- شروع کننده موضوع
- #1
sahere
کاربر خاکانجمنخورده
- ارسالها
- 1,829
- امتیاز
- 11,813
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان 2
- شهر
- مشهد
- دانشگاه
- علوم پزشکی مشهد
- رشته دانشگاه
- گفتار درمانی
آرام آرام در خیابان راه میرفت. روی لبه جوی آب.قدم ها را با سفید و سیاه جدول هماهنگ کرده بود:یک ،دو ،سه ،یک ،دو، سه، یک،دو...
سرش پایین بود و فقط سفید و سیاه را میدید و کتانی آبی پایش.یک،دو،سه،یک،دو............. به پیر زنی رسید .پیرزن چارقد ترکمن سرش بود .لباسی رنگ و رو رفته نگاهی سرد صدایی خشک:جلو چشتو نگاه کن!!!
کناره ی دیوار را گرفت و به پیش رفت .ظهر بود.آفتاب میتابید.گرما طاقت فرسا بود؛خیابان خلوت!!! جلوی فست فودی ایستاد.غلغله بود.پسر جوانی پشت صندوق ایستاده بود.روبه رویش زوجی جوان با او حرف میزدند مرد تند دستانش را در هوا تکان میداد .زن نیم نگاهی به پشت شیشه انداخت .عینک آفتابی به چشمش زد و زل زد به زن! زن راهش را گرفت و ادامه داد یک،دو؛سه...
به چهار راه رسید باید خیابان را رد میکرد.چراغ قرمز شد.خط های محل عبر عابر پیاده را میشمرد یک ،دو،سه،چهار... به میانه خیابان رسید منتظر ماند تا دوباره چراغ قرمز شود؛ده،نه،هشت...
آفتاب از مقابل میتابید عینک دودی روی سرش را روی چشمانش گذاشت.نزدیک پارک بود.ورودی پارک ایستاد نگاهی گذرا به آن انداخت .به طرف نیمکتی چوبی به رنگ قهوه ای رفت و روی آن نشست.عینک را برداش و در کیف آبی اش گذاشت.نگاهی به ساعت انداخت زیر لب گفت:ساعت سیزده ؛ دینگ.......دینگ..........دینگ
سایه ی مردی رو به رویش افتاد مرد پشت سرش بود با کلاهی بر سر دست کودکی در دستش بود.پشت سرش را نگاه نکرد.آرام شمردیک،دو،سه...
با شنیدن صدای پسربچه لبخند بر لبانش نقش بست!!!پسر در آغوش زن پرید پس از سلام با دست پشت سر زن را نشان داد و گفت:مامان پس چرا بابا اونجا واستاده؟
سرش پایین بود و فقط سفید و سیاه را میدید و کتانی آبی پایش.یک،دو،سه،یک،دو............. به پیر زنی رسید .پیرزن چارقد ترکمن سرش بود .لباسی رنگ و رو رفته نگاهی سرد صدایی خشک:جلو چشتو نگاه کن!!!
کناره ی دیوار را گرفت و به پیش رفت .ظهر بود.آفتاب میتابید.گرما طاقت فرسا بود؛خیابان خلوت!!! جلوی فست فودی ایستاد.غلغله بود.پسر جوانی پشت صندوق ایستاده بود.روبه رویش زوجی جوان با او حرف میزدند مرد تند دستانش را در هوا تکان میداد .زن نیم نگاهی به پشت شیشه انداخت .عینک آفتابی به چشمش زد و زل زد به زن! زن راهش را گرفت و ادامه داد یک،دو؛سه...
به چهار راه رسید باید خیابان را رد میکرد.چراغ قرمز شد.خط های محل عبر عابر پیاده را میشمرد یک ،دو،سه،چهار... به میانه خیابان رسید منتظر ماند تا دوباره چراغ قرمز شود؛ده،نه،هشت...
آفتاب از مقابل میتابید عینک دودی روی سرش را روی چشمانش گذاشت.نزدیک پارک بود.ورودی پارک ایستاد نگاهی گذرا به آن انداخت .به طرف نیمکتی چوبی به رنگ قهوه ای رفت و روی آن نشست.عینک را برداش و در کیف آبی اش گذاشت.نگاهی به ساعت انداخت زیر لب گفت:ساعت سیزده ؛ دینگ.......دینگ..........دینگ
سایه ی مردی رو به رویش افتاد مرد پشت سرش بود با کلاهی بر سر دست کودکی در دستش بود.پشت سرش را نگاه نکرد.آرام شمردیک،دو،سه...
با شنیدن صدای پسربچه لبخند بر لبانش نقش بست!!!پسر در آغوش زن پرید پس از سلام با دست پشت سر زن را نشان داد و گفت:مامان پس چرا بابا اونجا واستاده؟