سیاوش کسرایی

  • شروع کننده موضوع
  • #1

stevendeljoo

داماد مسعودی
ارسال‌ها
1,351
امتیاز
2,642
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی نیشابور
شهر
نیشابور
سال فارغ التحصیلی
1391
مدال المپیاد
ندارم
دانشگاه
امیرکبیر
رشته دانشگاه
برق
آرش کمانگیر‌
برف می‌بارد،
برف می‌بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه‌ها خاموش،
دره‌ها دلتنگ،
راه‌ها چشم‌انتظار کاروانی با صدای زنگ.

بر نمی‌شد گر ز بام کلبه‌ها دودی،
یا که سوسوی چراغی، گر پیامی‌مان نمی‌آورد،
رد پاها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان،
ما چه می‌کردیم در کولاک دل‌آشفتۀ دم‌سرد؟

آنک آنک کلبه‌ای روشن،
روی تپه، روبروی من. . .

در گشودندم.
مهربانی‌ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعلۀ آتش،
قصه می‌گوید برای بچه‌های خود، عمو نوروز:

«. . . گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ای بس نکته‌ها کاینجاست
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ‌های گُل،
دشت های بی‌در و پیکر؛

سر برون آوردن گُل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندم‌زارها در چشمۀ مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غمِ انسان نشستن؛
پا به‌پای شادمانی‌های مردم پای کوبیدن،

کار کردن، کار کردن،
آرمیدن،
چشم‌انداز بیابان‌های خشک و تشنه را دیدن؛
جرعه‌هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن.

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهی آواره،خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛

گاه‌گاهی،
زیر سقفِ این سفالین بام‌های مه‌گرفته،
قصه‌های درهم غم را ز نم‌نم‌های باران شنیدن؛
بی‌تکان گهوارۀ رنگین‌کمان را،
در کنارِ بام دیدن؛

یا شبِ برفی،
پیشِ آتش‌ها نشستن،
دل به رویاهای دامنگیر و گرمِ شعله بستن. . .

آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله‌اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»

پیر مرد آرام و با لبخند،
کُنده‌ای در کورۀ افسرده جان افکند.

چشم‌هایش در سیاهی‌های کومه جُست‌و‌جو می‌کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت‌وگو می‌کرد:

«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله‌ها را هیمه سوزنده.

جنگلی هستی تو، ای انسان؛
جنگل، ای روییده آزاده،
بی‌دریغ افکنده روی کوه‌ها دامان،
آشیان‌ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه‌ها در سایبان‌های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جانِ تو خدمت‌گر آتش. . .
سربلند و سبز باش، ای جنگل انسان!

زندگانی شعله می‌خواهد.» صدا سر داد عمو نوروز،
ـ «شعله‌ها را هیمه باید روشنی‌افروز.
کودکانم، داستان ما ز «آرش» بود.
او به‌جان، خدمتگزار باغ آتش بود.

روزگاری بود.
روزگار تلخ و تاری بود؛
بختُِ ما چون روی بدخواهانِ ما تیره.
دشمنان، بر جانِ ما چیره.
شهر سیلی‌خورده هذیان داشت.
بر زبان بس داستان‌های پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بدنامی،
روزگارِ ننگ.
غیرت، اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق، در بیماری دلمردگی بی‌جان.

فصل ها فصل زمستان شد،
صحنۀ گُلگشت‌ها گُم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان‌های خاموشی،
می‌تراوید از گُلِ اندیشه‌ها عطرِ فراموشی.

ترس بود و بال‌های مرگ؛
کس نمی‌جٌنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمه‌گاه دشمنان پُر جوش.

مرزهای مُلک،
همچو سرحداتِ دامنگستر اندیشه، بی‌سامان.
بُرج‌های شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو . . .

هیچ سینه کینه‌ای در بر نمی‌اندوخت.
هیچ دل مهری نمی‌ورزید.
هیچ‌کس دستی به سوی کس نمی‌آورد.
هیچ‌کس در روی دیگر کس نمی‌خندید.

باغ‌های آرزو بی‌برگ؛
آسمان اشک‌ها پُربار.
گرم‌رو آزادگان دربند،
روسپی نامردمان در کار . . .

انجمن‌ها کرد دشمن،
رایزن‌ها گردِ هم آورد دشمن،
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دستِ ما شکستِ ما براندیشند.
نازک‌اندیشان‌شان بی‌شرم،
ـ که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم، ـ
یافتند آخر فسونی را که می‌جُستند . . .
چشم‌ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جُست‌وجو می‌کرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می‌کرد:
« آخرین فرمان،
« آخرین تحقیر . . .
« مرز را پرواز تیری می‌دهد سامان.
« گر به‌نزدیکی فرود اید،
« خانه‌هامان تنگ،
« آرزومان کور . . .
« ور بپرد دور،
« تا کجا؟ تا چند؟
« آه کو بازوی پولادین و کو سرپنجۀ ایمان؟»
هر دهانی این خبر را بازگو می‌کرد؛
چشم‌ها بی‌گفت‌وگویی؛ هر طرف را جست‌وجو می‌کرد.»

پیر مرد، اندوهگین، دستی به‌دیگر دست می‌سایید
از میانِ دره‌های دور، گُرگی خسته می‌نالید.
برف روی برف می‌بارید.
باد، بالش را به پشت شیشه می‌مالید.

ـ «صبح می‌آمد.»
پیرمرد آرام کرد آغاز.
ـ «پیشِ روی لشکرِ دشمن سپاهِ دوست،
دشت نه، دریایی از سرباز . . .

آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.
بی‌نفس می‌شد سیاهی دردهان صبح؛
باد پر می‌ریخت روی دشت بازِ دامنِ البُرز،
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور،
دو و دو و سه‌وسه به پچ‌پچ گردِ یکدیگر؛
کودکان، بر بام،
دختران، بنشسته بر روزن،
مادران، غمگین کنارِ در.

کم‌کمک در اوج آمد پچ‌پچِ خُفته.
خلق، چون بحری بر آشفته،
به‌جوش آمد،
خروشان شد،
به‌موج افتاد؛
بُرش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد.

«منم آرش!»
ـ چنین آغاز کرد آن‌مرد با دشمن، ـ
« منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
« به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
« اینک آماده.
« مجوییدم نسب،
« فرزند رنج و کار،
« گریزان چون شهاب از شب،
« چو صبح آمادۀ دیدار.

« مبارک‌باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
« گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
« شما را باده و جامه
« گوارا و مبارک‌باد!

« دلم را در میان دست می‌گیرم.
« و می‌افشارمش در چنگ؛
« دل،این جام پُر از کینِ پُر از خون را؛
« دل، این بی‌تابِ خشم‌آهنگ . . .

« که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
« که تا کوبم به جام قلب‌تان در رزم؛
« که جامِ کینه از سنگ است.
« به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.

« در این پیکار،
« در این کار،
« دلِ خلقی است در مُشتم.
« امید مردمی خاموش هم‌پُشتم.
« کمانِ کهکشان در دست،
« کمان‌داری کمانگیرم.
« شهابِ تیزرو تیرم.
« ستیغِ سربُلندِ کوه مأوایم.
« به‌چشمِ آفتابِ تازه‌رس جایم.
« مرا تیر است آتش‌پر.
« مرا باد است فرمانبر.
« و لیکن چارۀ امروز زور و پهلوانی نیست.
« رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
« در این میدان
بر این پیکانِ هستی‌سوزِ سامان‌ساز،
« پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»

پس آنگه سر به‌سوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گُفتارِ دیگر کرد،

« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
« که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود.
« به صبح راستین سوگند!
« به پنهان آفتابِ مهربارِ پاک‌بین سوگند!
« که آرش جانِ خود در تیر خواهد کرد؛
« پس آنگه بی‌درنگی خواهدش افکند.

« زمین می‌داند این را، آسمان‌ها نیز،
که تن بی‌عیب و جان پاک است.
« نه نیرنگی به کارِ من، نه افسونی؛
« نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»

درنگ آورد و یک‌دم شد به‌لب خاموش.
نفس در سینه‌ها بی‌تاب می‌زد جوش.

« ز پیشم مرگ،
« نقابی سهمگین بر چهره، می آید.
« به‌هر گامِ هراس‌افکن،
« مرا با دیدۀ خونبار می‌پاید.
« به بالِ کرکسان گردِ سرم پرواز می گیرد،
« به‌راهم می‌نشیند، راه می‌بندد؛
« به‌رویم سرد می‌خندد؛
« به کوه و دره می‌ریزد طنین زهرخندش را،
« و بازش باز می‌گیرد.

« دلم از مرگ بیزار است؛
« که مرگِ اهرمن‌خو آدمی‌خوار است.
« ولی آن‌دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛
« ولی، آن‌دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است،
« فرو رفتن به‌کامِ مرگ شیرین است.
« همان بایستۀ آزادگی این است.

« هزاران چشمِ گویا و لبِ خاموش،
« مرا پیکِ امیدِ خویش می‌داند.
« هزاران دستِ لرزان و دلِ پُر جوش
« گهی می‌گیردم، گه پیش می‌راند.
« پیش می‌آیم.
« دل و جان را به زیورهای انسانی می‌آرایم.
« به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
« نقاب از چهرۀ ترس‌آفرین مرگ خواهم کند.»

نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
به‌سوی قله‌ها دستان ز هم بگشاد:

« برآ، ای آفتاب، ای توشۀ امید!
« برآ، ای خوشۀ خورشید!
« تو جوشان چشمه‌ای، من تشنه‌ای بی‌تاب.
« برآ، سر ریز کُن، تا جان شود سیراب.

« چو پا در کامِ مرگی تُندخو دارم،
« چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش‌جو دارم،
« به‌موجِ روشنایی شستشو خواهم،
« ز گلبرگِ تو، ای زرینه‌گُل، من رنگ و بو خواهم.

« شما، ای قله‌های سرکشِ خاموش،
« که پیشانی به تُندرهای سهم‌انگیز می‌سایید،
« که بر ایوانِ شب دارید چشم‌انداز رویایی،
« که سیمین پایه‌های روزِ زرین را به‌روی شانه می‌کوبید،
« که ابرِ ‌آتشین را در پناهِ خویش می‌گیرید.

« غرور و سربلندی هم شما را باد!
« امیدم را برافرازید،
« چو پرچم‌ها که از بادِ سحرگاهان به‌سر دارید.
« غرورم را نگه دارید،
« به‌سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»

زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتارِ «آرش» گوش،
به یالِ کوه‌ها لغزید کم‌کم پنجۀ خورشید.
هزاران نیزۀ زرین به چشم آسمان پاشید.

نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنارِ در؛
مردها در راه.
سرود بی‌کلامی، با غمی جانکاه،
ز چشمان برهمی شد با نسیمِ صبحدم همراه.

کدامین نغمه می‌ریزد،
کدام آهنگ آیا می‌تواند ساخت،
طنین گام‌های استواری را که سوی نیستی مردانه می‌رفتند؟
طنین گام‌هایی را که آگاهانه می‌رفتند؟

دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بام‌ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن‌بندها در مُشت،
همره او قدرت عشق و وفا کردند.

آرش، اما همچنان خاموش،
از شکافِ دامنِ البرز بالا رفت.
وز پی او،
پرده‌های اشک پی در پی فرود آمد.»

بست یک‌دم چشم‌هایش را، عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رؤیا.
کودکان با دیدگان خسته و پی‌جو،
در شگفت از پهلوانی‌ها.
شعله‌های کوره در پرواز.
باد در غوغا.

ـ «شامگاهان،
راه‌جویانی که می‌جستند، آرش را به‌روی قله ها، پی‌گیر،
باز گردیدند.
بی‌نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی‌تیر.

آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صدهزاران تیغۀ شمشیر کرد آرش.
تیرِ آرش را سوارانی که می‌راندند بر جیحون،
به‌دیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند.

آفتاب،
در گریز بی‌شتابِ خویش،
سال‌ها بر بام دنیا پاکشان سر زد.

ماهتاب،
بی‌نصیب از شبروی‌هایش، همه خاموش،
در دلِ هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد.

آفتاب و ماه را در گشت،
سال‌ها بگذشت.
سال‌ها و باز،
در تمام پهنۀ البرز،
وین سراسر قلۀ مغموم و خاموشی که می‌بینید،
وندرون دره‌های برف‌آلودی که می‌دانید،
رهگذرهایی که شب در راه می‌مانند؛
نامِ آرش را پیاپی در دل کُهسار می‌خوانند،
و نیازِ خویش می‌خوانند.

با دهان سنگ‌های کوه، آرش می‌دهد پاسخ؛
می‌کندشان از فراز و از نشیب جاده‌ها آگاه،
می‌دهد امید.
می‌نماید راه.»

در برون کلبه می‌بارد.
برف می‌بارد به‌روی خار و خارا سنگ.
کوه‌ها خاموش.
دره‌ها دلتنگ.
راه‌ها چشم‌انتظار کاروانی با صدای زنگ . . .

کودکان دیری است در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
می‌گذارم کُنده‌ای هیزم در آتشدان.
شعله بالا می‌رود، پُرسوز
 

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
کنکوری 1404
ارسال‌ها
3,983
امتیاز
44,513
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
برای افزایش فعالیت در بخش شعر و شعرخوانی سایت، این تاپیک آپ شده و دوباره اشعار سیاوش کسرایی به سایت طراوت می بخشد.

شعر مهره سرخ
بخش اول(وداع تهمینه)


بسیار قصه ها که به پایان رسید و باز
غمگین کلاغ پیر ره آشیان نجست
اما هنوز در تک این شام می پرد
پرسان و پی کننده هر قصه از نخست

دل دل زنان ستاره خونین شامگاه
در ابر می چکید
سیمرغ ابرها
می رفت تا بمیرد در آشیان شب

پهلو شکافته
سهراب
روی خاک
می سوخت، می گداخت
در شعله های تب

آوا اگر که بود، تک شیهه بود
شوم
ز یک اسب بی سوار
و آهنگ گامهای گریزنده ای ز دشت
آغاز ناشده
پایان ناگزیرش را
می خواست سرگذشت

اما هجوم تب
سهراب را به بستر خونین گشوده لب:

می سوزدم و به آبم
اما نیاز نیست
نه تشنگی فروننشیند مرا به آب
ای داد از این عطش!
فریاد از آن سراب!

مادر، اینجا کجاست من به چه کارم ؟
چه ابرهای خشکی
چه باغهای جادویی
آن پیر آن حکیم
این میوه های تلخ به شاخ از چه آفرید ؟
آن دسته گل چه کس ز کجا چید ؟
مادر ز بهر من
این جاودانه بستر پر را که گسترید ؟
ایا به باد رفت
در باغ هر چه بود ؟
تنها به جای باز
میوه کال گسستگی؟

یاقوت های خون
تک قطره های لعل
این مهره را که داد
این سرخ گل بگو بگو که به پهلوی من نهاد؟!

دیرست دیر دیر
بشتاب ای پدر
مادر ! به قصه ای
با من ز آمدن
وز شور و شوق دیدن آن پهلوان بگو
بیم از دلم ببر!

خم گشت آسمان
چون مادری به گونه سهراب بوسه زد
سهراب دیدگان را
بر نقش تازه داد
تهمینه
در برابر آیینه
سرمست عشق و زمزمه پرداز
گیسو فکنده در نفس باد
آوازه داده اند و تهمتن
از راه می رسد
دلخواه دور من
با گامهای خویش به درگاه می رسد
رستم کجا و شهر سمنگان ما کجا ؟
نیروی چیست این
کو را چنین به سوی شبستان ما کشد ؟
آخر شکار گور و گمشدن رخش
هر یک بهانه ای است در انبان روزگار
تا فرصتی پدید کند بر نیاز من
ای رهنمای چرخ و فلک درشبی چنین
کامم روا بدار
این بانگ بشنوید!
این شور درفتاده به شهر از برای اوست
این کوه و دشت و برزن و بازار
وین کاخ و بارگاه
یا هرچه از من است
دل و دیده جای اوست
اینک که ناگهان
از راه می رسد
ای اینه بگو
منچون کنم چه سان که خویشاوند او بود ؟
گیسو چگونه برشکنم باز
یا در میان این همه رنگینه جامه ها
آخر کدام یک بگزینم ؟
با او سخن چه گونه گشایم
آرایه چون کنم که به چشمش نکو بود ؟
ای نه من به دلبری و حسن شهره ام
دیگر که راه رسد
جز تهمتن که بر گل آتش گرفته ام
باران شبنمی برساند ؟
آری که را سزد
تا کودکی یگانه دوران
بر دست و دامنم بنشاند ؟

ابری عبور کرد
گویی به دستمال سپیدش خیال را
از دیدگان خسته سهراب می سترد
مادر ! کجا کجا
این اسب بالدار کجا می برد مرا ؟
تهمینه باره را
از پای تا به سر همه می بوید
بر زینو برک و گردن او دست می کشد
در یال های او
رخساره می فشارد و می موید
یکتای من پسر
تک میوه جوانی و عشقم کجا شدی ؟
ای جنگل جوانه امید
چون شد کزین درخت پر از شاخ آرزو
بی گه جدا شدی ؟
گفتم تو را نگفتم ؟
کز عطر راز تو
افراسیاب نیز مبادا که بو برد ؟
امکا تو را غرور به پندارهای نیک
اما تو را شتاب به دیدار تهمتن
چشم خرد ببست
دشمن به مصلحت
می داد با تو دست
اما تو بی خبر
با آن دورویگان به خطا داشتی نشست
می کوفت سم پیاپی بر خک آن سمند
سر در نشیب زین
تهمینه می کند روی وموی
در برگرفته گردن آن باره جوان
در خویش می گریست و می کرد گفتگوی:

آخر چرا نشانه یکتای تهمتن
آن شهره مهره را
بیهوده زیر جامه نهان کردی
وین گونه شوربخت پدر را
بدنام و تلخ کام جهان کردی ؟
سهراب خشم خورده و نالان:
ز آن رو که ژاژخواه دهانی به نیشخند نگوید
نوخاسته نگر که به بازو
بربسته به نابجا
طوق و نگین رستم دستان!
آنگاه
تهمینه را به حوصله خواهان
مادر درود بر تو و بدرود
دردا که مرگ دامنت از دست من ربود
مادر
هر مهر کز برای منت در نهانبود
بی هر ملامتی
با تهمتن بدار که اینک
تنهاترین کسی است که در این جهان بود
با او بدار مهر که شایای آن بود
برخیز و رخ بشوی و برآرای گیسوان
دیگر نکن به زاری آشفته ام روان
از باره جوان
تهمینه زین و برگ و سلاح و لگام را به نوازش
بر می گیرد
با اسب تن سپرده به تاریکی و به دشت
تا چندگامکی
همراه می رود
آنگه درون ظلمت
پیچان و پکشان
گویی که شکوه هایی با باد می کند
بدرود رود من بود ونبود من
ای ناگرفته کام
داماد مرگ حجله شهنامه
داماد بی عروس
ای سرو سرخ فام
گفتم به پروراندم فرزندی
زیبا و پر هنر
در رامش آورم سر پر شور و تهمتن
باشد که همنشینی این پور و آن پدر
در سرزمین ما
بیخ گیاه کینه بسوزاند
وین مرز و بوم را
با بالهای مهر بپوشاند
اینک پسر
گوزن جوان گریزپای
برپشته ای به خک غریبی غنوده است
اینک پدر
تهمتن
آن کوه استوار
در آسیای دردش
چون سنگ سوده است
تنها و دورمانده و ناشاد
در این میانه من چو غباری به گردباد
ای آفریدگار
دادی تو بهترین و ستاندی تو بهترین
بیداد و داد چیست ؟
آن چیست ؟
چیست این ؟
بانگش خطی بروی سیه آسمان کشید
تهمینه دور شد تاریک شد
چو لکه ای از شب سیاهتر
و آن لکه را بیابان بر برگ شب مکید



#ادامه دارد
 

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
کنکوری 1404
ارسال‌ها
3,983
امتیاز
44,513
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
به زودی وویس خوانش اشعار هم اضافه خواهد شد

شعر مهره سرخ
بخش دوم(وداع تهمتن)


قد می کشد گیاه شب از خاکهای دشت
مرغی ز روی سنگ به آفاق می پرد
بادی به دوردست
آوازهای خامش سهراب می برد:
"گلهای قاصدم
در جویبار باد
از هر کناره رفت
یک تن چرا از این همه درها که کوفتم
بیرون نکرد سر،
شمعی مرا نداد ؟
دیرست.. آه دیر...
شبگیر
دیگر به جز ستاره کست دستگیر نیست

نه آب خود مبر
ای مرد در به در!
بازآ که هم ز سنگ تو جوشند چشمه ها
یک دم کنار من بنشین، ای پهلوان پدر!

پر درد
مانده
اشک فروخورده
از خود به خشم
خسته و خاک آلود
رستم کنار پیکر بی تاب
دستش میان موی پسر بود

شیری به تنگنای قفس در
با آبشاری
کوبان به صخره سر:

"تا گردش سپهر مدارش درین خم است
ننگی چنان و داغ تو بر جان رستم است

دستم بریده چشم و دلم کور، رود من
روزم سیاه
آه ای آفریدگار!
چون برفراز می کشی و می کنی تباه؟
گفتند : مردی رسیده است، یلی، یکه در جهان
جز رستمش به رزم هم آورد گرد نیست
گر تهمتن به عرصه نباشد
امید برد نیست

پور و پدر برابر و بیگانگی، شگفت!
با صد نشان که بر رخ و بالاست
نشناختم تو را
نشناختی مرا
این پرده پوش شعبده گر، چشم بند کیست
این کوری از کجاست ؟

می گفت دل که : رستم
بنگر ببین نه بوی تو را دارد بگو بجو
افسوس عقل باطل
می زد نهیب نه
هان دشمن است او!"

خم می شود تهمتن
گریان
در گیسوان درهم سهراب
سر می برد فرو
گویی که او گلی را نهفته در آن میان
بو می کند به جان

"دیری ست تا که من
در راه راستی
وین سرزمین که زیستگه مردمان ماست
شمشیر می زنم
تنها نه این منم که چنین می کنم پدر
می کرده این چنین و هم این رسم از نیاست
برگشته بخت خصم که آهنگ ما کند
آه از تو ناشناخته ره جان بیگناه
دشمن چه ها کند!
آری شکست گرچه درین جنگ ننگ بود
اما به روز واقعه
افسوس
آن نابه کار خنگ خرد نیز لنگ بود
تدبیر بسته لب
از هر کرانه راه به تقدیر باز کرد
رستم چه کور بود که گم باد نام او!
دستی به آشتی نگشاده
خود جنگ ساز کرد
دشمن گرفت پاره جان را و با فریب
پهلوی او درید!
اما چه شوم تر به مکافات خود رسید
وای از من پلید!
کین بسته بود در به دلم با هزار قفل
دریغا ز یک کلید!

دستت چو تیغ خدعه فرود آرد
حتی به راه داد
هشدار
عاقبت
آن تیغ را به قلب تو می کارد

باری
زین قصه بگذرم که چنین است روزگار
پیوند و مهر ماست
رشک آور کسان
اما غم و جودایی هر جفت نازنین
آرام بخش خاطر این قوم زشتکار"

در جستجوی اختری انگار
در توده های ابر
آن پیر تهمتن
رو می کند به پهنه دلگیر آسمان
اما هنوز با پسرش دارد او سخن:

"رستم
همیشه تنها
از هفتخوان مدهش شهنامه می گذشت
هر چند جان او
در حسرت برآمد و پیدایی تو بود
هر چند چشم او
در جستجوی دیدن رعنایی تو بود

نو خاسته دلیری
فرزندی
همراه و همنبرد
لیکن بدین صفت که تو از راه آمدی
تنهاست باز مرد
آری به آرزو
گرم است زندگی
بی شعله اش ولیک
خکستری ست مانده به جا از اجاق سرد
زان رستم است که چرخ بلندش نبسته دست
اینک
چه مانده است ؟
یک پهلوان و در همه گیتی
پیروز
در شکست
شادا سفر گزیده به منزل رسیده ای
خوشبخت آن که در شب پر هول روزگار
آرامش درون
او را به شهر جادویی خواب می برد
اما مرا
که مانده بسی راه ناتمام ؟
شب خوش
که صخره را
طغیان پر تلاطم سیلاب می برد"

رستم گرفته دست پسر در میان دست
بر لب ز حسرت آه
سنگین به گود ظلمت دل بال می کشد
گویی که خامشانه فرو می رود به چاه...

شب چون زنی که پر شود از برکه های قیر
آرام در خرام
خورشید خفته بود نه پیدا چراغ ماه
تاریک بود شام...


#ادامه دارد...
 

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
کنکوری 1404
ارسال‌ها
3,983
امتیاز
44,513
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
شعر مهره سرخ
بخش سوم(گل پرخاشجو)

از هیچ کس نبود صدایی که می رسید
سهراب دردمند
در خویش می تپید:

"آن ماهتاب سرزده از برج کهنه کو ؟
کو آن برنده کو ؟
گرد آفرید آن گل پرخاشجو چه شد ؟
آن خطر ناشناس که همچون نسیم خیس
یک دم به جان تفته و سوزان من وزید
گم شد به نیمه راه؟

ایا کسی به دشت
آهوی من ندید ؟"

چونان گلی سپید
به نرمی
گرد آفرید از زره شب برون خزید:

"ای جان ناشکیبا
سهراب!
شب می رود ز نیمه
سحر می رسد، بخواب!

دیدار ما
زیاده درین سرگذشت بود
بیگاه و پرشتاب
جز حسرتی چه سود تماشا را
گاه عبور تند شهاب از بر شهاب
یا دسته گل بر آب ؟

بگذار همچو سایه در این شب فرو شوم
با شورهای دل
تنها گذارمت
همراه عشق خویش
به یزدان سپارمت!"

سهراب گفت : "نه!
با من دمی بمان!

در تنگنای کوته آن دیدار
دراوج کارزار
اهریمنانه دستی گر عقل ما ربود
دلهای ما به هم دری از عشق برگشود
دیدار ما ضروری این سرگذشت بود
زرین شهاب عشق
بر ما عبور کرد
هر چند
شوری غریب تر
جانهای برگداخته را از هم
آن گونه دور کرد
آری
ما عشق را اگر نچشیدیم
آن را چو دسته گل
بر روی آبهای روان دیدیم!
وینک که راه وادی خاموشان
در پیش می گیرم
عاشق می میرم!

اما تو ای عبور نوازش!
اما تو ای وزیده بر این برگ ناتوان!
هشدار تا سوار شتابان عشق را
در هر ردا و جامه به جای آری
دریاب وقت را که تو را جاودانه نیست
این بیکرانه را
زنهار
بیکرانه نپنداری
کنون برو روان و تنت پک و شاد باد
همواره از منت
با مهر یاد باد"

در پیچ و تاب های پرندینه با نسیم
گرد آفرید
چون شبحی دور می شود
شب رخنه ها و روزنه می بندد
شب کور می شود...



#ادامه دارد...
 
بالا