سلام مجدد!
یکی از کارایی که اغلب ما آدما توی ملاقاتامون انجام میدیم اینه که خاطره هامون رو برای بقیه تعریف میکنیم و به خاطرات بقیه گوش میدیم.و بهش میگیم تبادل تجارب!
به یادموندنی ترین خاطره ای که از بقیه شنیدید چی بوده؟
(اگه بخوایم پیچیده نگاه کنیم میشه خاطرتون از به یادموندنی ترین خاطره یِ بقیه! )
خودم شروع میکنم:
من قشنگترین خاطره ای که شنیدم و تا حالا 1000 بار فیلمشم دیدم لحظه تولدم بوده(ما پارتی داشتیم دوربین بردیم تو اتاق عمل )
فکر کنم لحظه لحظشو حفظم از بس این اتفاق برام مهمه و خب بزرگترین لحظه ی زندگی هر فرد لحظه ی تولدشه دیگه!
برای همین فکر کنم هیچ پدر و مادری اولین باری که بچشونو دیدن یادشون نمیره
از وقتی که دکتر میگه وای این چه تپله!شبیهه ببعی میمونه تا وقتی که مامانبزرگم کلی ذوق مرگ میشه منو که میبینه
این لحظه ها قشنگترین خاطره هایین که شنیدم و اولین خاطراتی که توشون بودم و نه از شنیدنش خسته میشم نه فراموششون میکنم
دوستم رفته بودن شمال بعد یکی از فامیلاشون رفته تو دریا یکدفعه زیر پاش خالی شده بعد دستشو برده بالا که بیان بهش
کمکش کنن.اینا فکر میکردن داره براشون دست تکون میده(بای بای میکنه!)ایناهم براش دست تکون میدادن!!!!
بعدهرجور بوده خودشو رسونده به ساحل گففته من داشتم غرق میشدم!
داییم تعریف میکنه بچه که بودن یه روز با پسر عموهاشو پسر عمه هاش داشتن تو کوچه بازی میکردن یه دفه یه کندوی عسل میبینن همشونم شیطنتشون گل میکنه کلی سنگ و اینا میزنن به کندو عسله یه دفه کندو عسله از رو درخت میفته پایین کل زنبورا میریزن رو سر داییم اینا اینا میدون فوری میرن تو خونه یکی از پسر عمو های مامانم پشت در میمونه...
خلاصه هرچی بدبخت در میزنه هیشکی جرئت نمیکنه در رو براش وا کنه بدبخت رو کل هیکلشو زنبور نیش میزنه...
دوستم تعریف میکرد ککه داییش تو دانشگاه سر امتحان میخواسته تقلب بگیره بعد کناریش کلمه ی گشتاور رو تکرار مسکنه که مربوط به جواب س.ال بوده اما اون بنده خدا درست نمیشنوه مینویسه بمب اشک اور
مامانم تعریف میکرد خیلی وقت پیش وقتی من خیلی کوچولو بودم یه بار خانوادگی رفته بودیم دریا شنا بعد متوجه شدن پسر دایی مامانم که اون موقع 7 سالش بود نیست دورو برشونو نیگا کردن دیدن که نه واقعا نیس
هیچی مامانش چندتا حمید حمید گفت و غش کرد داداشش دیوونه شده بود داشت میرفت ته آب جلوشو گرفتن خلاصه همه گریه و زاری
نمک میخوردن که فشارشون نره پایین.دیگه دنبال جنازه بودن داشتن اینورو اونور میرفتن که بابام 10 متر اونطرفتر دید حمید داره با یه دختره شن بازی میکنه
بیچاره مامانش اینقد کتکش زد که نگو
همه از خنده داشتن غش میکردن
این خاطره رو مامان دوستم واسم تعریف کرده: مامان دوستم نمره هاش کم می شده یک بار باباش بهش میگه....اگه این دفعه کم بشی خونه رات نمیدم....
ای مامان دوستمم میره مدرسه و بله ....نمره اش شده بو د12 ...زنگ مدرسه می خوره وای می استه تااخرین نفر ...تو راه خونم اروم اروم میره...
میره تو پارک بازی می کنه...چون نمی دونسته نمره شو چه جوری به باباش نشون بده حالا هی وقت کشی میکنه...
بعد 4 5 ساعت با ترس و استرس میره خونه.......می بینه همه خونشونن دارن گریه می کنن....می فهمه بابا مرده ...باخودش میگه کاش می رفتم خونه کتک می خوردم ولی بابام و برا ی اخرین بار می دیدم
واقعا اشک من دراومد شما رو نمی دونم...