و این اغاز انسان بود...

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Neg!n
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

Neg!n

کاربر فعال
ارسال‌ها
37
امتیاز
92
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد(با افتخار)
مدال المپیاد
کانگورو..الاق...اَیین جور چیزا :دی
دانشگاه
از الان؟!شاید مُردَم:پ
رشته دانشگاه
:|
از بهشت که بیرون امد دارایی اش فقط یک سیب بود .سیبی که به وسوسه ان را چیده بود و مکافات این وسوسه هبوط بود...

فرشته ها گفتند :تو بی بهشت میمیری زمین جای تو نیست . زمین همه ظلم است و فساد .انسان گفت:اما من به خودم ظلم کرده ام زمین تاوان ظلم من است...اگر خدا چنین میخواهد : پس همانا زمین از بهشت بهتر است...


خدا گفت:برو و بدان جاده ای که دوباره تورا به بهشت میرساند از زمین میگذرد؛زمینی آکنده از شر و خیر،آکنه از حق و باطل،از خطا و صواب؛و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت وگرنه.....


و فرشته ها همه گرییستند .اما انسان نرفت.انسان نمیتوانست برود.انسان در درگاه بهشت وامانده بود.میترسید و مردد بود.


و آنوقت خدا به انسان چیزی داد.چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.


انسان دست هایش را گشود و خدا به او <<اختیار>> داد.


خدا گفت:حال انتخاب کن.زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی.برو و بهترین را برگزین که بهشت،پاداش به گزیدن توست...عقل و دل و هزاران پیامبر نیز همراه تو خواهند آمد،تا تو بهترین را برگزینی.

و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد.رنجو نبرد و صبوری را....

و این آغاز انسان بود.....
 
  • لایک
امتیازات: sh-sh
پاسخ : و این اغاز انسان بود...

الان این تاپیک چه ربطی به سمپاد داره؟!!!

لطفا منتقل کنین

خانومه نگین شما هم اول ببین باید کجا بزاری بعد موضوع بزار
 
پاسخ : و این اغاز انسان بود...

وای...تو هم عرفان نظر آهاری میخونی؟ >:D<
میخواستم توی کتب و مجلات یه تاپیک بزنم ببینم کی میخونه!خیلی متناش قشنگه..همین امضای من..نمیدونم چرانصفه شده ولی! :-?
 
پاسخ : و این اغاز انسان بود...

خيلي قشنگ بود >:D<
 
پاسخ : و این اغاز انسان بود...

الان این مال ه خودته ؟!
 
قدر زندگیتان را بدانید

اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم
دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت می کردم حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار بود و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده
در سالن پذیرایی ام ذرت بو داده می جویدم
و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند نگران کثیفی خانه ام نمی شدم
پای صحبتهای پدر بزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند
و در یک شب زیبای تابستانی پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد ،
شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدتها بر روی میز جا خوش کرده اند را روشن می کردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم
با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم و با دیدن زندگی بیشتر می خندیدم هر وقت که احساس کسالت می کردم در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است
هرگز چیزی را نمی خریدم فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم و یا اینکه ضمانت آن بیشتر است
. به جای آنکه بی صبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری بمانم هر لحظه از این دوران را می بلعیدم چرا که شانس این را داشته ام که بهترین موجود جهان را در وجودم پرورش دهم و معجزه خداوند را به نمایش بگذارم
وقتی که فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش می کشیدند هرگز به آنها نمی گفتم: بسه دیگه حالا برو پیش از غذا خوردن دستهایت را بشور ، بلکه به آنها می گفتم دوستتان دارم اما اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده می شد هر دقیقه آن را متوقف می کردم ، آن را به دقت می دیدم ، به آن حیات می دادم و هرگز آن را پس نمی دادم
 
Back
بالا