- شروع کننده موضوع
- #1
كوثر!!
مهمان
- داستاني از نيما يوشيج
از آخرهاي زمستان به اين طرف عروس- توكا در قفس بود. قفس از چوب بود وميله هاي نازكي از آهن داشت. صاحب قفس از لاي اين ميله ها به توكا آب و دانه مي داد و خوشحاليش اين بود كه توكا در بهار برايش آواز مي خواند. صبح ها كه سر كار مي رفت قفس توكا را هم با خودش مي برد و آن را به شاخه يك درخت آويزان مي كرد و بعد دنبال كارش مي رفت. صاحب قفس ظهر پيش توكا مي آمد و از دانه هاي برنج ناهارش به او مي داد و مي گفت: ؛ بخوان؛. توكا هم براي او مي خواند. آنقدر مي خواند تا او ناهارش را مي خورد.
اما توكا دلگير بود. خسته مي شد. خوشش نمي آمد كه آوازش اينجور بيخود حرام مي شود. بدتر از همه اينكه در قفس بود. زمستان هم كه براي او فصل كار و جنبش نيست برايش به اندازه دو سه زمستان طول كشيده بود. حالا كه ديگر بهار است از آن هم طولاني تر خواهد بود.
توكا مي گفت چرا او بايد در قفس بماند و مثل توكاهاي ديگر آزاد نباشد. زندگي او كور و خفه بود. در ميان قفس هيچ جا را نمي ديدو از ميان ميله ها هر جا را كه مي شد ديد آنقدر مي ديد كه از تكرار آن خسته مي شد حس مي كرد با وجود آب و دانه فراوان روز به روز ناتوان تر مي شود و به جاي آن ميل به آزادي در او قوت مي گيرد.
زندگي بدون آزادي براي او معنايي نداشت.
توكا يك روز به صاحب قفس گفت:؛ من و شما هر دو جوان هستيم. نگذاريد من اينطور محروم باشم
-چه كار كنم؟
-مرا آزاد كنيد
صاحب قفس خنديد . گفت آنها كه اسيرند بايد اين را بگويند. اما بيچاره آب و دانه اي كه اينجا هست بيرون گير نمي آيد.
توكا گفت :؛هر قدر هم گرسنگي باشد در آزادي لذتي هست كه به گرسنگي و سختي هايش مي ارزد.
مرد گفت :؛اينها حرف است. درهمين قفس شمرده شمرده راه برو اما بلند بلند آواز بخوان . آنقدر هم حرف نزن و شكايت نكن. بعد ها عادت مي كني.
توكا گفت: من خواندنم نمي آيد. از تمام لذت هاي زندگي محروم شده ام. خوردن و خوابيدن براي من زندگي نيست. وقتي پرنده نتواند هر قدر دلش مي خواهد پرواز كند خواندن هم يادش مي رود.
صاحب قفس گفت:ا ين هم يادت باشد كه توكايي را كه نمي خواند لاي پلو مي گذارند و بعد راهش را كشيد و رفت.
توكا اين حرف را كه شنيد ترسيد. اما صاحب قفس رفته بودو جواب گفتن فايده اي نداشت.
توكا با خودش گفت: حرف زدن با اين جوان فايده اي ندارد. من بايد در تلاش خودم باشم. اينجور زندگي اصلا نباشد بهتر است. آنهم جالا كه بهار آمده است. به من مي گويند عروس توكا. من از توكاهاي كوهي هستم نه از اين توكاهاي باغ كه تا زمستان آمد دسته جمعي كنار خانه آدمها مي روند و پا به تله مي دهند.
در همين وقت چشمش به دسته اي از توكاها افتاد كه ار روي درخت ميمرز(درختي جنگلي)ي پايين آمدند و روي چمن سبز نشستند وبه جست و خيز مشغول شدند. بعد هم صداي جند توكاي كوهي را شنيد كه بالاي سرش پرواز مي كردند.
با خودش گفت :ييلاقيها به قشلاق مي روند و قشلاقيها جا عوض مي كنند. حتي توكاهاي باغ از يك جا ماندن خسته شده اند . واي به حال من.
توكا در اين فكر بود كه ديد غاز بزرگي دارد سنگين سنگين روي چمن ها راه مي رود. توكا گفت غصه خوردن كه فايده اي ندارد . لااقل با اين حيوان ها حرف بزنم ببينم چه مي شود. اين بود كه گفت:
" سلام آقاي غاز. از بس روي بنفشه هاي خودرو قدم زده ايد پاهايتان بنفش شده است."
غاز كه همان پايين بدن سنگينش را غل غل تكان مي داد ايستاد و پرسيد "كي هستي...كجايي؟"
توكا گفت:"منم. عروس توكا".
غاز گفت:"خب . بيا جلو"
توكا گفت:"مگر نمي بيني من توي قفسم. حوصله ام سررفته. مي خواهم با شما حرف بزنم. "
غاز سفيد شانه هايش را بالا انداخت و گفت:"رفقاي شما همه از اينجا رفته اند. مگر نمي داني كه بهار شده است. فقط تنبلهايشان مانده اند. مثل اين توكاهاي باغ"
عروس توكا گفت: "مي دانم. من الآن بيشتر از همه وقت مي فهمم كه بهار آمده است. اما آخر من توي قفسم."
غاز گفت:" خب. براي خوانندگيتان است كه آنقدر زجر مي بينيد. پس چرا ما را درقفس نمي اندازند؟"
عروس توكا خواست حرفي بزند. اما غاز سلانه سلانه راهش را پيش كشيد و رفت. عروس توكا حيلي افسوس خورد كه چرا با غاز حرف زده است. سرش را لاي پرش برد تاشايد كمي چرت بزند.
در همين وقت سرشاخه هاي شمشاد ها تكان خوردند و برگهاي خشك روي زمين خش خش به صدا درآمدند. توكا خيال كرد خرگوشي گذرش آن پايين افتاده اما همين كه سرش را بلند كرد چشمش به يك شوكاي(شوكا: گوزن) شسته رفته افتاد كه با احتياط اما خوشحال و گردن كشيده خودش را به اينجا رسانده بود.
توكا با خودش گفت :ببين آزادي چطور هر جانداري را رو مي آورد و به او جرئت مي دهد؟ يك شوكاي جوان چرا كنان تا نزديك آبادي مي آيد بي خيال از اينكه شكارچيها به سرش بريزند. خوشا به حالشان قوت قلب دارند.
توكا با صداي بلند گفت: "خوش به حال شما آقاي شوكا".
شوكا تا اسم خودش را شنيد ايستاد و سرش را بالا گرفت و با چشمهاي درشتش توكا را در قفس ديد و از حرف توكا چيزي نفهميد فقط فكر كرد اين بيچاره در چه جاي تنگي منزل دارد.
توكا گفت :"مرا توي اين قفس انداخته اند كه برايشان آواز بخوانم! آقاي شوكا شما كه حيوان باهوشي هستيد كاش كاري مي كرديد كه گره اين قفل باز مي شد. "
شوكاي جوان سر تكان داد و با بو كشيدن چند بوته فكرش را جمع و جور كرد و گفت: "توكا هوش تنها كافي نيست. وسيله لازم است. سمهاي نازك من گره كار ترا باز نمي كند. باز هم فكر كن ببين چقدر توانايي داري."
توكا آه كشيد . گفت:"مي دانم. اين را هم مي دانم كه ديگر نمي توانم در اين قفس زندگي كنم. اگر توانستم خودم را از اين قفس خلاص كنم مي دانم چطور با او خداحافظي كنم و به توكاهاي چشم و گوش بسته كه به هواي دانه به دام مي افتند چه بگويم."
با شنيدن صداي توكا چند پرنده هم آمدند و روي شاخه هاي همان درخت نشستند و حرف هاي تو كا را كه شنيدند به علامت تصديق سر تكان دادند. يك داركوب تند و تند نوكش را به درخت زد و صداي او در جنگل پيچيد.
همين كه دو رو بر درخت شلوغ شد شوكا به توكا گفت:"ديگر وقت رفتن من است. اميدوارم خودت راه نجات خودت را پيدا كني."
اين را كه گفت سم هاي بلندش را به زمين كشيد و دور شد.
وقتي شوكا رفت توكا تا آنجا كه كه مي شد از قفس دور شدنش را تماشا كرد و باز چشمش را به دور و بر چرخاند. سرتاپاي او چشم و گوش شده بود. توكا نفهميد چقدر به انتظار ماند تااين كه چشمش به گاو درشتي افتاد كه داشت از كنار درخت مي گذشت. توكا با صداي بلند گفت:"گاو جان جلوتر بياييد. چه خوب شد كه رسيديد. گره كار من با اين قد بلند شما باز شدني است. گوش مي كنيد ؟لطف كنيد و با دندانهايتان گره در اين قفس را باز كنيد."
اما گاو درشت اصلا چيزي نشنيد يا اگر شنيد خودش را به نشنيدن زد و همينطور كه علف سبزي را مي جويد راهش را ادامه داد و رفت.
توكا فكر كرد :"قد بلند داشتن فايده اي ندارد. كسي كه به ديگري كمك مي كند بايد فكرش بلند باشد" و بعد از بس دلش گرفته بود شروع كرد به خواندن. پرنده هايي كه روي درخت جمع شده بودند با شنيدن صداي توكا آنقدر دلشان گرفت كه ديگر نتوانستند بمانند و گوش بدهند و پر كشيدند و رفتند.
توكا همينطور كه داشت مي خواند چشمش به مارمولك سبزي افتاد كه داشت براي آفتاب خوري مي رفت.
توكا فكر كرد :"اين مارمولك با اين چالاكي كه دارد هم روي زمين راه مي رود و هم از درخت ها بالا مي رود اگر دست به كار شود خوب است. "
توكا خواندن را كنار گذاشت و باهمان صداي غمگين گفت :"مارمولك جوان... جواني توانايي است. همه چيز از جواني ريشه مي گيرد. در جواني بايد عادت كرد كه به هر جانداري كمك كرد."
مارمولك سبز كه گوش تيز كرده بود گفت:" اينها درست. اما اول بگو آن بالا چكار مي كني؟ "
عروس توكا فكر كرد :"اين چه حيوان كم هوشي است. "
بعد گقت: "مرا اينجا زنداني كرده اند. انداخته اند اينجا كه هميشه دم دستشان باشم و هر وقت دلشان خواست برايشان بخوانم. مي گويند صداي من دل مي برد. آدم ها را به ياد كوه و دريا و چه چيزهاي ديگر مي اندازد. گناه من صداي من است و خواندن من. اگر اين را گناه نمي دانيد به من كمك كنيد. شما بياييد بالا . من به شما مي گويم چه كار كنيد. "
مارمولك سبز گفت: "من از اين حرف ها سر در نمي آورم. از بس جاي نمناك خوابيده ام سرم درد مي كند. من مي روم آفتاب خوري... "
و راهش را كشيد و لاي سبزه ها و برگ ها از چشم توكا دور شد.
عروس توكا هنوز از فكر اين بي خيالي مارمولك سبز بيرون نيامده بود كه صداي يك جفت توكاي كوهي را از شاخه هاي بالاي درخت شنيد. توكا ها به شنيدن صداي اين همجنس خودشان راهشان را كج كرده بودند و آمده بودند روي درخت نشسته بودند. همين كه دانستند عروس توكا توي قفس است دلشان گرفت و با هم حرف زدند:
"پس عروس توكا هم به هواي آب و دانه به دام افتاده است؟"
_"ما رو باش كه خيال مي كرديم از ما قهر كرده رفته به جنگل ديگه."
عروس توكا از اين حرف زير و رو شد. خودش را محكم به ديواره قفس كوبيد و به حرف آمد. با صدايي كه مثل گريه بود گفت:
"هم زبان هاي من. دوست هاي من. من چرا بايد قهر كرده باشم ؟اگر هم قهر كنم چرا بايد به جنگل ديگري بروم؟اما آب و دانه را كه مي گوييد راست است. به هواي آب و دانه آسوده رفتم و به اين قفس افتادم. اما از آن به بعد آب و دانه ديگر به دهان من مزه ندارد. خوشا گرسنگي در آزادي . خوشا تشنگي در كوه. "
يكي از توكاهاي روي درخت گفت:"حرف هاي شما درست است. ولي با حرف بار به منزل نمي رسد. خودت به قفس افتاده اي. خودت هم بايد راه بيرون آمدنش را پيدا كني. "
توكاي ديگر گفت: "عروس توكا ما را ببخش. هر بلايي سر هر جاندار مي آيد از بي فكري اوست. ما ديگر بايد راه بيفتيم. ما از ديگران عقب افتاده ايم . حالا بايد سر كوه ها باشيم. اگر هم پيش تو بمانيم از ما كاري ساخته نيست. حودت بايد راه خلاصت را پيدا كني.نگاه به ميله و قفل و قلاب نبايد كرد. من خودم يك وقت در قفس بودم.ميله ها باز شدني هستند. ببين مي تواني ميله ها را باز كني؟اميدواريم اين دفعه تو پيش ما بيايي. "
تو كاها اين را كه گفتند پر كشيدند و به طرف كوه هاي بلند رفتند
عروس توكا تا آنجا كه مي شد از لاي ميله هاي ققس بيرون را ديد . دور شدن توكا ها را تماشا كرد و و قتي كه ديگر چيزي به چشمش نيامد از خشم چند بار سرش را به ميله هاي قفس كوبيد.
عروس توكا چشم هايش را بست و با خودش گفت:
"از وقتي من توي اين قفس افتا ده ام آفتاب چند بار در آمده است ؟چند بار شب روز و روز شب شده است؟ من الآن بايد سر كوه ها باشم. اينجا چكار مي كنم؟ چه روزگاري است. هيچ جانداري اگر مي تواند يا نمي تواند به جاندار ديگر كمك نمي كند. اگر خيلي كار كنند به حال آنهايي كه گرفتارند دلسوزي مي كنند. هر جانداري به درد خودش بند است. من بايد خودم به فكر خودم باشم. "
چشم هايش را كه بسته بود باز كرد. بال هايش را تكان داد. به نظرش آمد از خواب سنگيني بيدار شده. مثل اين بود كه درختها و سبزه ها و سنگ ها و همه چيز عوض شده بود. اما اين نبود. حقيقت اين بود كه او خودش عوض شده بود. صدايي كه از تمام وجودش بر مي خاست در سرش مي پيچيد كه :
"تكان بخور.بايد بجنبي. تو زنده هستي. تن زنده جنبش لازم دارد. چرا نتواني؟خرده خرده توانايي يك وقت توانايي درست و حسابي مي شود. هيچ چيز اولش بزرگ نيست."
تنش را راست كرد.
تمام وجودش به فرمان او درآمده بود.
نيروي هر جانداري كه پيش از اين انتظار كمكي از آنها راشت در خود او جمع آمده بودند و همه به او مي گفتند:
"زود باش. امتحان كن"
عروس توكا اول سرش را از لاي دو ميله درشت بيرون برد. برگشت. جست و جويي كرد و سراغ ميله هاي نازك تر رفت. باز هم سرش را بيرون برد . تا شانه هايش بيرون از قفس بود. تا به امروز اين همه زور و توانايي در خود سراغ نداشت. تمام تن او زور و توانايي بود. انگار تمام توكا ها ..تمام جاندار ها به ياريش آمده بودند.
ميله ها آرام آرام كنار مي رفت.
رنجي كه مي برد برايش گوارا بود. تمام تنش مي جنبيد. در گردش چشم هاي او هم شتابي براي رهايي حس مي شد.
ميله ها آرام آرام كنار مي رفت.
او به چشم خود مي ديد كه تمام تنش را از قفس بيرون كشيده و به سوي كوه ها پرواز مي كند و خود را به توكاهاي ديگر مي رساند.
ميله ها آرام آرام كنار مي رفت.
وقتي صاحب قفس آمد و قفس را خالي ديد ماتش برد. بيشتر تعجب كرد كه قفل و گرهي را كه خود برآن بسته بود دست نخورده ديد.
عروس توكا از بالاي درخت اوجا (اوجا:درختي جنگلي) نگاه مي كرد. خودش را كه خوب براي پرواز آماده كرد صدا زد:
"روز شما بخير آقاي عزيز. من از شما دلتنگي ندارم. همه تقصير ها به گردن خودم است كه حرص آب و دانه چشمم را بست و گول دام شما را خوردم. حرص آب و دانه خيلي چشم ها را مي بندد. بعد از اين سعي كنيد خودتان بخوانيد و محتاج خواندن توكا
نباشيد. "
صاحب قفس گفت:"نه ..نه..بياييد پايين. آواز بخوانيد...."
اما عروس توكا بقيه حرف هاي او را نشنيد. از روي درخت پريد و به سمت كوه ها پرواز كرد...
- داستاني از نيما يوشيج