گریز " یک داستان بلند از خودم "

  • شروع کننده موضوع Seti
  • تاریخ شروع
  • شروع کننده موضوع
  • #1

Seti

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
2,603
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1 تهران.
شهر
تهران.
مدال المپیاد
مدال طلای دورۀ بیست و شش المپیاد ادبی.
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی/ادبیات فرانسه
سلام ! راستش این دومین داستان دنباله دار منه که امیدوارم بتونم با نظر و انتقاد و پیشنهاد شما دوستای عزیز تمومش کنم ! ممنون میشم هر جا مشکل نگارشی ، موضوعی ، سجاوندی یا ... داشت بهم بگین . همچنین مخصوصا اگه ایده ای برای ادامه یا پایانش دارین حتما بم بگین چون من معمولا وسطای کارام ، فقدان ایده میگیرم !!!!
ممنون میشم بم کمک کنید ، داستانمو بخونین و نظراتونو بگین !

_______

گریز​


فصل اول


هیچوقت فکر نمیکردم که روزی با چشمانم این صحنه را ببینم . من ، منی که از خون وحشت داشتم و با دیدن جنازه پشتم به لرزه می افتاد ، اکنون کجایم ؟ این منم که با لباسهای پاره میبینم مادرم را که در خون غلطیده و از صورت چون گلش چیزی جز زخم و جراحت باقی نمانده ؟ این منم که میبینم پدرم را که دستها و پاهایش از بقیه بدنش جدا افتاده و شکمش به دونیم شده ؟ این منم که میبینم آیلین خواهر کوچکترم را که چشمانش از حدقه در آمده و خون چون آبشاری از تمام پیکرش فوران میکند ؟ ناگهان تاریخ چون کتابی در باد سریع ورق میخورد و مرا به چند ماه قبل بازمیگرداند ...

***
در فرودگاه بودیم و با خویشاوندان اندکی برای بدرقه ما آمده بودند وداع میکردیم . آیلین اندک اندک اشک میریخت . خواهر کوچکم حق داشت زیرا برایش ناگوار بود که یک روز پس از تولد 10 سالگیش – که برای آن ذوق زیادی داشت زیرا دو رقمی شدن سنش را اتفاقی بزرگ میپنداشت - مجبور بود از خانه و اقوام خداحافظی کند و به جایی برود که آینده تک تک ما در آن در هاله ای از ابهام قرار داشت.
زمانی که در صندلی های هواپیمای قراضه ی بجنورد-تهران نشسته بودیم ، آیلین سرش را روی شانه من گذاشت و با صدایی ضعیف از من پرسید :
- آیدا فکر میکنی ما سالم و سلامت دوباره به بجنورد برمیگردیم و همان زندگی شیرین را ادامه می دهیم ؟!
- آره خواهرکم ، ما برمیگردیم ...
خودم هم به حرفی که به آیلین زده بودم اطمینان نداشتم . تاریکی مسیر رو به رویمان را با تمامی وجود احساس میکردم . چشمان نمناک آیلین بسته بود ، گویی به خواب شیرینی رفته اما من خواب به چشمانم نمی آمد . فکرم پرواز کرد به سوی اتفاقاتی که تنها طی یک سال موجب این وداع تلخ شدند ...
قبل از ورشکسته شدن پدرم ، خانواده ما در بهترین جای بجنورد قرار داشت . خانه ای دوبلکس با بهترین وسایل . من در فرزانگان بجنورد تحصیل میکردم و آیلین هم در بهترین ابتدایی انجا ، مدرسه دنیای تربیت . مادرم نمایندگی فروشگاه به نشر را برعهده داشت و پدرم هم یک شرکت نرم افزاری داشت و هم جزو هیئت مدیره فروشگاه ارم بود . اما چرخ گردون روزگار چرخید و اندک اندک بدبختی ها بر زندگی شیرین ما وارد میشدند .
ابتدا فروش واحدهای تجاری فروشگاه ارم روندی رو به افت در پیش گرفت . فروش سهام شرکت پدرم نیز به حد زیادی کم شد اما هیچکدام از آنها به اندازه ماجرای اصلی بر ما ضربه ای وارد نکرد . ماجرا این بود که یک سال پیش عموی کوچکم – که برادر ناتنی پدرم بود – برای سرمایه گذاری در یک شرکت هرمی ، از ما مبلغی پول قرض گرفت اما سرشاخه آنها سرشان را کلاه گذاشت . عمویم رد آن مردک را چون سگ شکاری دنبال میکرد و زمانی که نزدیک بود او را دستگیر کند ، سرشاخه او را با شلیک یک لوگر دست ساز –تپانچه ای با کالیبر نه میلی متر – به قتل رساند .
پدرم که هم پولش را از دست داده بود و هم برادرش را ، یک سال تمام دنبال عماد محرابی – سرشاخه آن شرکت هرمی و قاتل عمویم – میگشت . هر روز با دستی خالیتر و فکری مشغولتر به خانه بازمیگشت و ما میدیدیم که هر روز بر چروک های چهره پدرم چقدر اضافه میشد . ناگهان روزی پدرم با یک جعبه شیرینی و لبخندی بر لب ، در خانه را گشود و با صدای بلندی گفت :
- مژده ، از عماد محرابی خبری پیدا کردم !
ما مانند باد خودمان را به دور پدر رساندیم و در کمال خوشحالی فهمیدیم او یک شرکت دیگر در تهران راه انداخته و از فریب خوردگی و سادگی عده ای چون عموی من ، سو استفاده میکند. پس از آن ، کار پدرم چیزی جز مسافرت های طولانی به تهران و دنبال عماد محرابی گشتن نبود اما زمانی که کیف پدرم را در تهران زدند و زندگی ما به دلیل نبود پدر مختل شده بود و شرکت پدر نیز به علت سو استفاده همکارانش پلمب شد ، مادر و پدر به این نتیجه رسیدند که بهترست تا زمان دستگیری عماد ، از بجنورد به تهران نقل مکان کنیم .
هیئت مدیره فروشگاه ارم ، به پدر مرخصی با حقوق دادند و مادر نیز فروشگاه را تعطیل کرد . با فروش ماشین و خانه مان در بجنورد ، توانستیم خانه ای معمولی در مرکز تهران بگیریم که خوشبختانه از محل شرکت عماد خیلی دور نبود . ما با دلتنگی بسیار خودمان را برای تهران آماده کردیم . روز 10 تیر ، روز وداع بود . روزی که قرار بود به خاطرات خوب و شیرین بجنورد ، به خانواده بزرگ و دوست داشتنیمان ، به خانه و کاشانه و محل تولدمان بدرود بگوییم و برویم در پی کسی که تنها نشانه مان از او یک آدرس ، یک نام و یک عکس بود ...
غرق اندیشه ی گذشته بودم که صدایی مرا به خود آورد : آقای میری ؟
پدرم با کمی حیرت جواب داد :
- خودم هستم امرتون ؟
- امیرپور هستم ، درسا امیرپور . همسر سابق عماد محرابی ...

منتظر فصل بعد باشید !
 
بالا