- شروع کننده موضوع
- #1
radiowavefm
کاربر فوقفعال
- ارسالها
- 113
- امتیاز
- 76
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
روزی مردی روستایی هنگام سحر از خواب بلند شد. لباس های تمیز و تازه پوشید، و خود را آماده کرد تا برای نماز به مسجد برود. نور کم بود و مرد فانوس نداشت. هوا هم طوفانی و بارانی شدید آمده بود. مرد به سمت مسجد رفت و در راه زمین خورد. تمام لباس هایش کثیف شد. مجبور شد برگردد. برگشت و جامه تمیز بر تن کرد و دوباره به سمت مسجد رفت. دوباره زمین خورد و لباس هایش کثیف شد. دوباره برگشت و جامه نو پوشید و در را باز کرد تا به مسجد برود. ناگه مردی را پشت در دید که با فانوس ایستاده و منتظر اوست. آن دو به کمک نور فانوس به مسجد رسیدند. مردی که فانوس داشت وارد نشد. مرد دیگر گفت: ای مومن، چرا وارد نمی شوی در حالی که برای نماز بیدار شده ای. گفت: نه، بیش از این نمی توانم داخل شوم. مرد گفت: بایست که من تو را تا کنون ندیده ام. اصلا تو که هستی؟ گفت: من شیطانم. مرد گفت: شیطان را چه به کار های نیک؟ جوابش آمد که ای مرد، بار اول که برای تعویض جامه ات برگشتی خداوند تمام گناهانت را بخشید. بار دوم خداوند تمام گناهان مردم این ده را بخشید. ترسیدم اگر بار سوم بر زمین افتی و برای تعویض جامه برگردی خداوند تمام گناهان را بخشد و تمام زحماتم بیهوده گردد...
http://20salee.blogfa.com/
http://20salee.blogfa.com/