- شروع کننده موضوع
- #1
sayyed
کاربر فوقحرفهای
- ارسالها
- 653
- امتیاز
- 297
- نام مرکز سمپاد
- شهيد قدوسي قم
- شهر
- قم
- مدال المپیاد
- کمی شیمی
- دانشگاه
- شريف
- رشته دانشگاه
- مکانیک
(از ابولفضل زرویی نصرآباد)
یكي بود، يكي نبود؛ غير از خدا هيچ كس نبود .
روزي روزگاري يك پادشاه رعيت پروري در ولايت غربت حكومت مي كرد كه در دورة پادشاهي اش گرگ و آهو و باز و تيهو در كنار هم به خوبي و خوشي زندگي مي كردند .
از قضاي روزگار، يك اوضاع بدي از براي ولايت غربت پيش آمد ، واز آن به بعد ، حال و روز مردم روز به روز بدتر شد تا جايي كه مردم جمع شدند و آمدند دم قصر و شروع كردند به داد و هوار كه : « اي پادشاه ! بيا بيرون و وضع ما را خوب كن .»
پادشاه گفت: « اي مردم ، اين مملكت وزير رسيدگي دارد . برويد سر وقت او و بگوييد وضع شما را خوب كند.»
مردم كاسه كوزه شان را جمع كردند و رفتند دم وزارتخانة رسيدگي . وزير رسيدگي آمد روي بالكن وزارتخانه و گفت : « اي مردم چه تان شده ؟ » مردم گفتند: « هيچي . آمده ايم كه وضعمان را خوب كني .»
وزير رسيدگي گفت : « آخر با اين همه مسايل و مشكلاتي كه توي مملكت هست ، من چطور وضع شما را خوب كنم ؟ » مردم گفتند : « ما اين حرف ها حالي مان نمي شود ؛ يا وضع ما را خوب كن يا مي دهيم مجلس ، استيضاحت كند .»
وزير ديد كه اي دل غافل ، اين مردم ، زبان آدميزاد سر شان نمي شود . اين شد كه گفت : « باشد . وضعتان را خوب مي كنم، ولي هفت شبانه روز به من مهلت بدهيد .» مردم گفتند : « باشد ولي فرجه ات همين هفت شبانه روز است . استمهال هم بي استمهال !» بعد هم را هشان را كشيدند و رفتند پي كار و زندگي شان . وزير از آن روز ديگر از خواب و خوراك افتاد . هي پيش خودش فكر مي كرد كه چه بكند و چه نكند و دايم توي راهروهاي وزارتخانه راه مي رفت و موهايش را چنگ مي زد.
بالاخره شب هفتم رسيد . وزير كه فكرش به جايي قد نداده بود ، يك دفعه به خاطرش آمد كه بهتر است بنشيند يك جلسة مشورتي تشكيل بدهد . اين شد كه تمام مشاورانش را جمع كرد و از آنها خواست كه براي حل اين مشكل چاره اي بينديشند.
يكي از مشاوران گفت : «قربان ، به نظرم بهترين راه اين است كه وضع مردم را خوب بفر ماييد . » وزير گفت: «چطور ؟ » مشاور گفت : « شما وزيريد ، بنده از كجا بدانم ؟ »
مشاور ديگر گفت : « قربان يك درخت نظركرده اي حوالي و لايت جابلقا هست . به نظرم يكي را بفرستيم همين شبانه برود به آن درخت دخيل ببندد .»
مشاور ديگر گفت : « توي همين ولايت خودمان ، يك درويشي هست كه اگر يك وردي بخواند و فوت كند ، همه مملكت گلستان مي شود . » وزير گفت : « حالا اين درويش كجاست ؟ » مشاور گفت : « قربان توي يك خرابه اي است و روزها مي رود در شهر. گدايي مي كند . » وزير گفت : « آن ورد را براي خودش مي خواند كه كارش به گدايي نكشد.»
مشاور ديگر گفت : « وام از بانك جهاني بگيريم ، »
مشاور ديگر گفت : « چرا دست پيش اجنبي دراز كنيم . اصلا برويم قلك بچه هاي مان را بشكنيم ! »
خلاصه ، اين قدر از اين حرف ها زدند كه وزير از خير مشورت با آنها گذشت و گفت بروند به خانه هاشان .
آخر شب وزير رسيدگي ديوان حافظ را باز كرد و فالي گرفت . اين بيت آمد :
«گفته بودي كه شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يك»
يك دفعه فكري به خاطر وزير رسيد . شب را راحت خوابيد و صبح اول صبح ، به كارگران وزارتخانه گفت بروند روي بالكن وزارتخانه چند تا بلند گو كار بگذارند و خودش توي اتاق كارش ميكروفن به دست نشست .
حوالي ظهر، ماموران آمدند و گفتند : « قربان ، مردم آمده اند دم در وزارتخانه و مي گويند به وزير بگوييد بيايد بيرون وضع ما را خوب كند . » وزير از پشت ميكروفن به مردم گفت : «اي مردم ! ببخشيد كه دستم بند است و نمي توانم بيايم روي بالكن . من از همان هفت روز پيش تا حالا دارم فرمان هايي صادر مي كنم كه از همين امروز به موقع اجرا گذاشته مي شود و مهر كردن اين فرمان ها ، نهايتا تا نيم ساعت ديگر تمام مي شود . براي اينكه بدانيد چه وضعيتي در انتظار شماست ، فقط چند تا از فرمان ها را برايتان مي خوانم . او ل اينكه دستور داده ام كه از امروز هيچ كس در اين مملكت كار نكند . صبح به صبح از طرف وزارت رسيدگي ، ماموران مي آيند در خانه هايتان و به هر خانواده ، صد هزار سكه تحويل مي دهند . واي به حال كسي كه اين سكه ها را قبول نكند . او را مي آوريم در ميدان شهر . فلك مي كنيم »
يك دفعه صداي سوت و كف زدن مردم بلند شد ؛ به طوري كه از صداي هلهلهه و شادي شان وزارتخانه به لرزه در آمد .
وقتي صدا ها قطع شد ، وزير ادامه داد: «حكم ديگر اين است كه از امروز ، هر كس پياده در خيابان هاي اين ولايت را ه برود ، موي سرش را مي تراشيم و وارونه سوار خرش مي كنيم ودور شهر مي چرخانيم . چرا كه دستور داده ام به تعداد افراد خانواده ، به آنها خودرو تحويل شود . »
دوباره صداي سوت و هلهلة مردم بلند شد . منتها قدري كمتر از بار اول . وزير ادامه داد: « روشن كردن چراغ خوراك پزي تا اطلاع ثانوي ممنوع است . ماموران ويژ ة ما در چهار نوبت مي آيند در خانة شما و صبحانه ، ناهار ، عصرانه وشام مي دهند.»
صداي سوت و كف زدن مردم ، باز هم بلند شد ، منتها نه به اندازة دفعة دوم .
وزير گفت : « همة شما مجبوريد به دستور ما و هزينة ما، ماهي پانزده روز به مسافرت تفريحي برويد . هر كس از گرفتن هزينة دولتي خودداري كند . او را مجبور مي كنيم كه شش ماه به خرج ما به سفر دور دنيا برود .»
باز هم صداي سوت و هلهله بلند شد ولي اين دفعه خيلي خيلي كمتر .
وزير گفت : « همة دختر ها و پسرها ي بالاتر از 17 سال بايد تا آخر همين هفته به خرج ما ازدواج كنند . اگر پسري ازدواج نكند. مجبورش مي كنيم دو تا زن بگيرد . »
ديگر صداي سوت و كف زدني نيامد . وزير رسيدگي كه دلواپس شده بود . پاورچين پاورچين آمد روي بالكن تا ببيند چرا مردم ديگر تشويق نمي كنند .
وقتي چشمش افتاد به پايين ، ديد اي دل غافل ، همة مردم گله به گله روي زمين دمر شده اند . از مامور پرسيد : « اينها چه شان شده ؟ »
مامور گفت : « قربان از همان اول كه شما شروع كرديد به وعده دادن ، اين بيچاره ها گروه گروه از خوشحالي دق كردند و هلاك شدند . به همين خاطر ديگر كسي نمانده كه شما را تشويق كند . »
وزير هم وقتي ديد كه ديگر كسي نمانده تا برايش شاخ و شانه بكشد ، از خوشحالي دق كرد و مرد .
ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه ماها خيلي پوستمان كلفت شده كه با شنيدن اين همه وعده هاي خوب ، از خوشحالي دق نمي كنيم!
قصة ما به سر رسيد ، غلاغه به خونه ش نرسيد .
یكي بود، يكي نبود؛ غير از خدا هيچ كس نبود .
روزي روزگاري يك پادشاه رعيت پروري در ولايت غربت حكومت مي كرد كه در دورة پادشاهي اش گرگ و آهو و باز و تيهو در كنار هم به خوبي و خوشي زندگي مي كردند .
از قضاي روزگار، يك اوضاع بدي از براي ولايت غربت پيش آمد ، واز آن به بعد ، حال و روز مردم روز به روز بدتر شد تا جايي كه مردم جمع شدند و آمدند دم قصر و شروع كردند به داد و هوار كه : « اي پادشاه ! بيا بيرون و وضع ما را خوب كن .»
پادشاه گفت: « اي مردم ، اين مملكت وزير رسيدگي دارد . برويد سر وقت او و بگوييد وضع شما را خوب كند.»
مردم كاسه كوزه شان را جمع كردند و رفتند دم وزارتخانة رسيدگي . وزير رسيدگي آمد روي بالكن وزارتخانه و گفت : « اي مردم چه تان شده ؟ » مردم گفتند: « هيچي . آمده ايم كه وضعمان را خوب كني .»
وزير رسيدگي گفت : « آخر با اين همه مسايل و مشكلاتي كه توي مملكت هست ، من چطور وضع شما را خوب كنم ؟ » مردم گفتند : « ما اين حرف ها حالي مان نمي شود ؛ يا وضع ما را خوب كن يا مي دهيم مجلس ، استيضاحت كند .»
وزير ديد كه اي دل غافل ، اين مردم ، زبان آدميزاد سر شان نمي شود . اين شد كه گفت : « باشد . وضعتان را خوب مي كنم، ولي هفت شبانه روز به من مهلت بدهيد .» مردم گفتند : « باشد ولي فرجه ات همين هفت شبانه روز است . استمهال هم بي استمهال !» بعد هم را هشان را كشيدند و رفتند پي كار و زندگي شان . وزير از آن روز ديگر از خواب و خوراك افتاد . هي پيش خودش فكر مي كرد كه چه بكند و چه نكند و دايم توي راهروهاي وزارتخانه راه مي رفت و موهايش را چنگ مي زد.
بالاخره شب هفتم رسيد . وزير كه فكرش به جايي قد نداده بود ، يك دفعه به خاطرش آمد كه بهتر است بنشيند يك جلسة مشورتي تشكيل بدهد . اين شد كه تمام مشاورانش را جمع كرد و از آنها خواست كه براي حل اين مشكل چاره اي بينديشند.
يكي از مشاوران گفت : «قربان ، به نظرم بهترين راه اين است كه وضع مردم را خوب بفر ماييد . » وزير گفت: «چطور ؟ » مشاور گفت : « شما وزيريد ، بنده از كجا بدانم ؟ »
مشاور ديگر گفت : « قربان يك درخت نظركرده اي حوالي و لايت جابلقا هست . به نظرم يكي را بفرستيم همين شبانه برود به آن درخت دخيل ببندد .»
مشاور ديگر گفت : « توي همين ولايت خودمان ، يك درويشي هست كه اگر يك وردي بخواند و فوت كند ، همه مملكت گلستان مي شود . » وزير گفت : « حالا اين درويش كجاست ؟ » مشاور گفت : « قربان توي يك خرابه اي است و روزها مي رود در شهر. گدايي مي كند . » وزير گفت : « آن ورد را براي خودش مي خواند كه كارش به گدايي نكشد.»
مشاور ديگر گفت : « وام از بانك جهاني بگيريم ، »
مشاور ديگر گفت : « چرا دست پيش اجنبي دراز كنيم . اصلا برويم قلك بچه هاي مان را بشكنيم ! »
خلاصه ، اين قدر از اين حرف ها زدند كه وزير از خير مشورت با آنها گذشت و گفت بروند به خانه هاشان .
آخر شب وزير رسيدگي ديوان حافظ را باز كرد و فالي گرفت . اين بيت آمد :
«گفته بودي كه شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يك»
يك دفعه فكري به خاطر وزير رسيد . شب را راحت خوابيد و صبح اول صبح ، به كارگران وزارتخانه گفت بروند روي بالكن وزارتخانه چند تا بلند گو كار بگذارند و خودش توي اتاق كارش ميكروفن به دست نشست .
حوالي ظهر، ماموران آمدند و گفتند : « قربان ، مردم آمده اند دم در وزارتخانه و مي گويند به وزير بگوييد بيايد بيرون وضع ما را خوب كند . » وزير از پشت ميكروفن به مردم گفت : «اي مردم ! ببخشيد كه دستم بند است و نمي توانم بيايم روي بالكن . من از همان هفت روز پيش تا حالا دارم فرمان هايي صادر مي كنم كه از همين امروز به موقع اجرا گذاشته مي شود و مهر كردن اين فرمان ها ، نهايتا تا نيم ساعت ديگر تمام مي شود . براي اينكه بدانيد چه وضعيتي در انتظار شماست ، فقط چند تا از فرمان ها را برايتان مي خوانم . او ل اينكه دستور داده ام كه از امروز هيچ كس در اين مملكت كار نكند . صبح به صبح از طرف وزارت رسيدگي ، ماموران مي آيند در خانه هايتان و به هر خانواده ، صد هزار سكه تحويل مي دهند . واي به حال كسي كه اين سكه ها را قبول نكند . او را مي آوريم در ميدان شهر . فلك مي كنيم »
يك دفعه صداي سوت و كف زدن مردم بلند شد ؛ به طوري كه از صداي هلهلهه و شادي شان وزارتخانه به لرزه در آمد .
وقتي صدا ها قطع شد ، وزير ادامه داد: «حكم ديگر اين است كه از امروز ، هر كس پياده در خيابان هاي اين ولايت را ه برود ، موي سرش را مي تراشيم و وارونه سوار خرش مي كنيم ودور شهر مي چرخانيم . چرا كه دستور داده ام به تعداد افراد خانواده ، به آنها خودرو تحويل شود . »
دوباره صداي سوت و هلهلة مردم بلند شد . منتها قدري كمتر از بار اول . وزير ادامه داد: « روشن كردن چراغ خوراك پزي تا اطلاع ثانوي ممنوع است . ماموران ويژ ة ما در چهار نوبت مي آيند در خانة شما و صبحانه ، ناهار ، عصرانه وشام مي دهند.»
صداي سوت و كف زدن مردم ، باز هم بلند شد ، منتها نه به اندازة دفعة دوم .
وزير گفت : « همة شما مجبوريد به دستور ما و هزينة ما، ماهي پانزده روز به مسافرت تفريحي برويد . هر كس از گرفتن هزينة دولتي خودداري كند . او را مجبور مي كنيم كه شش ماه به خرج ما به سفر دور دنيا برود .»
باز هم صداي سوت و هلهله بلند شد ولي اين دفعه خيلي خيلي كمتر .
وزير گفت : « همة دختر ها و پسرها ي بالاتر از 17 سال بايد تا آخر همين هفته به خرج ما ازدواج كنند . اگر پسري ازدواج نكند. مجبورش مي كنيم دو تا زن بگيرد . »
ديگر صداي سوت و كف زدني نيامد . وزير رسيدگي كه دلواپس شده بود . پاورچين پاورچين آمد روي بالكن تا ببيند چرا مردم ديگر تشويق نمي كنند .
وقتي چشمش افتاد به پايين ، ديد اي دل غافل ، همة مردم گله به گله روي زمين دمر شده اند . از مامور پرسيد : « اينها چه شان شده ؟ »
مامور گفت : « قربان از همان اول كه شما شروع كرديد به وعده دادن ، اين بيچاره ها گروه گروه از خوشحالي دق كردند و هلاك شدند . به همين خاطر ديگر كسي نمانده كه شما را تشويق كند . »
وزير هم وقتي ديد كه ديگر كسي نمانده تا برايش شاخ و شانه بكشد ، از خوشحالي دق كرد و مرد .
ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه ماها خيلي پوستمان كلفت شده كه با شنيدن اين همه وعده هاي خوب ، از خوشحالي دق نمي كنيم!
قصة ما به سر رسيد ، غلاغه به خونه ش نرسيد .