن به اعمال اخلاقی،تجربه مستقیم وجودمون رو داریم ولی نه بعنوان عاملی شناسنده در جهانی تجربی،بلکه عامل اخلاقی و چون خودمونو از جنبه اخلاقی مسئول میدونیم،پس طی زمان پابرجا میدونیم.پس،بخش بنیادین وجود انسان اراده اخلاقیشه نه موجود شناسنده.انسان نه حیوان ناطق،بلکه حیوان اخلاقمداره.برای وجود داشتن به عنوان عاملی اخلاقی،باید بشه عمل کرد و برای عمل کردن،باید عرصه ای از واقعیت "غیر از من" در مقابلم باشه ولی با اینحال،بتونم درش تاثیرگذار باشم.این همون دنیای تجربیه و چون ماهیت واقعیت اصولا اخلاقیه،پس دنیای تجربی هم افریده عوامل اخلاقیه.نفس من که راده کننده ست،دنیای تجربیو برای شکوفایی اخلاقی خودش،به وجود میاره.در اینجا میشه ریشه ای دیالکتیکی رو دید:
"خود" مفهومی نامحدوده و چیزی غیر از اون وجود نداره،پس خودش رو وضع میکنه(تز) اما وقتی میخواد به اگاهی دست پبدا کنه،باید موضوعی برای اگاهی وجود داشته باشه و اینجوری مفهوم "غیر خود" به وجود میاد.(انتی تز)
ولی "خود" و غیر خود" هردو نامحدودن و این تنقض به وجود میاره.برای رهایی از این تناقض،"خود" با "غیر خودهای محدود"،"خود محدود" رو به وجود میاره(سنتز).پس "خود" و "غیرخود" به وسیله همدیگه،معین و محدود میشن و تناقضی به وجود نمیاد.وقتی "خود محدود" به وجود اومد،راه برای نظریه پردازی فلسفی درباره خوداگاهی به وجود میاد و از طرفی چون "جز خود" رو هم متعین میکنه،زمینه برای فعالیت و فلسفه عملی به وجود میاد.در عرصه اندیشه و نظر،غیر خود عامل تعیین کنندست چون ما باید جهان خارجیو بشناسیم ولی در حوزه عمل،خود اینجوریه چون این ماییم که باید دست به عمل اخلاقی بزنیم.البته جز خود از خود بیگانه نیست چون توسط اون وضع شده.وجود اشیاء مدرک،وابسته به اشخاص مدرکه.
چون حتی واضع جهان بیرونی همون خوده،پس همه چیز به خود برمیگرده.چه در عمل و چه نظر."خود" بر اثر این وضعیت دوتا میشه: خود ارمانی که به معنای متعارف کلمه وجود نداره پس از اگاهی هم محرومه.ولی وقتی خودش رو موضوع قرار میده و به خودش برمیگرده،اگاهی پیدا میکنه و به تحدید "خود" و وضع "جز خود" میپردازه.خود برای رسیدن به خود ارمانی،هدف نامحدودی رو معین میکنه که نمیشه در زمانی محدود بهش رسید و همین سرچشمه اعتقاد ما به روح و جاودانگیه.احساس وظیفه و تکلیف اخلاقی،وسیله ایه که مارو به خودمون میشناسونه و از تاملات ذهنی صرف،هیچی حاصل نمیشه بلکه با مطالبات اخلاقی خودمونو میشناسیم.من جون موجدی اخلاقی هستم وجود دارم و جهان هم چون عرصه فعالیت اخلاقی منه،وجود داره.
فیخته اولین فیلسوفی بود که سناخت علمی رو افرینش ازادنه انسانها دونست و این دیدگاه تو قرن بیستم پرطرفدار شد.
 
آخرین ویرایش:

stanly1

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
821
امتیاز
3,046
نام مرکز سمپاد
شهید دستغیب(قبلا)
شهر
شیراز-الان کیف(پایتخت اوکراین)
فریدریش شلینگ
220px-Nb_pinacoteca_stieler_friedrich_wilhelm_joseph_von_schelling.jpg

فلسفه طبیعت شلینگ واکنشی در برابر فیخته بود چون اون جهان ماده بی جان رو افریده یه نفس زنده میدونست ولی شلینگ برعکس،کل حیات رو افریده طبیعت میدونست که زمانی،دنیایی از ماده بی جان بوده.طبیعت همون واقعیت کل و همواره در حال تکامله.اول چیزی جز ماده بی جان نبود ولی بعد حیات پدید اومد و از گیاه و حیوان،به انسان رسید.به چند نکته باید توجه کرد:
1-طبیعت واحد و یکپارچست.
2-طبیعت نه حالتی از امور،بلکه فرایندی پیوسته جاریه.
3-بشر از این فرایند پدیدار شده.
4-حیات از ماده جدا و متضاد اون نیست بلکه به هم پیوسته و جنبه های مختلف چیزی واحدن.
نتیجه: انسان در خارج از جهان وجود نداره و برخلاف تصور غالب عصر روشنگری،در مقابلش نیاستاده.اون بخشی از طبیعته و ماده روح یافتست.وقتی این دیدگاه با وحدت وجودی اون ترکیب بشه،میفهمیم که ماده بخودی خود،روح بالقوه و نهفته ست.طبیعت و در نتیجه بشر،خلاقه و اوج این خلاقیت در افرینش هنری تجلی پیدا میکنه.خلاقیت انسان برخلاف بقیه جنبه های طبیعت،خوداگاهانه ست و سعی داره در هنرهای عالی،درونی ترین لایه های اعماق وجود خودشو بشناسه.چون انسان جزء جدایی ناپذیر طبیعته،پس طبیعت میخواد در خلاقیت هنری انسان به خوداگاهی کامل برسه و مقصود کل تکامل هم دقیقا همینه؛رسیدن به خوداگاهی.دلیل وجود هستی و تکاملش،در افرینش هنریه.پس هنرمند خلاق،نقطه اوج هستی و تجسمی از علت اصلی وجود همه چیزه.تعجبی نداره که این ستایش هنر،باعث شد شلیگ نزد رمانتیسیستهای معروفی مثل گوته،وبر،هولدرین،نووالیس،کولریج و...حسابی محبوب بشه.
شلینگ طبیعت و روح(عین و خرد) رو یکی میدونست چون بنظرش،قوانین و صور موجودات طبیعی،اموری معقولن.(اگه خلاف اینو فکر میکنید،شلینگ میگه این ناشی از جهل ماست.زیاد دفاعیه جالبی نیست!).خوداگاهی والاترین شکل خرده ولی اگه طبیعت نباشه و به این صورت ذهنی محتوا نده،خودگاهی پدید نمیاد.خرد مطلق،هم ذهنیه هم عینی.کاملا ذهنی نیست چون برای اندیشیدن دربارش باید شخص ادراک کننده رو کنار گذاشت؛کاملا عینی هم نیست چون امر عینی مستلزم ذهنیه که اونو بشناسه و با اقدام به اینکار،از صورت عینی درمیاد و حالتی ذهنی میگیره.فلسفه باید اشیاء رو اونجوری که هستن و بر خرد مطلق پدیدار میشن،بشناسه و این شناخت با ایجاد اتحاد بین عاقل و معقول،باعث عینیت خرد با خودش میشه.همه چیز متحد با عقله و چیزی جز عقل وجود نداره و از تقسیمات و تمایزات برکناره و قانون حاکم بر اون،قانون این همانیه.ولی عقل برای شناخت خودش،ناچاره خودش رو به شخص مدرک و شیء مدرک تحویل بده.اما باید توجه داشت که بین این دو منافاتی نیست و اختلافشون کمی عه نه کیفی.خرد بصورت شخص مدرک درست مثل خرد بصورت شیء مدرک از عینیت کامل برخورداره فقط در اولی عنصر ذهن بیشتر غلبه داره و دومی عین(ولی عین و ذهن درواقع یکین)وقتی عینیت خرد جای خودشو به دوگانگی میده که ما صورت مطلق اونو رها کنیم و و بصورتی متناهی و محدود در نظر بگیریم.تفکر یا تخیل عاملیه که مارو از عینیت خرد دور میکنه و امور مفرد و متناهی رو بوجود میاره.ولی در صل،یک حقیقت وجود داره که طی تکامل،در پی خوداگاهی و بازشناسی وحدت خودشه.

از پست بعد به خودِ هگل میپردازم.
 
آخرین ویرایش:

stanly1

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
821
امتیاز
3,046
نام مرکز سمپاد
شهید دستغیب(قبلا)
شهر
شیراز-الان کیف(پایتخت اوکراین)
متافیزیک هگل: ایدئالیسم مطلق
hegel-main_Full.jpg

دیدم که منابع هگل،عبارت بودن از تجربه گرایی،عقلگرایی،کانتیسم،رمانتیسیم و ایدئالیسم المانی.کاری که هگل میخواست انجام بده،ترکیب نه تنها این عقاید،بلکه کل فلسفه پیشین غرب بود! اون مثل رمانتیسیست ها در جست و جوی فلسفه ای بود که به بینهایت برسه و همه تجارب انسانی و شناختش(علم-هنر-دین-ادبیات-معماری و...)رو در بر بگیره.واضحه که چنین نظامی باید خیلی چیزای متناقضو باهم اشتی بده و اینکار با "نظریه دیالکتیک" امکان پذیره که تو پست بعدی بهش میپردازم.
واضحه که این نظام،میخواد واقعیت تام و تمام رو پیدا کنه و به عبارت دیگه،متافیزیکیه.ولی متافیزیک در اون زمان بدبینی زیادی نسبت بهش وجود داشت:
تجربه گرایان میگفتن گزاره های متافیزیکی نمیتونن از تجربه که تنها راه شناخته،استنتاج بشن و کانت هم با ناشناخته کردن دنیای نومن،راه رو به متافیزیک بست. هگل با چند کار،از این محدودیتها قسر در رفت.اون مثل کانت پذیرفت که شناخت ما مبتنی بر مفاهیم ذهنمونه(چرخش کانتی) ولی:
1-کانت این مقولات رو 12 تا میدونست ولی هگل هیچ محدودیتی قائل نشد.
2-این مفاهیم برخلاف تصور کانت،فقط رو تجربه اعمال نمیشن.
3-مقوله ها صرفا در پدیدارها معتبر نیستن چون اونا نه صرفا قالبهای محض تفکر،بلکه تولید کننده واقعیتن.بنابر این دیگه شیء فی نفسه ای وجود نداره چون شناخت ما،عین واقعیته! این باعث میشه که بزرگترین فیلسوف از مکتب ایدئالیسم المانی بشه.
اما همه ذهن ها در اصل یکین که اون هویت یکتا،ذهن مطلق یا گایست نام داره.(همچنین مثل فیخته،معتقد بود همه مقولات ذهنی از اصلی واحد میان که همون مطلقه.برهمین اساسم به نظام فلسفی هگل میگن "ایدئالیسم مطلق").میشه گفت که همه اذهان قطره هایین که در یک دریا حل و غیرقابل تشخیص میشن.گایست تنها حقیقت موجود در جهانه که خودشو در همه چیز تجلی میده.این شبیه به نوعی وحدت وجود اسپینوزائیه.بد نیست به شباهت هگل به فیخته و شلینگ بپردازیم:
هگل برخلاف فیخته،"خود" رو اصل نمیدونست و باهاش مخالف بود بلکه مثل شلینگ،به یک کلیت واحد،ارگانیک و در حال تکامل به سوی خوداگاهی،مثل شلینگ،اعتقاد داشت ولی برخلاف اون،گایست رو نه همون جهان مادی و طبیعی بلکه مثل فیخته،دارای نوعی جنبه ذهنی و معنوی میدونست.در واقع برخلاف اکثر ترجمه ها،گایست نه به معنای ذهنه و نه روح بلکه چیزی بین این دوتاست(ذهنی و عقلانی تر از روح و معنوی و روحانی تر از عقل).نزد هگل،واقعیت درواقع یک گایست واحد(اسپینوزا و پارمنیدس) و عقلانیه(افلاطون) که دائما بصورت دیالکتیکی در حال تغییر و حرکت به سمت خود
اگاهیه(هراکلیتوس) # رو مفاهیم معروف خوداگاهی و ازخودبیگانگی(الیناسیون) بعدا صحبت میکنم.
در نتیجه این وحدت وجود،اون هم مثل شلینگ به یکتایی عین و ذهن و عاقل و معقول معتقده چون همگی تجلی های مختف یک چیز واحدن.
هگل معتقد بود برای تئوری پردازی متافیزیکی نباید دنبال روابط علت-معلولی و در نتیجه علت فاعلی گشت چون اینکار یا منجر به تسلسل میشه یا اگرهم یک علت العلل پیدا کنیم،نمیتونیم توضیح بدیم که چرا اون این مقامو داره و نه چیزی دیگه(از همینجا واضحه که اون به خدای ادیان ابراهیمی هیچ اعتقادی نداره).اون معتقده که باید جهان رو تحلیل عقلانی کرد(چون جهان یک عقل مطلقه)و با اینکار میفهمیم وجود هرچیز ضروریه ولی این ضرورت وجودی نه مثل علت و معلول،بلکه یک ضرورت منطقیه.مثل استدلال قیاسی که اگه صغرا و کبری ش برقرار باشن،ضرورتا به اون نتیجه خاص میرسیم.بین اجزای جهان در نظر گایست،روابط منطقی حاکمه نه علت و معلولی.
هگل تقسیم بندی یونانیان از وجود رو پذیرفت:
وجود نزد حس: حقیقیتی جزئی(یعنی مثلا فلان سگ،بهمان سگ) و عرضی داره و قائم بالذات نیست.همچنین مثل کانت،معتقد بود که تحریف شده توسط ذهنه پس ذاتی و اصیل نیست.
وجود نزد عقل: وجودش کلی(همون مُثُل افلاطونی)،اصیل،مستقل و قادم بالذاته.
چون هکل معتقد بود جهان عقلانیه،مثل افلاطون نتیجه گرفت که چون ذات جهان فی نفسه توسط عقل قابل شناخته(برخلاف نظر کانت)و عقل شناخت رو با انتزاع "کلیات" ممکن میکنه،پس این کلیاتن که اصیلن.علت عقلی باید کلی و انتزاعی باشن نه موجود و محسوس،چون واضحه که احمقانست بگیم اتش علت عقلی دوده!
اما تفاوت هگل با افلاطون اینه که اون کلیات رو در یک دنیای دیگه و همچنین جاودانه نمیدونست،بلکه معتقد بود اونها در جهان محسوسن منتها هسته عقلانیشو تشکیل میدن.اون نمگیفت که جهان محسوس دارای مراتب پایینی از "وجود داشتن" و "سایه های مفاهیم عقلانیه"،بلکه میگفت مفاهیم فقط درک عمیقتر هستی و عمق جهان محسوساتن نه در جایی خارج.به اینصورت،دیگه مشکل افلاطونو نداره که ارتباط عالم کلیات با محسوساتو توضیح بده.
همچنین افلاطون عالم مفاهیم رو دارای ثبات و عالم محسوس رو دارای تغییر و حرکت میدونست ولی هگل گفت که حتی خودِ گایست هم در حال تغییر بصورتی دیالکتیکیه که این تغییر رو در همه جنبه های محسوسات،و در نتیجه فرهنگ و حکومت انسانی نشون میده.هر علم مثل فیزیک و زیست و...داره بخشی از کلیت واقعیت رو بازگو میکنه ولی نه همه اونو(هگل مثل رمانتیسیستها برای احساست و هنر هم ارزش قائل بود.) و وظیفه متافیزیک،پی بردن به این کلیته.هگل مثل ساخارگرایان و گشتالتی ها،یک کل گراست.
+ توجه داشته باشید که هگل برخلاف فیخته و برکلی،وجود جهان عینی رو منکر نمیشه و به سولیپیسم نمیرسه بلکه مثل شلینگ،کاملا با رئالیسم سازگاره.اون میگه جهان عینی وجود داره منتها بصورت تفکرات گایست و به اینصورت،ایدئالیسم و رئالیسم دو روی یک سکه میشن که همون مطلقه.
# در اینجا به عبارت مشهور هگل یعنی واقعی عقلانی و عقلانی واقعی ست برمیخوریم که متاسفانه مورد سوء استفاده دولت های سرکوبگر قرار گرفت ولی باید دونست که منظور این عبارت این نیست که هر حکومت دیکتاتور و مزخرفی عقلانیه!هرچی وجود داره بی قید و شرط واقعی نیست بلکه همونطور که بالاتر گفتم،باید دارای ضرورت هم باشه(واقعیت در سیر تکامل خود،ضرورت خود را به اثبات میرساند).پس یک حکومت یا شرایط زمانی واقعیه که به وسیله عقل،درای ضرورت هم باشه.مثلا حکومت فرانسه از ضرورت تهی شده بود و انقلاب فرانسه اونو از بین برد و جالبه که هگل خودش خیلی از این انقلاب حمایت کرد و با شلینگ،به این مناسبت درختی بنام "درخت ازادی" رو تو شهر کاشت.در مسیر دیالکتیک،واقعیت ها ناواقعی میشن و جاشونو به واقعیتای جدید میدن.یک حکومت زمانی خیلی خوبه ولی بعدا بی ضرورت و در نتیجه سرنگون میشه.
اما کلیت ها دو نوعن:
کلیاتی که ما به ازاء خارجی دارن مثل مفاهیم ستاره،درخت و...
کلیاتی که ما به ازاء خارجی ندارن.مثل کمیت،کیفیت،وحدت،کثرت و...اینا معقول صرف و بنابه نظر کانت،مقولات پیشینی ذهن هستن و از تجربیات گرفته نشدن.منظور هگل هم همینهاست ولی اون معتقده که همه اینها به هم پیوستن و پیدا نکردن این پیوستگی رو از ضعفهای کانت میدونه.اون معتقده که پیدا کردن این پیوستگی وظیفه عقله.


بد نیست اشاره کنم که نوشته های هگل فوق العاده دشوارن و همین موضوع انتقاد خیلی از فیلسوفان تحلیلی رو که رو شفافیت مفاهیم تکیه داشتن،برانگیخت.مثلا پوپر میگه گناه فلسفه المان،سخن گفتن به زبان استعاره است.
 
آخرین ویرایش:
بالا