- شروع کننده موضوع
- #1
nimak066
کاربر جدید
- ارسالها
- 1
- امتیاز
- 5
انگار سال ها پیش بود. انگار زمان نیز در این رویدادِ کهن کم آورده است. فکر می کردم کار من تمام است. سرمست بودم از این فِقدان مِی , امّا ...
بعدها تو چشم هایت را از من دزدیدی, گمان می کردم تنها در مقابل دیگران اینگونه دست کجی می کنی, چشم هایت مال من بودند اما بی اجازه ربودیشان از من !
بعدها تو چشم هایت را از من دردیدی, شاید چون می ترسیدی صداقتِ نگاه من, ریای چشمانت را بدرد. شاید گمان می کردی نگاه های لحظه ای من و حتی خودت اتفاقیست!
بعدها تو چشم هایت را پشتِ پلک هایت پنهان کردی و فکر کردی همه چیز تمام شد. اما من آنجا مانده بودم و در خرمنی از زمان به تماشایت نشسته بودم. باقی ماندم تا صبح سر رسَد و پرتو طلوع چشمانت, دیدگانم را آزار دهد. باز هم همه چیز تکرار می شد. شک نداشتم که چشمانت مرا فهمیده, مطمئن بودم که بی راهه نمی روی ...
و پس از سال ها حادثه ای رخ داد, یک باره و نامحسوس. دیگر نه دردیدی و نه پنهان کردی. رخشان و آرام, خیره بودم و بودی. نمی خواستم شاد شوم. شادی جای احساس اصیلم را می گرفت. تنها می خواستم وضع همین گونه بماند و چشمانت در تیر رَسَم. اطمینانم به تردیدها فخر می فروخت و حیاتم در اوج سکون پُر از هیاهو بود.
سال ها پلک نزدم, سال ها از شیرینی انگوره ی چشمانت سیر شدم, سال ها روی اَبروان پُرقدرت و شکسته ات فراز و فرود کردم, زندگی همین بود, عیش همین بود و عشق نیز ...
و بالاخره روزی, منِ قانع نیز همچون همه حریص شدم. خواستم به تو برسم, خواستم لمست کنم. سر انگشتانم را به تو رساندم ...
ناگاه سقوط کردی ...
قابِ عکی افتاد و شکست ...
تو سال ها بود رفته بودی و عکست را برایم برجای گذارده بودی
و من نمی دانستم که مدت ها تنها به تصویر کِذبِ تو دل خوش بودم ...
تو ... تو رفته بودی ...
و من از آن پس تنها خندیدم ...
30/ 10/86 , فردا امتحان فیزیو داریم . 3 جلسه ی گوارش هنوز مانده !
بعدها تو چشم هایت را از من دزدیدی, گمان می کردم تنها در مقابل دیگران اینگونه دست کجی می کنی, چشم هایت مال من بودند اما بی اجازه ربودیشان از من !
بعدها تو چشم هایت را از من دردیدی, شاید چون می ترسیدی صداقتِ نگاه من, ریای چشمانت را بدرد. شاید گمان می کردی نگاه های لحظه ای من و حتی خودت اتفاقیست!
بعدها تو چشم هایت را پشتِ پلک هایت پنهان کردی و فکر کردی همه چیز تمام شد. اما من آنجا مانده بودم و در خرمنی از زمان به تماشایت نشسته بودم. باقی ماندم تا صبح سر رسَد و پرتو طلوع چشمانت, دیدگانم را آزار دهد. باز هم همه چیز تکرار می شد. شک نداشتم که چشمانت مرا فهمیده, مطمئن بودم که بی راهه نمی روی ...
و پس از سال ها حادثه ای رخ داد, یک باره و نامحسوس. دیگر نه دردیدی و نه پنهان کردی. رخشان و آرام, خیره بودم و بودی. نمی خواستم شاد شوم. شادی جای احساس اصیلم را می گرفت. تنها می خواستم وضع همین گونه بماند و چشمانت در تیر رَسَم. اطمینانم به تردیدها فخر می فروخت و حیاتم در اوج سکون پُر از هیاهو بود.
سال ها پلک نزدم, سال ها از شیرینی انگوره ی چشمانت سیر شدم, سال ها روی اَبروان پُرقدرت و شکسته ات فراز و فرود کردم, زندگی همین بود, عیش همین بود و عشق نیز ...
و بالاخره روزی, منِ قانع نیز همچون همه حریص شدم. خواستم به تو برسم, خواستم لمست کنم. سر انگشتانم را به تو رساندم ...
ناگاه سقوط کردی ...
قابِ عکی افتاد و شکست ...
تو سال ها بود رفته بودی و عکست را برایم برجای گذارده بودی
و من نمی دانستم که مدت ها تنها به تصویر کِذبِ تو دل خوش بودم ...
تو ... تو رفته بودی ...
و من از آن پس تنها خندیدم ...
30/ 10/86 , فردا امتحان فیزیو داریم . 3 جلسه ی گوارش هنوز مانده !