- شروع کننده موضوع
- #1
Sampadik
کاربر خاکانجمنخورده
- ارسالها
- 1,666
- امتیاز
- 7,042
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان 1
- شهر
- تــهران
دیگر یادشان نمی آید که شب ها در تخت از تاریکی به خود میلرزیدند و همیشه فکر میکردند که هیولایی در تاریکی کمین کرده است.و امروز تمام روزشان را در تاریکی می گذرانند که مبادا قبض برق پولش زیاد شود.
دیگر یادشان نمی آد که زیر فشار والدینشان با ناراحتی درس می خواندند و امروز فرزندانشان را مجبور به درس خواندن می کنن و با افتخار از این تعریف میکنن که چگونه در دوران کودکی بدون اعتراض پدر و مادر سخت درس می خواندند.
دیگر یادشان نمی آید که همیشه در کوچه های باریک کودکی می دویدند و یه قل دو قل بازی میکردند و امروز مدام از کودکان و نوجوانان امروزی می نالند که چگونه بازیگوشی می کنند.
دیگر یادشان نمی آید که چه احمقانه در سن 17 سالگی عاشق می شدند و در سن 18 سالگی ازدواج می کردند و امروز عاشقی را جرم می دانند و اگر کسی در 25 سالگی بخواهد ازدواج کند او را سرزنش می کنند.
دیگر یادشان نمی آید که لباس هایشان هفت رنگ رنگین کمان را تشکیل می داد و امروز همگی سیاه می پوشند..فقط سیاه.
دیگر یادشان نمی آید که چگونه از صدای بلند بزرگتر ها هراسان می شدند و امروز بی پروا بر سر مردم فریاد می کشند.
دیگر یادشان نمی آید که چطور آبنبات سبز نصفه ای را پشت خود قایم می کردند و در کمال ناباوری جلوی مادر قسم می خوردند که لب به هیچ آبنباتی خصوصا آن آبنبات سبز نزده اند.و امروز به صادقانه ترین حرف ها شک دارند.
دیگر یادشان نمی آید که چگونه با پدربزرگ و مادربزرگ و خاله ها عمو ها در یک اتاق زندگی می کردند و امروزه با همسر و یک فرزندشان در یک قصر زندگی می کنند.قصری که آنقدر بزرگ است که دیدن اعضای خانواده یکبار در روز غنیمت است.
آنها حتی خدای خود را هم فراموش کرده اند.دیگر دست هایشان را برای کمک گرفتن از خدا رو به آسمان بلند نمی کنند.
این رسم روزگار نیست...
کاش انسان ها کینه ها را هم به همین زودی فراموش می کردند.
دیگر یادشان نمی آد که زیر فشار والدینشان با ناراحتی درس می خواندند و امروز فرزندانشان را مجبور به درس خواندن می کنن و با افتخار از این تعریف میکنن که چگونه در دوران کودکی بدون اعتراض پدر و مادر سخت درس می خواندند.
دیگر یادشان نمی آید که همیشه در کوچه های باریک کودکی می دویدند و یه قل دو قل بازی میکردند و امروز مدام از کودکان و نوجوانان امروزی می نالند که چگونه بازیگوشی می کنند.
دیگر یادشان نمی آید که چه احمقانه در سن 17 سالگی عاشق می شدند و در سن 18 سالگی ازدواج می کردند و امروز عاشقی را جرم می دانند و اگر کسی در 25 سالگی بخواهد ازدواج کند او را سرزنش می کنند.
دیگر یادشان نمی آید که لباس هایشان هفت رنگ رنگین کمان را تشکیل می داد و امروز همگی سیاه می پوشند..فقط سیاه.
دیگر یادشان نمی آید که چگونه از صدای بلند بزرگتر ها هراسان می شدند و امروز بی پروا بر سر مردم فریاد می کشند.
دیگر یادشان نمی آید که چطور آبنبات سبز نصفه ای را پشت خود قایم می کردند و در کمال ناباوری جلوی مادر قسم می خوردند که لب به هیچ آبنباتی خصوصا آن آبنبات سبز نزده اند.و امروز به صادقانه ترین حرف ها شک دارند.
دیگر یادشان نمی آید که چگونه با پدربزرگ و مادربزرگ و خاله ها عمو ها در یک اتاق زندگی می کردند و امروزه با همسر و یک فرزندشان در یک قصر زندگی می کنند.قصری که آنقدر بزرگ است که دیدن اعضای خانواده یکبار در روز غنیمت است.
آنها حتی خدای خود را هم فراموش کرده اند.دیگر دست هایشان را برای کمک گرفتن از خدا رو به آسمان بلند نمی کنند.
این رسم روزگار نیست...
کاش انسان ها کینه ها را هم به همین زودی فراموش می کردند.