- شروع کننده موضوع
- #1
armin2557
کاربر فوقفعال
- ارسالها
- 119
- امتیاز
- 174
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی
- شهر
- ارومیه
- مدال المپیاد
- مرحله اول 14مین المپیاد زیست
- دانشگاه
- دانشگاه علوم پزشکی اصفهان
- رشته دانشگاه
- داروسازی
همهی همکارانش که البته دوست او نیستند. اما بعضی اوقات به خاطر مسائل کاری با آقای م کاری دارند. مدام از او میپرسند: چرا موبایلت را جواب نمیدهی آقای م؟ دیشب برای هفتمین یا هشتمین بار زنگ زدم. کار مهمی داشتم.
البته آقای م خیلی وقت است که شمارهی خانهاش را داده و این اعتراضها مربوط به زمانیست که بیرون از خانه است. آقای م موبایل دارد اما موبایلش روی زمین، زیر تخت اتاقش است!
در مورد آقای م باید گفت آقای م اصلا از آن جور آدمها نبود که از موبایل یا هر نوع وسیلهی ارتباطی دیگر بدش بیاید. از آن جور آدمها که موبایلشان را نصفهشبها، یا وقتهای حساس خاموش میکنند، مبادا خبر بد بشنوند. به نظرش، این جور آدمها عنقهایی بودند، که همکاری با کسی را با اکراه قبول کردهاند. در همهی این جور داستانها آنقدر با هم همکاری میکنند که به هم عادت کنند و نتیجه بر عکس شود.
یکروز آقای م میخواست برای یکبار هم که شده با موبایلش کار مهمی انجام دهد. آن موقع موبایل برایش اهمیت ویژهای پیدا کرده بود. هر چند که فقط میخواست پیامکی را رد و بدل کند که ما از محتویات آن بیخبریم.
او وقتی که جواب ناامیدکنندهای دریافت کرد، همان طور که موبایل در دستش بود، آرام آرام به طرف اتاقش آمد و موبایل را جوری روی تختش پرت کرد که انگار یک وسیلهی تشریفاتی را پرت میکند. در واقع یک وسیله که برای تشریفات آن را به دیوار یا جایی نصب کردهاند تا کسی که قرار است بیاید، آن را ببیند و حتی سورپرایز هم بشود. اما آن ملاقات چنان اسفناک میشود که حتی کار به داخل شدن و نزدیک شدن ملاقات کننده نمیکشد و بعد از ملاقات، میزبان با عصبانیت وسیلهای را که برای تشریفات آن جا گذاشته برمیدارد و به گوشهای پرت میکند.
صبح آن روز آقای م وقتی هنوز نمیدانست وقتی پیامک را بفرستد، جواب خوبی نخواهد شنید، وقتی میخواست لباس بپوشد، در تمام مدت لباس پوشیدنش میخواست یک جوری موبایل- که همیشه وقتی صبح میخواهد به سر کارش برود آن را گم میکند- پیدایش شود. به چشمش بخورد. یعنی درست قبل از بستن یقهاش یا بستن یک چیزش، محکم کردنش، یک آن موبایلش را نگاه کند و بعد به افتخار موبایل، آن را محکمتر ببندد.
اما آن روز موبایل پیدایش نشد. تا این که خم شد و زیر تخت را گشت و خیلی آرام موبایل را با ظرافت خاصی از زیر تخت بیرون آورد. احتمالا وقتی خواب بوده مثل همیشه موبایلش از کنارش به پایین افتاده بود. موبایل درست وسط زمین زیر تخت بود. آقای م یک نظریه دربارهی موبایل داشت: به عقیدهی آقای م باید بعضی از پیامهای نرمافزاری موبایل در آن پس و پشتها، جوری که صاحبش نفهمد انجام گیرد. مثلا ماشین خیلی از حرکاتش در درون ماشین است، یعنی درون درون! وقتی موتور روشن، چیزی را این طرف و آن طرف میفرستد، ما چیزی را نمیبینم. اما این اتفاق میافتد. این اتفاقات درونی به آن وسیله، یک نوع شخصیت، یک نوع ابهت میدهد!
موبایل موتور ندارد. در اکثر مواقع برای روشن بودنش صدایی نمیآید. تمام حرکاتش به پیامکها، پیامهای دلیور ایت، پیامهای سند ایت، زنگها و نرم افزارها وابسته است. برای آن که مقداری برای آدمها چند بعدیتر و با ابهتتر به نظر برسد، باید در درونش، برای خودش بعضی پیامها یا زنگها را اجرا کند. مثلا همانطور که پیام سند ایت را برای ما میفرستد، پشت آن همه نرم افزار، بدون این که هیچ ببینندهای ببیند، پیامهایی را برای خودش بفرستد. برای خودش کسی زنگ بزند، بدون آن که کسی بشنود و درونش مدام پیامهای سند ایت و... اجرا شود.
شاید الان در موبایل آقای م که فقط ساعت را نشان میدهد، آن پشت مشتها علامتی هست. به این معنی که کسی که به او پیامکی فرستاده و از او جوابی ناامید کننده دیده، در همین لحظه میخواسته پیامکی دیگر بفرستد اما موقع فرستادنش از این کار صرف نظر کرده است.
آدم وقتی میخواهد به کسی خبری بدهد، فکر میکند اگر این خبر را بدهم به کسی که اصلا رویش طرف من نیست، موقع شنیدن خبر، به کدام طرف میچرخد؟ دستهایش تکان میخورد؟ همان طور نشسته میماند یا بلند میشود؟
آقای م آن شب هنگامی که در تختخوابش دراز کشیده بود، چیزی را روی موبایلش خواند. چهرهاش حالت آدمهایی را داشت که بعد از یک تشویش طولانی کمی آرامتر شدهاند. او را میدیدی که ابتدا بدون پتو طاق باز خوابیده. بعد پتو را تا نیمهی صورتش میاندازد. پتو همیشه وقتی که روی صورت میافتد گویی که نیمهی کشندهای در لبهی آن سبز میشود. آقای م بدون آن که پتو را دست بزند، آن تکهی نامرئی را در دست میگیرد. در حالی که دستهایش مشت شده است، دمر میخوابد و تکهی نامرئی را که تا آنجا با او کشیده شده، زیر بالشش فرو میکند. آقای م در تمام مدت خوابیدنش دستهایش زیر بالش است و فکر میکند اطرافش را با گویها و کمانها و پوستهایی از تکهی نامرئی پوشانده! مثل گهوارهای برای نوزادها. حتی میتوانید احساس کنید، صدای خر و پفش، صدای متورم شدن آن تکهی نامرئی است. در آن تکهی نامرئی که کلهاش فرو رفته فکر میکند آیا خانوم م او را دوست دارد؟ اما انگار اصلا به آن پیامی که دریافت کرده، فکر نمیکند.
او در یک مسابقه توانسته به مرحلهی بعد راه پیدا کند. حتما چون با موبایل خاص خودش به آن مرحله رسیده با بقیه فرق دارد. آنها تمام شب باید مشغول کاری باشند. او میتواند به راحتی در آن فرصت بخوابد. اما میشود حدس زد آقای م در رابطهی موبایلش و خانوم م دارد زیادهروی میکند.
سرانجام آقای م خوابش برد. موبایل از بغل او به زیر تخت پرت شد. با چنان شدتی که ابتدا به دیوار کنار تخت خورد و سپس تا وسطهای زمین زیر تخت رفت.
آقای م فردا شب به خانه بازگشت. کفشهایش را درآورد. او همیشه وقتی فکرش مشغول است، قبل از این که در را باز کند، کفشهایش را درمیآورد و ناگهان خودش را در مقابل دری بسته، بدون هیچ کفشی میبیند. با حالتی تسلیم کلید را در قفل انداخت. انگار هر شب باید بین در و او یکی تسلیم شود. یکی که کفشها را در میآورد و در را باز میکند. او هر بار وقتی کفشش را در میآورد، جوری جلوی در بسته میایستد که انگار کار خودش را انجام داده و انتظار داشته در هم کار مربوط به خودش را انجام دهد. اما بدون هیچ مبارزهای کلید را میاندازد و برای هزارمین شب قبول میکند او باید هر دو کار را بکند.
آقای م مظلومانه کلید را انداخت و به خانهاش رفت. آقای م دقیقا مثل همان چیزی که بود؛ یک منزوی که از بیاعتنایی خانوم م داشت دیوانه میشد و فکر میکرد اگر این در جای او بود، این قدرها هم عصبی و کلافه نمیشد. اما آقای م چهش شده بود؟
قبل از همه چیز روی مبل نشست. دقیقا مثل خودش. مثل یک آدم منزوی، با زندگی کاملا مزخرف روزمره. موبایلش در جیبش بود.
احساس کرد هر روز و هر شب در انتظار پیامکهای خانوم م مدام دارد، موبایلش را جا به جا میکند. آن را جاهایی میگذارد که معمولا آنجا پیامکی دریافت کرده.
حتی فکر کرد الانم که هنوز لباسهایم را درنیاوردهام، شاید دارم وقت بیرون بودنم را بیشتر میکنم تا خانوم م پیامکی بدهد. بعد از مدتی در حالی که میخواست کم کم لباسهایش را در بیاورد، فکر دیگری به سرش زد. او دربارهی آدمهای بدعنقی که موبایلهایشان را خاموش میکنند، فکر کرد. فکر کرد بعضی اوقات حسهای مشابهی با آنها دارد. مثلا برای کسانی که از این ارتباط بیزارند، موبایل میتوانست گامی به جلو باشد. در واقع موبایل تابع امر آنها بود. مثل دشمنی که تسلیم شده و به آنها پیوسته و مقابل کسانیست که میخواهند زنگ بزنند. اما آدم بدعنق آن قدر ناامید است که از آدمهایی که مزاحمش میشوند، بیشتر میترسد. میترسد در ازای آن که موبایلش آمده طرف او، آن طرف قضیه، چیز دیگری اضافه شده باشد.
اما آقای م فرقش با آن آدمهای عنق این بود که وقتی میخواست آن چند پیامک را بفرستد، موبایل برایش اهمیت ویژهای پیدا میکرد و آن را بیشتر از همیشه مال خودش میدانست. نه، آقای م از این جور آدمها نبود. ولی بعضی از این حسهای مشترک این وسط چه میگفتند؟
آقای م از آن شب به بعد، از موبایلش که دقیقا وسط زمین زیر تخت میایستاد، میترسید. برایش اژدهایی بود شبیه سوسک. و سوسک هر بار که میرود بر قلهی کوه، جای اژدها می ایستد، به آدم حس بدی دست میدهد. از سوسک میترسد.
موبایل هم با این قامت کوچکش میتواند نمادی از همهی هیولاهای زیر تختی باشد که در بچگی خوابشان را میدید. حالا موبایل هم زیر تخت میرود.
حتی فکر کرد آن روزهایی که موقع لباس پوشیدن دنبال موبایل میگشت اما هبچ وقت وسط لباس پوشیدن به چشمش نمیخورد تا با نیمنگاهی به موبایل، مثلا کرواتش را محکم ببندد، شانس آورده اگر نه تا الان جای دیگری بود. حتی ممکن است خانوم م در ازای موبایلش، تکنولوژیای داشته باشد که پیامهای درونی موبایلش به آن مربوط است. و حالا ماههاست که موبایل آقای میم همان جا وسط زمین زیر تخت مانده. حتی اگر خانوم م پیامکی بفرستد، آقای م نمیتواند آن را ببیند و پیامکهایی که جدی جدی میآیند روی صفحهی موبایل، مانند پیامکها و پیامهای درونی موبایلند. موبایل آقای م پیامهای درونی و بیرونیاش با هم یکی شده. همهشان پیامهای درونی محسوب میشوند که پشت تخت، در واقع زیر تخت، اجرا میشوند.
موبایل باعث شده نتواند هیچ چیز دیگری را با خودش شبها به تختخواب ببرد چون آن چیز زیر تخت خواهد افتاد و بعد از خوردن به دیوار میرود وسط زمین زیر تخت.
آقای م ماههاست که موبایل ندارد. البته آقای م از آن تیپ آدمها نیست که از موبایل به عنوان یک وسیله ی ارتباطی بیزار باشد. او فقط از هیولاها و سوسکهای زیر تخت میترسد.
نویسنده:آرمان صالحی
البته آقای م خیلی وقت است که شمارهی خانهاش را داده و این اعتراضها مربوط به زمانیست که بیرون از خانه است. آقای م موبایل دارد اما موبایلش روی زمین، زیر تخت اتاقش است!
در مورد آقای م باید گفت آقای م اصلا از آن جور آدمها نبود که از موبایل یا هر نوع وسیلهی ارتباطی دیگر بدش بیاید. از آن جور آدمها که موبایلشان را نصفهشبها، یا وقتهای حساس خاموش میکنند، مبادا خبر بد بشنوند. به نظرش، این جور آدمها عنقهایی بودند، که همکاری با کسی را با اکراه قبول کردهاند. در همهی این جور داستانها آنقدر با هم همکاری میکنند که به هم عادت کنند و نتیجه بر عکس شود.
یکروز آقای م میخواست برای یکبار هم که شده با موبایلش کار مهمی انجام دهد. آن موقع موبایل برایش اهمیت ویژهای پیدا کرده بود. هر چند که فقط میخواست پیامکی را رد و بدل کند که ما از محتویات آن بیخبریم.
او وقتی که جواب ناامیدکنندهای دریافت کرد، همان طور که موبایل در دستش بود، آرام آرام به طرف اتاقش آمد و موبایل را جوری روی تختش پرت کرد که انگار یک وسیلهی تشریفاتی را پرت میکند. در واقع یک وسیله که برای تشریفات آن را به دیوار یا جایی نصب کردهاند تا کسی که قرار است بیاید، آن را ببیند و حتی سورپرایز هم بشود. اما آن ملاقات چنان اسفناک میشود که حتی کار به داخل شدن و نزدیک شدن ملاقات کننده نمیکشد و بعد از ملاقات، میزبان با عصبانیت وسیلهای را که برای تشریفات آن جا گذاشته برمیدارد و به گوشهای پرت میکند.
صبح آن روز آقای م وقتی هنوز نمیدانست وقتی پیامک را بفرستد، جواب خوبی نخواهد شنید، وقتی میخواست لباس بپوشد، در تمام مدت لباس پوشیدنش میخواست یک جوری موبایل- که همیشه وقتی صبح میخواهد به سر کارش برود آن را گم میکند- پیدایش شود. به چشمش بخورد. یعنی درست قبل از بستن یقهاش یا بستن یک چیزش، محکم کردنش، یک آن موبایلش را نگاه کند و بعد به افتخار موبایل، آن را محکمتر ببندد.
اما آن روز موبایل پیدایش نشد. تا این که خم شد و زیر تخت را گشت و خیلی آرام موبایل را با ظرافت خاصی از زیر تخت بیرون آورد. احتمالا وقتی خواب بوده مثل همیشه موبایلش از کنارش به پایین افتاده بود. موبایل درست وسط زمین زیر تخت بود. آقای م یک نظریه دربارهی موبایل داشت: به عقیدهی آقای م باید بعضی از پیامهای نرمافزاری موبایل در آن پس و پشتها، جوری که صاحبش نفهمد انجام گیرد. مثلا ماشین خیلی از حرکاتش در درون ماشین است، یعنی درون درون! وقتی موتور روشن، چیزی را این طرف و آن طرف میفرستد، ما چیزی را نمیبینم. اما این اتفاق میافتد. این اتفاقات درونی به آن وسیله، یک نوع شخصیت، یک نوع ابهت میدهد!
موبایل موتور ندارد. در اکثر مواقع برای روشن بودنش صدایی نمیآید. تمام حرکاتش به پیامکها، پیامهای دلیور ایت، پیامهای سند ایت، زنگها و نرم افزارها وابسته است. برای آن که مقداری برای آدمها چند بعدیتر و با ابهتتر به نظر برسد، باید در درونش، برای خودش بعضی پیامها یا زنگها را اجرا کند. مثلا همانطور که پیام سند ایت را برای ما میفرستد، پشت آن همه نرم افزار، بدون این که هیچ ببینندهای ببیند، پیامهایی را برای خودش بفرستد. برای خودش کسی زنگ بزند، بدون آن که کسی بشنود و درونش مدام پیامهای سند ایت و... اجرا شود.
شاید الان در موبایل آقای م که فقط ساعت را نشان میدهد، آن پشت مشتها علامتی هست. به این معنی که کسی که به او پیامکی فرستاده و از او جوابی ناامید کننده دیده، در همین لحظه میخواسته پیامکی دیگر بفرستد اما موقع فرستادنش از این کار صرف نظر کرده است.
آدم وقتی میخواهد به کسی خبری بدهد، فکر میکند اگر این خبر را بدهم به کسی که اصلا رویش طرف من نیست، موقع شنیدن خبر، به کدام طرف میچرخد؟ دستهایش تکان میخورد؟ همان طور نشسته میماند یا بلند میشود؟
آقای م آن شب هنگامی که در تختخوابش دراز کشیده بود، چیزی را روی موبایلش خواند. چهرهاش حالت آدمهایی را داشت که بعد از یک تشویش طولانی کمی آرامتر شدهاند. او را میدیدی که ابتدا بدون پتو طاق باز خوابیده. بعد پتو را تا نیمهی صورتش میاندازد. پتو همیشه وقتی که روی صورت میافتد گویی که نیمهی کشندهای در لبهی آن سبز میشود. آقای م بدون آن که پتو را دست بزند، آن تکهی نامرئی را در دست میگیرد. در حالی که دستهایش مشت شده است، دمر میخوابد و تکهی نامرئی را که تا آنجا با او کشیده شده، زیر بالشش فرو میکند. آقای م در تمام مدت خوابیدنش دستهایش زیر بالش است و فکر میکند اطرافش را با گویها و کمانها و پوستهایی از تکهی نامرئی پوشانده! مثل گهوارهای برای نوزادها. حتی میتوانید احساس کنید، صدای خر و پفش، صدای متورم شدن آن تکهی نامرئی است. در آن تکهی نامرئی که کلهاش فرو رفته فکر میکند آیا خانوم م او را دوست دارد؟ اما انگار اصلا به آن پیامی که دریافت کرده، فکر نمیکند.
او در یک مسابقه توانسته به مرحلهی بعد راه پیدا کند. حتما چون با موبایل خاص خودش به آن مرحله رسیده با بقیه فرق دارد. آنها تمام شب باید مشغول کاری باشند. او میتواند به راحتی در آن فرصت بخوابد. اما میشود حدس زد آقای م در رابطهی موبایلش و خانوم م دارد زیادهروی میکند.
سرانجام آقای م خوابش برد. موبایل از بغل او به زیر تخت پرت شد. با چنان شدتی که ابتدا به دیوار کنار تخت خورد و سپس تا وسطهای زمین زیر تخت رفت.
آقای م فردا شب به خانه بازگشت. کفشهایش را درآورد. او همیشه وقتی فکرش مشغول است، قبل از این که در را باز کند، کفشهایش را درمیآورد و ناگهان خودش را در مقابل دری بسته، بدون هیچ کفشی میبیند. با حالتی تسلیم کلید را در قفل انداخت. انگار هر شب باید بین در و او یکی تسلیم شود. یکی که کفشها را در میآورد و در را باز میکند. او هر بار وقتی کفشش را در میآورد، جوری جلوی در بسته میایستد که انگار کار خودش را انجام داده و انتظار داشته در هم کار مربوط به خودش را انجام دهد. اما بدون هیچ مبارزهای کلید را میاندازد و برای هزارمین شب قبول میکند او باید هر دو کار را بکند.
آقای م مظلومانه کلید را انداخت و به خانهاش رفت. آقای م دقیقا مثل همان چیزی که بود؛ یک منزوی که از بیاعتنایی خانوم م داشت دیوانه میشد و فکر میکرد اگر این در جای او بود، این قدرها هم عصبی و کلافه نمیشد. اما آقای م چهش شده بود؟
قبل از همه چیز روی مبل نشست. دقیقا مثل خودش. مثل یک آدم منزوی، با زندگی کاملا مزخرف روزمره. موبایلش در جیبش بود.
احساس کرد هر روز و هر شب در انتظار پیامکهای خانوم م مدام دارد، موبایلش را جا به جا میکند. آن را جاهایی میگذارد که معمولا آنجا پیامکی دریافت کرده.
حتی فکر کرد الانم که هنوز لباسهایم را درنیاوردهام، شاید دارم وقت بیرون بودنم را بیشتر میکنم تا خانوم م پیامکی بدهد. بعد از مدتی در حالی که میخواست کم کم لباسهایش را در بیاورد، فکر دیگری به سرش زد. او دربارهی آدمهای بدعنقی که موبایلهایشان را خاموش میکنند، فکر کرد. فکر کرد بعضی اوقات حسهای مشابهی با آنها دارد. مثلا برای کسانی که از این ارتباط بیزارند، موبایل میتوانست گامی به جلو باشد. در واقع موبایل تابع امر آنها بود. مثل دشمنی که تسلیم شده و به آنها پیوسته و مقابل کسانیست که میخواهند زنگ بزنند. اما آدم بدعنق آن قدر ناامید است که از آدمهایی که مزاحمش میشوند، بیشتر میترسد. میترسد در ازای آن که موبایلش آمده طرف او، آن طرف قضیه، چیز دیگری اضافه شده باشد.
اما آقای م فرقش با آن آدمهای عنق این بود که وقتی میخواست آن چند پیامک را بفرستد، موبایل برایش اهمیت ویژهای پیدا میکرد و آن را بیشتر از همیشه مال خودش میدانست. نه، آقای م از این جور آدمها نبود. ولی بعضی از این حسهای مشترک این وسط چه میگفتند؟
آقای م از آن شب به بعد، از موبایلش که دقیقا وسط زمین زیر تخت میایستاد، میترسید. برایش اژدهایی بود شبیه سوسک. و سوسک هر بار که میرود بر قلهی کوه، جای اژدها می ایستد، به آدم حس بدی دست میدهد. از سوسک میترسد.
موبایل هم با این قامت کوچکش میتواند نمادی از همهی هیولاهای زیر تختی باشد که در بچگی خوابشان را میدید. حالا موبایل هم زیر تخت میرود.
حتی فکر کرد آن روزهایی که موقع لباس پوشیدن دنبال موبایل میگشت اما هبچ وقت وسط لباس پوشیدن به چشمش نمیخورد تا با نیمنگاهی به موبایل، مثلا کرواتش را محکم ببندد، شانس آورده اگر نه تا الان جای دیگری بود. حتی ممکن است خانوم م در ازای موبایلش، تکنولوژیای داشته باشد که پیامهای درونی موبایلش به آن مربوط است. و حالا ماههاست که موبایل آقای میم همان جا وسط زمین زیر تخت مانده. حتی اگر خانوم م پیامکی بفرستد، آقای م نمیتواند آن را ببیند و پیامکهایی که جدی جدی میآیند روی صفحهی موبایل، مانند پیامکها و پیامهای درونی موبایلند. موبایل آقای م پیامهای درونی و بیرونیاش با هم یکی شده. همهشان پیامهای درونی محسوب میشوند که پشت تخت، در واقع زیر تخت، اجرا میشوند.
موبایل باعث شده نتواند هیچ چیز دیگری را با خودش شبها به تختخواب ببرد چون آن چیز زیر تخت خواهد افتاد و بعد از خوردن به دیوار میرود وسط زمین زیر تخت.
آقای م ماههاست که موبایل ندارد. البته آقای م از آن تیپ آدمها نیست که از موبایل به عنوان یک وسیله ی ارتباطی بیزار باشد. او فقط از هیولاها و سوسکهای زیر تخت میترسد.
نویسنده:آرمان صالحی