پاسخ : يغما، شاعر خشتمال ابرشهر (نيشابوري)
به نقل از sen@tor :
احسان جون اگه ميشه از زندگي يغما مطلب بيشتر بذار :)
مرسي
خواهش ميشه

+++++++++++++++++++++++++++++++++
من يكي كارگر بيل به دستم، بر من
نام شاعر مگذاريد و حرامــــم مكنيد
بيش از 10 سال است كه يغما در نيشابور زندگي نميكند و در هيچ جاي ديگر اين دنيا هم زندگي نميكند. امروز اگر بخواهي او را ببيني با تمام كوشش نبوغ بشري، باز هم كار به جايي نميرسد. يغما 16 سال است كه روي در نقاب خاك در كشيده، حيدرش ميگفتند و خشتمال بود، مرد بود و آزاده. در تمام روزهاي زندگيش كار كرد و در تمام ايام حياتش شعر گفت.
او در جايي ميگويد:«من از همان روزهاي كودكي كه بزرگترهاي صومعه در شبهاي بيپايان زمستان، دور كرسي، شاهنامه و امير ارسلان ميخواندند، با لذت و ولع گوش ميدادم. شايد ميدانستم شعر در خونم ميجوشد».
از آن روزها تا دوم اسفند 1366 هجري شمسي، حتي يك بار، نام قدرت، نزاع و خشم را نبرد و حتي يك نظر، چشم از فقر برنداشت. آخرين شب عمرش را زير يك سقف چوبي و در ميان ديوارهاي گلي كه با خشتهاي خودش سامان گرفته بود، خوابيد و چنان آرامشي در درون داشت، كه خوابش تا ابد خواهد پاييد.
در جاي ديگر ميگويد: «نام شناسنامه من «يغما» است. اما مردم هنوز اين را باور نكردهاند. گمان ميكنند تخلص من است. مردم در بسياري از موارد گمان ميكنند، مردماند ديگر!»
تحقيقا هيچ آدمي از ديدنش، جسارتش، محبتش و خشتش پي به شعرش نميبرد، اما از شعرش همه اينها برميآيد. در طول 20 سال كه عقل داشتم، ميديدمش و ميشناختمش، از هيچ انساني بد نگفت و هيچ حيواني را آزار نداد. آدمها، انسانها، حيوانها، هر كدام در جاي خود بودند، همه در جاي خود.
حيدر فرزند محمد و كشور يغما، از مهاجران كوير يزد –خور و بيابانك- بود كه دو نسل پيش از حيدر، براي زيارت امام هشتم (ع) به مشهد آمدند و در بازگشت، در ماندند. هر طايفه يه گوشهاي رفت و خانواده حيدر بيگ در صومعه مسكن گرفت.
حيدر، پس از تولد تا 30 سال، آدم خاصي نبود. شايد اصلا آدمي نبود. بچهاي فقير، كودكي شرور، نوجواني نا آرام و عاشقپيشه. جواني كنجكاو، بيسواد و باز هم عاشق، مردي در آستانه نيمه عمر.
هنوز هم به درستي نميدانم يغما چگونه يكباره آن همه خواندن آموخت و تا آن حد –نه فيلسوف بشود- به برخي رموز و دقايق ادبي، تاريخ ادبيات، علوم ديني و قرآن پيبرد. آنچه از خودش شنيدهام اين است كه اين يك روند تدريجي و بطئي بود و در طول ده پانزده سال از «آب، بابا» به سرايش شعر رسيد. مادرم اما اعتقاد ديگري دارد و چون با او ميزيسته، نميتوان يكسره اعتقادش را انكار كرد، اگر چه كاملا هم پذيرفتني نيست.
او ميگويد:«پدرت خواب نما شد. او هيچ نه ميدانست. نه ميخواند، و يكباره ...»
(همسر يغما) سالها قبل از مرگش به ديگران گفته بود كه حيدر از سربازخانه براي او نامه مينوشته و ميفرستاده.
و هر چه جستجو كردم كمتر به نتيجه رسيدم. نظر من همان است كه از يغما شنيدم. كوشش سالها، قريحه ناب، و خواهش بيانتها در دانستن، به اين كار استوارش كرد.
بايد در حدود 40 سالگي، اولين ابياتش را سروده باشد و آخرين شعرش را دو سه روز قبل از مرگ. 24 سال و ميگفت كه 40 هزار بيت شعر دارد. هرگز اين گفتهاش را نيازمودم و اشعارش را نشمردم. و آنچه از اين 40 هزار بيت، شعر بشودش ناميد، آنقدر است كه 40 ساعت مدام طول ميكشد بخواني و بفهمي.
بيشترين سطور زندگيش را در عشق نوشته و در سياست، هيچ نگفته است. اما همانگونه كه هر انساني –حتي شاعر هم نباشد- از هر دري سخن ميگويد، اين آشفته فقير و آزاد نيز در همه مقوله، سخن دارد.
سبك اشعارش به تعبير ادبي، سهل و ممتنع است و به روايت عوام، همهفهم. به احتمال قوي نميتوانست مشكلسرايي كند، هر چند از اين كار، نفرت هم داشت. من ميگويم و هيچ استبعادي هم ندارد كه غلط كنم –سوادش محدود بود و دانشش محدودتر. يادداشتهايي در نجوم دارد كه فكاهيانه است. شايد هم به قول خودش پانصد سال ديگر آنها را بايد فهميد. حرف اضافي در اين بابها زياد داشت، اما، خوب شعر ميگفت، مهربان بود، از آدميت نصيبي برده بود. به هر كه اهل كار نبود –و عمدتا كار يدي- دشنام ميداد و قيد دنيا را زده بود، وقتي مادرش را ميديد، از ياد گذشتهها به سختي ميگريست و از رنج و فقر بيحد خالي سفرگان، بس شكوه داشت.
يغما را هر كه يك بار ميديد و مينشست، هرگز رهايش نميكرد، و از يك بار بيشتر هر كه، شعرش را ميشنيد و كورفهمي داشت –اگر هم اولين بارش بود- عاشق ميشد.
«من» اضافه ميكنم: عشق يغما زميني بود. اما معشوقهاش خاص نبود. در فرهنگ ما معشوقهاش يافت نميشد. نه دختران شاهنامه بود كه از ديوار قصر با گيسو بالايشان بكشند، نه از ناپيداي خواجه عبدالله خط ياد گرفته بود، نه بر باريكههاي تخيل صائب نشسته بود و نه از نكبت ايرج ميراثبر بود.
زن بود، اما، زن بود!
اگر تكههاي چهرهاي را كه يغما در هزاران بيت، شكسته و ريخته، بند زنيم و كنار هم، بچينيم، روي فرشته ميبينيم، يادهاي فراقش را اگر يك كاسه كنيم، تا هجر عرفاني فاصله چنداني نداريم، و گيسوان و لب دلبرش فقط شبيه آدمي است.
ميگويد:«يك روز از كنار خانهاي مي گذشتم. بيل يك دست. قالب خشت دست ديگر. لباسهايم خاك بود. خب، من خشت ميماليدم. همهاش در خاك زندگي ميكردم ... صداي خواندن قرآن شنيدم. داخل شدم. بيل و قالبم را تكيه ديوار حياط، در اتاق جا نبود. تا قاري بيايد جوانترها به خود بودند.
{مي خندد:}
- فقط جاي قاري خالي بود و من چه ميدانستم. رفتم و همانجا نشستم. خنده كه زياد بود! يكي آمد و با عصا شانهام را خاراند: «هي بلند شو برو مردكه نكبت! اين چه وضع سر و لباس است؟» مرا راند و بيرون آمدم. جسارت كردم دوباره برگشتم. نشستم. اين بار كنار در، و سه سال بعد همان قاري يك روز گفت ملا حيدر! يكي از دورههايت را به ما بده، مرد حسابي ما رفيقيم!»
قرآن را آموخت. و ميگفت كه فارسي را از كتاب اكابر شروع كرده و تخته سياهش تابلو سردر مغازهها و قوطيهاي سيگار بوده و بعد كار خشت، كتابخانه ملي و بعد، يكسره بيابان.
اينها را نميگويم كه فردا از يغما بتي بسازند و هاتف خطابش كنند، يا مجنوني كه همان خشت هم سرش را زياده باشد، ميگويم كه بدانند من اينگونه ميپندارم كه يغما آدم بود، اگر چه خودش از اين داعيه خيلي دور بود. بيابانها و دشتها هم هيچ وقت از او شكوه نكردند، كه يغما پايدارترين رفيق راه بود و ديرپايترين رفيق شبهايشان، درختها هم از او كينه ندارند، كه او خيليهاشان را آب و كود داد. گلهاي وحشي هم به او دشنام نميدهند، كه او مهربان در ميانشان شبهاي بسياري را غنوده بود و به ستارگان آسمان نيشابور چشم دوخته بود. با هيچ چيز به اندازه بيابان، انس نداشت و هرگز از شبگردي خسته نميشد. شعرهايش سراسر ستايش شب است و تنهايي و سكوت و بيابان. اين روستاييزاده، كه از صومعه بيرون آمد وقتي كودك بود، شصت و چهارمين سال زندگيش را در خانهاي كه با خشت دست خودش ساخته بود در حاشيه جاده تهران و در كنار راه روستاي زادگاهش سپري كرد و در ميانه اين شش دهه، چنان تحولي در معناي زندگي و ادبيات و در پيوند انسان و معنويت ايجاد كرد كه ابعادش تا هر گاه كه دفتر ادبياتش زنده باشد و تا هر گاه سنگ مزارش پايدار، در حافظه نقاد بشريت، پرصلابت و استوار، همچون بينالود، ميماند.
نان اگر بردند از دست تو، نـــــــــــــان از نو بساز
جان اگر از پيكرت بردند، جــــــــــــــان از نو بساز
آب اگر بر روي تو بستند بي باكان دهـــــــــــــــر
تو ز اشك ديدگان، جـــــــــــــوي روان از نو بساز
سركشان را رسم خانه سوختن آســـــــــان بود
تا تو را دست است در تن، خانمـــــان از نو بساز
خستگان را رسم و راه باختــــــــــــــن بود از ازل
گر جهان تو برند از كف، جهـــــــــــــان از نو بساز
خيره سرها را، سري باشد به ويــــــران ساختن
گر كه ويران شد، به رغم سركشـــان از نو بساز
شكوه ات از آسمـــــــــان بي جا بود اي آدمي!
تو خداوند زميني، آسمــــــــــــــــــان از نو بساز
كيست خورشيـــــــد فلك تا بر تو صبحي بردمد؟
خود بكوش و مطلعي بهتـــــــــر از آن از نو بساز
شعر اگر شعر است و بر دل مي نشيند خلق را
گـــر زبانت لال شد يغمـــــــــــا! زبان از نو بساز