- شروع کننده موضوع
- #1
nimafo
کاربر فوقحرفهای
- ارسالها
- 1,084
- امتیاز
- 3,129
- نام مرکز سمپاد
- 888
- شهر
- 888
- سال فارغ التحصیلی
- 888
- مدال المپیاد
- 888
- دانشگاه
- 888
- رشته دانشگاه
- 888
من دیشب همسفر ماه بودم و شرمنده ستاره ها
مادرم مرا یاد داده بود برای خستگی چشمانم ستاره ها را یکی یکی بشمرم
اما من دیشب گله ام را با بغض به پیش ماه بردم
که ستاره ها را شمردم
تمام شد
ولی من خوابم نبرد
ماه برویم خندید و نوازشم کرد
و هنوز که هنوزه دستان پر محبتش را روی گونه هایم احساس میکنم
ماه گفت چرا آشفته ای و خواب تو را نمیگیرد
خجالت کشیدم و گفتم فراموش کن داستانش طولانی ست
اما خودم به خوبی میدانستم که داستان کوتاهی دارد و عشقی سرشار
ترسیدم
ترسیدم ماه به من بخندد
با ترسی کودکانه که مملو از دانستنیهای پر رمز و راز بود فریاد زدم
به خدا نمیدانم چه شد
ماه سکوت کرد و گفت حتی اگر حکایت یک روز است برایم بگو
آرام آرام گریستم
ماه خودش همه چیز را از سر دانایی فهمید
گفتم
همه چیز آنقدر زود اتفاق افتاد که من حتی در برابر خویش تسلیم شدم
دلم لرزید
رو به صورت ماه کردم گفتم تو حرفهای مرا میفهمی؟؟؟
تا به حال عاشق شدی؟؟؟
ماه آرام نگاهم کرد و گفت عاشق شدم!!!
عاشق کهکشانی که سالهاست به زمین افتاد
گفتم پس خوب میدانی چه میگویم
دلم گرفت از اینکه من هنوز عشقم را دارم و ماه ...
بگذریم حکایت عشق تورا گفتم
ماه دیگر نگرانم نبود و میخندید
گفت رازی دارم برایت:
تا زمانی که عاشقی هر چه قدر ستاره ها را بشمری تمام نمیشود
رازش را گرفتم
خندیدم
به ماه گفتم چشمانم خسته است برایم غصه بگو
ماه قصه عشقش را تعریف کرد
من سرم را روی پای ماه گذاشتم و در حالیکه میگرستم به خواب رفتم
مادرم مرا یاد داده بود برای خستگی چشمانم ستاره ها را یکی یکی بشمرم
اما من دیشب گله ام را با بغض به پیش ماه بردم
که ستاره ها را شمردم
تمام شد
ولی من خوابم نبرد
ماه برویم خندید و نوازشم کرد
و هنوز که هنوزه دستان پر محبتش را روی گونه هایم احساس میکنم
ماه گفت چرا آشفته ای و خواب تو را نمیگیرد
خجالت کشیدم و گفتم فراموش کن داستانش طولانی ست
اما خودم به خوبی میدانستم که داستان کوتاهی دارد و عشقی سرشار
ترسیدم
ترسیدم ماه به من بخندد
با ترسی کودکانه که مملو از دانستنیهای پر رمز و راز بود فریاد زدم
به خدا نمیدانم چه شد
ماه سکوت کرد و گفت حتی اگر حکایت یک روز است برایم بگو
آرام آرام گریستم
ماه خودش همه چیز را از سر دانایی فهمید
گفتم
همه چیز آنقدر زود اتفاق افتاد که من حتی در برابر خویش تسلیم شدم
دلم لرزید
رو به صورت ماه کردم گفتم تو حرفهای مرا میفهمی؟؟؟
تا به حال عاشق شدی؟؟؟
ماه آرام نگاهم کرد و گفت عاشق شدم!!!
عاشق کهکشانی که سالهاست به زمین افتاد
گفتم پس خوب میدانی چه میگویم
دلم گرفت از اینکه من هنوز عشقم را دارم و ماه ...
بگذریم حکایت عشق تورا گفتم
ماه دیگر نگرانم نبود و میخندید
گفت رازی دارم برایت:
تا زمانی که عاشقی هر چه قدر ستاره ها را بشمری تمام نمیشود
رازش را گرفتم
خندیدم
به ماه گفتم چشمانم خسته است برایم غصه بگو
ماه قصه عشقش را تعریف کرد
من سرم را روی پای ماه گذاشتم و در حالیکه میگرستم به خواب رفتم