- شروع کننده موضوع
- #1
tarane
کاربر فعال
- ارسالها
- 57
- امتیاز
- 45
- نام مرکز سمپاد
- دبیرستان دخترانه قدسیه
- شهر
- تهران
- دانشگاه
- پلی تکنیک
- رشته دانشگاه
- مهندسی صنایع - صنایع
درخت تاک
مادرم خواب ديد كه من درخت تاكم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه هاي سرخ انگور آويزان. مادرم شاد شد از اين خواب و آن را به آب گفت. فرداي آن روز، خواب مادرم تعبير شد و من ديدم اينجا كه منم باغچه اي است و عمري ست كه من ريشه در خاك دارم. و ناگزير دستهايم جوانه زد و تنم، ترك خورد و پاهايم عمق را به جستجو رفت و از آن پس تاكي كه همسايه ما بود، رفيقم شدو او بود كه به من گفت: همه عالم مي روند و همه عالم مي دوند، پس تو هم رفتن و دويدن بياموز.
من خنديدم و گفتم: اما چگونه بدويم و چگونه برويم كه ما درختيم و پاهايمان در بند! او گفت: هر كس اما به نوعي مي دود. آسمان به گونه اي مي دود و كوه به گونه اي و درخت به نوعي. تو هم بايد از غورگي تا انگوري بدوي.
و ما از صبح تا غروب دويديم. از غروب تا شب دويديم و از شب تا سحر. زير داغي آفتاب دويديم و زير خنكي ماه، دويديم. همه بهار را دويديم و همه تابستان را.
وقتي ديگران خسته بودند، ما مي دويديم. وقتي ديگران نشسته بودند، ما مي دويديم و وقتي همه در خواب بودند، ما مي دويديم. تب مي كرديم و گُر مي گرفتيم و مي سوختيم و مي دويديم. هيچ كس اما دويدن ما را نمي ديد. هيچ كس دويدن حبّه انگوري را براي رسيدن نمي بيند.
و سرانجام رسيديم. و سرانجام خامي سبز ما به سرخي پختگي رسيد. و سرانجام هر غوره، انگوري شد.
من از اين رسيدن شاد بودم، تاكِ همسايه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمي رسي مگر اينكه از اين ميوه هاي رسيده ات، بگذري. و به دست نمي آوري مگر آنچه را به دست آورده اي، از دست بدهي. و نصيبي به تو نمي رسد مگر آنكه نصيبت را ببخشي.
و ما از دست داديم و گذشتيم و بخشيديم؛ همه داروندار تابستان مان را.
مادرم خواب ديد كه من تاكم. تنم زرد است و بي برگ و بار؛ با شاخه هايي لخت و عور.
مادرم اندوهگين شد و خوابش را به هيچ كس نگفت. فرداي آن روز اما خواب مادرم تعبير شد و من ديدم كه درختي ام بي برگ و بي ميوه. و همان روز بود كه پاييز آمد و بالاپوشي برايم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمي گفت:
خدا سلام رساند و گفت: مباركت باد اين شولاي عرياني؛ كه تو اكنون داراترين درختي. و چه زيباست كه هيچ كس نمي داند تو آن پادشاهي كه براي رسيدن به اين همه بي چيزي تا كجاها دويدي
:)
مادرم خواب ديد كه من درخت تاكم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه هاي سرخ انگور آويزان. مادرم شاد شد از اين خواب و آن را به آب گفت. فرداي آن روز، خواب مادرم تعبير شد و من ديدم اينجا كه منم باغچه اي است و عمري ست كه من ريشه در خاك دارم. و ناگزير دستهايم جوانه زد و تنم، ترك خورد و پاهايم عمق را به جستجو رفت و از آن پس تاكي كه همسايه ما بود، رفيقم شدو او بود كه به من گفت: همه عالم مي روند و همه عالم مي دوند، پس تو هم رفتن و دويدن بياموز.
من خنديدم و گفتم: اما چگونه بدويم و چگونه برويم كه ما درختيم و پاهايمان در بند! او گفت: هر كس اما به نوعي مي دود. آسمان به گونه اي مي دود و كوه به گونه اي و درخت به نوعي. تو هم بايد از غورگي تا انگوري بدوي.
و ما از صبح تا غروب دويديم. از غروب تا شب دويديم و از شب تا سحر. زير داغي آفتاب دويديم و زير خنكي ماه، دويديم. همه بهار را دويديم و همه تابستان را.
وقتي ديگران خسته بودند، ما مي دويديم. وقتي ديگران نشسته بودند، ما مي دويديم و وقتي همه در خواب بودند، ما مي دويديم. تب مي كرديم و گُر مي گرفتيم و مي سوختيم و مي دويديم. هيچ كس اما دويدن ما را نمي ديد. هيچ كس دويدن حبّه انگوري را براي رسيدن نمي بيند.
و سرانجام رسيديم. و سرانجام خامي سبز ما به سرخي پختگي رسيد. و سرانجام هر غوره، انگوري شد.
من از اين رسيدن شاد بودم، تاكِ همسايه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمي رسي مگر اينكه از اين ميوه هاي رسيده ات، بگذري. و به دست نمي آوري مگر آنچه را به دست آورده اي، از دست بدهي. و نصيبي به تو نمي رسد مگر آنكه نصيبت را ببخشي.
و ما از دست داديم و گذشتيم و بخشيديم؛ همه داروندار تابستان مان را.
مادرم خواب ديد كه من تاكم. تنم زرد است و بي برگ و بار؛ با شاخه هايي لخت و عور.
مادرم اندوهگين شد و خوابش را به هيچ كس نگفت. فرداي آن روز اما خواب مادرم تعبير شد و من ديدم كه درختي ام بي برگ و بي ميوه. و همان روز بود كه پاييز آمد و بالاپوشي برايم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمي گفت:
خدا سلام رساند و گفت: مباركت باد اين شولاي عرياني؛ كه تو اكنون داراترين درختي. و چه زيباست كه هيچ كس نمي داند تو آن پادشاهي كه براي رسيدن به اين همه بي چيزي تا كجاها دويدي
:)