پاسخ : سيد علي صالحي
دقیقاً همین چیزایی که فاطمه گفت شعراشُ عالی کرده ...
جانِ من کی میتونه همچین چیزی بگه ؟
:
من راه خانهام را گم کردهام ریرا
ميان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود
که راه را بیدليلِ راه جسته بوديم
بیراه و بیشمال
بیراه و بیجنوب
بیراه و بیرويا
من راه خانهام را گم کردهام
اسامی آسان کسانم را
نامم را، دريا و رنگ روسری ترا، ریرا
ديگر چيزی به ذهنم نمیرسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند!
من راه خانهام را گم کردهام آقايان
چرا میپرسيد از پروانه و خيزران چه خبر
چه ربطی ميان پروانه و خيزران ديدهايد
شما کيستيد
از کجا آمدهايد
کی از راه رسيدهايد
چرا بیچراغ سخن میگوئيد
اين همه علامت سوال برای چيست
مگر من آشنای شمايم
که به آن سوی کوچه دعوتم میکنيد؟
من که کاری نکردهام
فقط از ميان تمام نامها
نمیدانم از چه "ریرا" را فراموش نکردهام
آيا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه
چيزی از جُرم رفتن به سوی رويا را کم نخواهد کرد؟
من راهِ خانهام را گم کردهام بانو
شما، بانوْ که آشنای همهی آوازهای روزگار منيد
آيا آرزوهای مرا در خواب نیلبکی شکسته نديديد
میگويند در کوی شما
هر کودکی که در آن دميده، از سنگ، ناله و
از ستاره، هقهقِ گريه شنيده است
چه حوصلهئی ریرا!
بگو رهايم کنند، بگو راه خانهام را به ياد خواهم آورد
میخواهم به جايی دور خيره شوم
میخواهم سيگاری بگيرانم
میخواهم يکلحظه به اين لحظه بينديشم ...!
- آيا ميان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زندهام هنوز!؟
یا مثلاً آخرِ یکی از شعراش میگه :
ریرا! ریرا!
تنها تکرار نام توست که میگويدم
ديدگانت خواهرانِ بارانند.
این شعرش که دیگه اصن ...
درست است که من
هميشه از نگاه نادرست و طعنهی تاريک ترسيدهام
درست است که زيرِ بوتهی باد سر بر خشتِ خالی نهادهام
درست است که طاقتِ تشنگی در من نيست
اما با اين همه گمان مَبَر که در بُرودتِ اين بادها خواهم بُريد!
از جنوب که آمدم
لهجهام شبيه سوال و ستاره بود
من شمال و جنوبِ جهان را نمیدانستم
هر کو پيالهی آبی میدادم
گمانِ ساده میبُردم که از اوليای باران است
سرآغاز تمام پهنهها
فقط ميدان توپخانه و کوچههای سرچشمه بود
اصلا میترسيدم از کسی بپرسم که اين همه پنجره برای چيست؟
يا اين همه آدمی چرا به سلام آدمی پاسخ نمیدهند ...!؟
از جنوب که آمدم
حادثه هم بوی نماز و نوزادِ سه روزه میداد
و آسانترين اسامی آدميان
واژگانی شبيه باران و بوسه بود،
زير آن همه باران بیواهمه
هيچ کبوتری خيس و خسته به خانه باز نمیآمد
روسپيان ... خواهران پشيمان آب و آينه بودند
اما با اين همه کسی از منِ خيس، از من خسته نپرسيد
که از نگاه نادرست و طعنهی تاريک میترسم يا نه؟
که از هجوم نابهنگام لکنت و گريه میترسم يا نه؟
که اصلا هی ساده تو اهل کجايی؟
اهل کجايی که خيره به آسمان حتی پيش پای خودت را نمیپايی!
باز میرفتم
میرفتم ميدان توپخانه را دور میزدم
و باز میآمدم همانجا که زنی فال حافظ و عشوهی ارزان میفروخت
دل و دست بيدی در باد، دل و دستِ بيدی کنار فوارهها میلرزيد.
و من خودم بودم
شناسنامهای کهنه و پيراهنی پُر از بوی پونه و پروانههای بنفش!
حالا هنوز گاه به گاه سراغ گنجه که میروم
میدانم تمام آن پروانهها مُردهاند
حالا پيراهنِ چرک آن سالها را به در میآورم
میگذارم روبروی سهمی از سکوت آن سالها و میگريم میگريم!
چندان بلند بلند که باران بيايد
و بدانم که همسايهام باز مهمان و موسيقی دارد.
حالا ديگر از ندانستن شمال و جنوب جهان بغضم نمیگيرد
حالا ديگر از هر نگاه نادرست و طعنهی تاريک نمیترسم
حالا ديگر از هجوم نابهنگام لکنت و گريه نمیترسم
حالا ديگر برای واژگان خفته در خميازهی کتاب
غصهی بسيار نمیخورم
حالا به هر زنجيری که مینگرم بوی نسيم و ستاره میآيد
حالا به هر قفلی که مینگرم کلامِ کليد و اشاره میبارد
شاعر که میشوی، خيالِ تو يعنی حکومتِ دوست!
باور کنيد منِ ساده، ساده به اين ستاره رسيدهام
من از شکستن طلسم و تمرين ترانه
به سادگیهای حيرتِ دوباره رسيدهام
درست است!
من هم دعاتان میکنم تا ديگر از هر نگاه نادرست نترسيد
از هر طعنهی تاريک نترسيد
از پسين و پردهخوانیِ غروب
يا از هجوم نابهنگام لکنت و گريه نترسيد
دوستتان دارم
سادگانِ صبور، سادگان صبور!
من خودم هستم
بی خود اين آينه را رو به روی خاطره مگير
هيچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم.
پ.ن : چه پستِ طویلِ حوصله سربری شد ... اما بخونین
پ.ن 2 : از وقتی با صدای شکیبایی شنیدم این شعراشُ اصن خودم نمیتونم بخونم !
شدیداً پیشنهاد میشه !