- شروع کننده موضوع
- #1
negar73
کاربر حرفهای
- ارسالها
- 397
- امتیاز
- 506
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان3 مشهد
- شهر
- مشهد
- رشته دانشگاه
- پزشکی (تخصص :قانونی)
ســــــــــــــلام دوستان!
خیلی وقته نیومودم سایت!دلم واسه همتون تنگیده بود!
میگم خیلی وقته قلم دستم نگرفته بودم تا چیزی بنویسم اما امروز یهو حسه نوشتنم گل کرد و یه چیزیایی نوشتم. نمی دونم قشنگ شده یا نه؟!اما امیدوارم خوشتون بیاد!یه متن با یه موضوع تقربا جالب!
راستی !خیلی دوست دارم راجع به مضمون متن با هم بحث کنیم و هم چنین نظراتونو بگید تا ذوق کنم!!!!
مــــــــــــــــــرسی!!! :)
صدای پای آب را شنیده ای؟!میدانی چه میگوید؟آری!خوشحال است.به سوی معشوقش می رود.میرود تا به دریا برسد.جویبار هم تنهایی را دوست ندارد.گویی او هم عاشق است؛عاشق پیوستن,عاشق وسعت,عاشق پهنا.
همه ی اینها را در وجود دریا یافته است که عاشق او شده.انگار می خواهد کوچکی خویش را پشت عظمت دریا پنهان کند.دوست دارد او را م دریا بخوانند یا لا اقل نامش را کنار دریا بنویسند.گویی دریا او را کامل می کند.آری؛اینست "عشق"
بگذار راحت تر بگویم؛این زمین خاکی و آسمانش,آسمان و ابر ها,ابر ها و باران هایش,همه و همه عاشق اند,اما جالب اینجاست که آنها عشق را با دانه های دل خویش دریافته اند اما من و تو,من و تویی که مدام سخن از عشق میزنیم,دم از قصه ی شیرین و فرهاد می زنیم هنوز عشق را درک نکرده ایم…
درست است!آنچه بین دو انسان است عشق نیست.وابستگی شدید و احساس نیاز است!عشق پایان ناپذیر است!به اصطلاح ما آدمیان دو عاشق از هم جدا می شوند در صورتی که در مبنای عشق سخنی از جدایی نیست همان طور که تا به حال جویبار را از دریا و آسمان را از زمین جدا ندیده ای.شاید بگویی جویبار در قسمتی از راه تنهاست اما می گویم آخر راهش وصال است اما بسیارند انسان هایی که دم از عشق می زنند و به هم نمی رسند.سخن کوتاه میکنمو میگویم:
عشق آنست که گر در کلبه ی ویرانه ی درویش از آن می گویند…
عشق آنست که پروانه ی سوخته بال سخن از آن می گوید….
عشق آنست که گر کاه بوی ,تو را کوه کند
و دگر عشق همانست که گر وصل نباشد,عشق نیست!
خیلی وقته نیومودم سایت!دلم واسه همتون تنگیده بود!
میگم خیلی وقته قلم دستم نگرفته بودم تا چیزی بنویسم اما امروز یهو حسه نوشتنم گل کرد و یه چیزیایی نوشتم. نمی دونم قشنگ شده یا نه؟!اما امیدوارم خوشتون بیاد!یه متن با یه موضوع تقربا جالب!
راستی !خیلی دوست دارم راجع به مضمون متن با هم بحث کنیم و هم چنین نظراتونو بگید تا ذوق کنم!!!!
مــــــــــــــــــرسی!!! :)
صدای پای آب را شنیده ای؟!میدانی چه میگوید؟آری!خوشحال است.به سوی معشوقش می رود.میرود تا به دریا برسد.جویبار هم تنهایی را دوست ندارد.گویی او هم عاشق است؛عاشق پیوستن,عاشق وسعت,عاشق پهنا.
همه ی اینها را در وجود دریا یافته است که عاشق او شده.انگار می خواهد کوچکی خویش را پشت عظمت دریا پنهان کند.دوست دارد او را م دریا بخوانند یا لا اقل نامش را کنار دریا بنویسند.گویی دریا او را کامل می کند.آری؛اینست "عشق"
بگذار راحت تر بگویم؛این زمین خاکی و آسمانش,آسمان و ابر ها,ابر ها و باران هایش,همه و همه عاشق اند,اما جالب اینجاست که آنها عشق را با دانه های دل خویش دریافته اند اما من و تو,من و تویی که مدام سخن از عشق میزنیم,دم از قصه ی شیرین و فرهاد می زنیم هنوز عشق را درک نکرده ایم…
درست است!آنچه بین دو انسان است عشق نیست.وابستگی شدید و احساس نیاز است!عشق پایان ناپذیر است!به اصطلاح ما آدمیان دو عاشق از هم جدا می شوند در صورتی که در مبنای عشق سخنی از جدایی نیست همان طور که تا به حال جویبار را از دریا و آسمان را از زمین جدا ندیده ای.شاید بگویی جویبار در قسمتی از راه تنهاست اما می گویم آخر راهش وصال است اما بسیارند انسان هایی که دم از عشق می زنند و به هم نمی رسند.سخن کوتاه میکنمو میگویم:
عشق آنست که گر در کلبه ی ویرانه ی درویش از آن می گویند…
عشق آنست که پروانه ی سوخته بال سخن از آن می گوید….
عشق آنست که گر کاه بوی ,تو را کوه کند
و دگر عشق همانست که گر وصل نباشد,عشق نیست!