آخرش بد تموم میشه!!؟به نقل از سیاوش :آتش دزد عالی بود
منم همینطور دقیقا!یه تیکه هاییش خیلی قشنگ بود و من از ته دل آرزو میکردم یه معلمی مثل کیتینگ داشتم....و وقتی ***(نمیگم که اگه نخوندین...!)انقد گریه کردم که.....!به نقل از ندا مکرم :"انجمن شاعران مرده" واقعاً كتاب قشنگي بود. نه به اين معني كه با همه چيزش موافق باشم،ولي از نظر فن نويسندگي واقعاً قوي بود! توصيف هايي كه داشت، بسيار دقيق بودن و من كه فيلمش رو نديده بودم قبل از خوندنش، مي تونستم همه ي چهره ها و اتفاقات رو خيلي خوب مجسم كنم...فيلمش رو كه ديدم، احساس مي كردم قبلاً ديده بودمش!
مال ن.هـ کلاینبام!از نشر معانی!به نقل از The Lich King :به نام خدا
من فیلمش رو دیدم، واقعا شاهکار بود، اما هنوز کتابش رو نخوندم، نویسندش کیه؟ مال کدوم انتشاراته؟
مرسی!منم نوشته هامو درباش میذارم!به نقل از peg0a2h1 :من اول فیلمشو دیدم ، به نظرم عالی بود!! کتابش رو انگلیسیش روخوندم! تازه simplified بود! با این حال پردم در اومد! مدام دیکشنری بقلم بود تا2 ، 3 شب داشتم میخوندم. به نظرم واقعا عالی بود، ایده های کیتینگ ، اینکه بر ضد تمام اون محدودیت ها عمل کنه...
وقتی پسره خودکشی کرد من شوکه بودم تا چند دقیقه...
اون تیکه هایی که میرن توی اون غار و مراسم ها رو برگزار میکنن ، احساس آزادی ، استقلال ، صحنه ی آخرش ، در کل محشر بود
یه تیکه هایی از کتابش رو یادگاری نوشتم! میذارمشون!
همون تیکه!:به نقل از N.M :آها اون تیکه ای که بالاخره تاد میره جلوی کلاس و غریو بربروار سر میده رو هم دوس دارم!
به نقل از N.M :راستی یه فیلمم هس تقریبا عین این فیلم بات ورژن دخترونه!به لسم"لبخند مونالیزا"اونم ندیدم اما میگن خیلی قشنگه...
به نقل از N.M :همون تیکه!:
آقای کیتینگ پرسید: «تاد، شعرت رو آماده کردی؟»
تاد سرش را تکان داد.
- «آقای اندرسن فکر میکنه همهٔ چیزهایی که در درونش داره، بی ارزش و باعث شرمندگیه. درسته تاد؟ ترس تو از این نیست؟»
تاد با حرکت شدید سر تأئید کرد.
- «پس امروز خواهیم دید اونچه که در درون شما است بسیار ارزشمنده»
کیتینگ با قدمهای بلند به طرف تخته سیاه رفت و سریع نوشت: «من غریو بَربَروار خود را بر بام جهان سر میدهم.»
به طرف کلاس برگشت: «تاد، میخوام شما غریوی بربروار به ما نشون بدید.»
تاد با صدایی که به زحمت شنیده میشد، تکرار کرد:
- «غریو؟»
- «غریو بربروار»
کیتینگ مکثی کرد، بعد ناگهان سریع به طرف تاد خیز برداشت. فریاد زد: «خدای من! پسر، نعره بزن!»
تاد با صدای وحشتزده گفت: «آآه!»
کیتینگ فریاد زد: «دوباره! بلندتر!»
- «آآآه!»
- «بلندتر»
- «آآآآآه»
- «آفرین خیلی خوبی اندرسن. پس بدون که یه بربر در درون تو هست.»
کیتینگ دست زد، شاگردان نیز به همراه او دست زدند. تاد که سرخ شده بود، کمی احساس آرامش کرد.
- «تاد، بالای در عکسی از والت ویتمن هست. این آدم چه چیزی رو به خاطرت میاره؟ سریع اندرسن، فکر نکن.»
تاد گفت: «یه دیوونه»
- «یه دیوونه. چه نوع دیوونهای؟ فکر نکن! جواب بده.»
- «یه دیوونهٔ شوریده»
کیتینگ اصرار ورزید که: «تخیلت رو به کار بندازد. اولین چیزی که به ذهنت خطور میکنه، حتی اگر چرت و پرت و نامفموم باشه»
- «یه... یه دیوونهٔ دندون چرکین»
کیتینگ با خوشحالی گفت: «آهان. حالا، این شاعره که حرف میزنه»*
به نقل از سیاوش :ببخشید میشه لینک دانلود این کتاب را بزاری؟
یا بگی کدوم انتشارات پاپش کرده؟
به نقل از N.M :مال ن.هـ کلاینبام!از نشر معانی!
من کلا با دانلود کتاب مخالفم!به نقل از سیاوش :ببخشید میشه لینک دانلود این کتاب را بزاری؟
یا بگی کدوم انتشارات پاپش کرده؟
منم الان یه مطلب دربارش خوندم:به نقل از peg0a2h1 :من 2 بار دیدم! اونم خیلی قشنگه به نظر من! واقعا دید آدم رو عوض میکنه...! توی اون فیلم محدودیت ها اینه که هدف رو واسه دخترا ازدواج و بچه دار شدن میدونن ، توی دانشکده بهشون یاد میدن که چجوری میز بچینن! سر یه کلاس معلم این سؤال رو مطرح میکنه که رئیس شوهرتون با زنش دارن میان خونه تون شام. حالا شما وظیفه دارین جای هر کدوم رو تعیین کنید که هر کس کجا بشینه
معلمی که نقش اصلی رو تو فیبم داره ( julia andrews فکر کنم! ) خودش ازدواج نکرده ، که دخترا مسخره اش میکنن ، با این طرز فکر مخالفت میکنه ، شاگرداش رو تشویق میکنه که درسشون رو ادامه بدن ، که زن = خانه داری مخض نیست...
خیلی قشنگه... آخرش فکر کنم معلمه رو بیرون میکنن...
لبخند مونالیزا بر چهره دختران مرده
چیستا یثربی :از سالها پیش، هر وقت خواستهام فیلمی را برای تماشا به دانشجویانم توصیه كنم، خودبهخود نام دو فیلم قبل از همه در ذهنم تداعی میشود. اولی «انجمن شاعران مرده» اثر پیترویر است (1989) و دومی كه بسیار جدیدتر است «لبخند مونالیزا» اثر مایك نیوئل محصول سال (2003). هر دو فیلم پیش از آن كه از لحاظ ساختار سینمایی مرا مجذوب كند، از لحاظ مسائل فرامتنی و محتوایی برایم ارزشمند است. «انجمن شاعران مرده» را كه اكثرمان دیدهایم. چندین بار هم به شكل ناقص از تلویزیون پخش شده است. داستان درباره معلم ادبیات خلاقی است كه رابین ویلیامز نقش آن را بازی میكند. معلمی كه میخواهد به جای آموختن فنون شاعری، زندگی شاعرانه را به دانشآموزانش بیاموزد و در این راه دچار مصائبی میشود. بزرگترین مشكل او، شالودهشكنی در نظام سنتی آموزش و پرورش انگلیس است، نظامی كه همه دانشآموزان را به تفكری یكسان و همگرا تشویق میكند و قصد دارد از همه آنها افرادی متوسط الحال بسازد.
معلم خلاق ادبیات تلاش میكند كه شیوه دگرگونهآی را برای نگاه كردن به جهان، شعر، عشق و زندگی در اختیار دانشآموزان قرار دهد؛ شیوهای به نام «چشیدن شیره حیات». او حتی از دانشآموزانش میخواهد كه صفحات مربوط به فن شعر را از كتابشان پاره كنند و خود به شیوه جدیدی در درك شعر برسند، به گونهای كه میان شعر و زندگی پیوندی جداییناپذیر پیدا شود. اما فیلم پایان تلخی دارد، چرا كه سختگیری والدین یكی از بچهها منجر به خودكشی آن دانشآموز و در نتیجه اخراج معلم ادبیات از مدرسه میشود، اخراجی كه به معنای ممنوعیت تدریس در انگلیس است. اما نمای پایانی فیلم و ایستادن بچهها روی نیمكتهایشان به نشانه احترام به شیوه تدریس معلم خلاقشان، نوید پیروزی پنهانی را برای تفكر متفاوت به جا میگذارد. اما در فیلم دوم كه قصد اصلی من تاكید روی ساختار معنایی همین فیلم است، در فضایی زنانه میگذرد و مرا به شدت به یاد نمایشنامه «آخرین پری كوچك دریایی» خودم میاندازد كه چهار سال قبل از این فیلم به چاپ رسید و اكنون نیز گلاب آدینه در حال ساخت نسخه سینمایی آن است.
«لبخند مونالیزا» درباره یك معلم خلاق تاریخ هنر است كه جولیا رابرتز نقش آن را بازی میكند. او وارد یك دانشگاه شبانهروزی دخترانه میشود كه همه دانشجویان به طبقات بالای اجتماع تعلق دارند اما كاترین «استاد تاریخ هنر» از همان ابتدا متوجه میشود كه برای این دانشجویان جوان، زندگی دیگری طراحی شده است، آن نوع زندگی كه یبشتر به ازدواج و تشویق خصوصیات زنانه این دختران تاكید دارد، خصوصیاتی چون درست راه رفتن، سرزبان داشتن و پیدا كردن همسری متمول. كاترین در نهایت ناامیدی درمییابد كه تلاش او برای ایجاد تفكر خلاق در این دختران، با واكنشهای شدیدی از سوی اساتید دیگر دانشگاه و حتی خود دختران مواجه میشود. نمیدانم چرا حین تماشای این فیلم، بارها اشك به چشمم آمد و یاد دورانی افتادم كه سالها پیش در سنین جوانی در مدرسه فرزانگان تهران (دختران تیزهوش) معلم درس خلاقیت بودم و حالا پس از گذشت بیست سال، بسیاری از دانشآموزان با هوش و خلاق من، به خانهدارانی افسرده و كارمندانی بیتفاوت تبدیل شدهاند.
سكانسی تأثیرگذار در فیلم وجود دارد كه كاترین اسلایدهایی از زنان مختلف را در حالات مختلف برای دانشجویانش به نمایش میگذارد، اسلایدهایی كه زنان را به عنوان ابزاری جهت آگهیهای تبلیغاتی تعریف میكند یا موفقترین زن را همسر خانهداری میداند كه به شدت شوهرش را راضی نگه داشته است. بیاختیار یاد شعری از «سیلویا پلات» شاعر آمریكایی میافتم: «من یك زن قهرمان حاشیهای خواهم بود / متهم نخواهم شد با دكمههای منزوی/ سوراخهای پاشنه جورابها / و چهرههای سفید گنگ / نه ساعت كمبودی در من خواهد یافت و نه این ستارگان / اما من كمبودی حس میكنم / نمیتوانم زندگیام را مهار كنم / نمیتوانم....» زندگی تلخ سیلویا پلات با خودكشی به پایان رسید اما كاترین واتسون در برابر مشكلات و نظام فرسوده آموزش دختران در آمریكا، ایستادگی میكند و نكته جالب فیلم همین تسلیم ناپذیری استاد جوان تاریخ هنر است كه سعی میكند قبل از زندگی، عشق به زندگی را به دانشجویانش بیاموزد و قبل از زنانگی،انسانیت را... خلاقیت كارگردان با تعقیب صداهای ذهنی زنان و تداعی همزمان این صداها با اتفاقات بیرونی است. فیلم پر از صداست، صدای كاترین برای هنجارگریزی از قواعد حاكم بر آموزش دختران جامعهاش و صدای دختران برای مقاومت در برابر نوزایش و تجدید حیات روحی. كمكم جنگی درمیگیرد.
این جنگ دیگر میان كاترین و جامعه نیست میان كاترین و سنتهای نانوشتهای است كه در روح این دختران به ارث رسیده است. قوانین كهنه مادران و مادربزرگهای افسرده و خانهنشین. اما به تدریج كاترین با شیوههای نوین آموزش، زندگی را به دختران میآموزد. این كه مثل سقراط همهچیز را زیر سوال ببرند و شرایط زندگی خود را تغییر دهند. در نهایت كاترین نیز شغلش را از دست میدهد اما نگاه مایك نیوئل، خوشبینانهتر از پیترویر است چرا كه نمای پایانی فیلم و آن دوچرخهسواری آزاد دختران سنتی و محافظهكار كه تاكنون فقط به تاب گیسو و رنگ چهره خود توجه داشتهاند، نماد پیروزی كاترین است. كاترین مدرسه را ترك میكند، در حالی كه دختران با دوچرخه او را تعقیب میكنند. تماشای فیلم «لبخند مونالیزا» را فقط به معلمان و كارشناسان آموزشی توصیه نمیكنم، بلكه به شدت خانوادهها را به دیدن این فیلم دعوت میكنم چرا كه به قول سیلویا پلات هیچ معجزهای مهمتر از این نیست كه كاری را به پایان برسانی و كاترین با اخراج خود از مدرسه دست كم وظیفهای را به پایان میرساند. او اكنون تفكر نوینی را در ذهن دختران پایهگذاری كرده است، طرحی نو به وسعت ارزش زندگی و آن، ایجاد تفكر مستقل است در جامعهای كه همه از ما میخواهند راههای از پیش رفته را دوباره تكرار كنیم...