درن...درن... درن درن درنننننننننننن...دردرن...(با لحن پلنگ صورتی)(deren....derennn....deren deren dereeeeeeeeeeeeen.... dere deren(
صحنه از یه دمپایی شروع میشه که داره توی هوا پرواز میکنه
و درست روی سر مرد خونه فرود میاد...
زن: آخه مرد چند بار بهت گفتم بیا برای این بچه یکی از این خواستگار هارو قبول کن.... حالا ببین چه افتضاحی پیش اومده(فکر بد نکنید. فقط یه دوستی کوچولوهه)
مرد: زن مگه چیکار کرده دخترم؟؟؟ مگه دل نداره؟؟؟ خب فکر کن اون هم یکی از خواستگار ها بوده دیگه
{چند ماه بعد}
دی دی ری دیدی دیری دیری دیدیدی di di didi diri dir dididi
بساط عروسی به پا شده و بزن و بکوب. علی سنتوری هم داره سنتور میزنه و رفیق من میخونه.
(این تازه عروسی مامان بابای این تیزهوش ما بود... خوبه؟)