- شروع کننده موضوع
- #1
85050093
کاربر حرفهای
- ارسالها
- 283
- امتیاز
- 104
- نام مرکز سمپاد
- دبیرستان فرزانگان امین اصفهان
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی
از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش
نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه
چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این
آرامش را کجا پیدا کنم؟"
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و
گفت:" به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می
سپارد وبا آن می رود." سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت
و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق
آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت:"این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی
جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد.حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ
را می خواهی یا آرامش برگ را!"
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت:" اما برگ که آرام نیست. او
با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟
لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان
دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!"
استاد لبخندی زد و گفت:" پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری
زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم
داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی
کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع
خداحافظی مرد جوان ازاستاد پرسید:" شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را
انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"
استاد لبخندی زد و گفت:" من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق
رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای
هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل
آشوب نمی شوم. من آرامش برگ را می پسندم
استادی
از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش
نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه
چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این
آرامش را کجا پیدا کنم؟"
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و
گفت:" به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می
سپارد وبا آن می رود." سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت
و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق
آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت:"این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی
جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد.حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ
را می خواهی یا آرامش برگ را!"
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت:" اما برگ که آرام نیست. او
با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟
لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان
دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!"
استاد لبخندی زد و گفت:" پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری
زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم
داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی
کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع
خداحافظی مرد جوان ازاستاد پرسید:" شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را
انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"
استاد لبخندی زد و گفت:" من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق
رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای
هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل
آشوب نمی شوم. من آرامش برگ را می پسندم