افسون شدگان-نوشته هایم

  • شروع کننده موضوع
  • #1

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
آرام آرام در خیابان راه میرفت. روی لبه جوی آب.قدم ها را با سفید و سیاه جدول هماهنگ کرده بود:یک ،دو ،سه ،یک ،دو، سه، یک،دو...
سرش پایین بود و فقط سفید و سیاه را میدید و کتانی آبی پایش.یک،دو،سه،یک،دو............. به پیر زنی رسید .پیرزن چارقد ترکمن سرش بود .لباسی رنگ و رو رفته نگاهی سرد صدایی خشک:جلو چشتو نگاه کن!!!
کناره ی دیوار را گرفت و به پیش رفت .ظهر بود.آفتاب میتابید.گرما طاقت فرسا بود؛خیابان خلوت!!! جلوی فست فودی ایستاد.غلغله بود.پسر جوانی پشت صندوق ایستاده بود.روبه رویش زوجی جوان با او حرف میزدند مرد تند دستانش را در هوا تکان میداد .زن نیم نگاهی به پشت شیشه انداخت .عینک آفتابی به چشمش زد و زل زد به زن! زن راهش را گرفت و ادامه داد یک،دو؛سه...
به چهار راه رسید باید خیابان را رد میکرد.چراغ قرمز شد.خط های محل عبر عابر پیاده را میشمرد یک ،دو،سه،چهار... به میانه خیابان رسید منتظر ماند تا دوباره چراغ قرمز شود؛ده،نه،هشت...
آفتاب از مقابل میتابید عینک دودی روی سرش را روی چشمانش گذاشت.نزدیک پارک بود.ورودی پارک ایستاد نگاهی گذرا به آن انداخت .به طرف نیمکتی چوبی به رنگ قهوه ای رفت و روی آن نشست.عینک را برداش و در کیف آبی اش گذاشت.نگاهی به ساعت انداخت زیر لب گفت:ساعت سیزده ؛ دینگ.......دینگ..........دینگ
سایه ی مردی رو به رویش افتاد مرد پشت سرش بود با کلاهی بر سر دست کودکی در دستش بود.پشت سرش را نگاه نکرد.آرام شمردیک،دو،سه...
با شنیدن صدای پسربچه لبخند بر لبانش نقش بست!!!پسر در آغوش زن پرید پس از سلام با دست پشت سر زن را نشان داد و گفت:مامان پس چرا بابا اونجا واستاده؟
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
((از رفتن))

منتظر نظراتتون هستم :)


دکتر میگفت تقریبا هیچ چیز یادش نمی ماند.قبل از ان ناراحت بودیم که ما را نمی شناسد از آن روز به بعد نگرانی فراموشی بلند مدت را هم به آن افزودیم.تنها دلخوشی همه این بود که پیر مرد هنوز در همان خانه ی کلنگی و در همان کوچه ی قدیمی زندگی می کند و انگار از گذشته می تواند حداقل به یاد بیاورد خانه اش کجاست!
فکر نمی کردیم بیماری تا این حد پیشرفت کند! یک روز جلوی آینه ایستاده بود و می گفت: ((این پیری کیه داره بر و بر منو نگاه میکنه؟! اصلا ازش خوشم نمیاد))
دکتر که آمد کلی دعوایمان کرد و گفت که چرا میگذاریم توی خانه ی به این بزرگی تنها زندگی کند؟ حداقل بگویم پرستاری بیاید که حواسش باشد به این بنده ی خدا!
خواهر بزرگترم هر روز به او سر میزد برایش غذا می برد خانه را آب و جارو می کرد تا اینکه یک روز آمد و گفت باید برود شیراز!شوهرش منتقل شده بود.لعنت به این شغل های دولتی! از آن روز به بعد یکیمان به او سر می زدیم!
هر دفعه که می رفتم خانه اش سری هم به پیر زن همسایه میزدم.حدودا شصت سال داشت شاید هم بیشتر! پیرزن همیشه چارقد سفید سرش می کرد با لباس های روشن!فکر می کرد کسی نیست دورش کفن بپیچد هر لحظه منتظر مرگ بود! خیلی به پدر لطف داشت مدام به او سر میزد .چند بار هم برایش غذا درست کرده بود .حتی گاهی حیاط را هم می شست!
بعضی وقت ها دلم می گرفت که پدر هیچ کدام از بچه هایش را یاد نمی آورد . تا وقتی از دوان جوانی یادش می آمد می نشست برایمان از مادر می گفت.مادری که سر زا مُرده بود. سر زائیدن من!
می گفت عاشق هم بودند ،می گفت تمام پولی که از پدرش گرفته را داده بوده برای مهریه و شیر بهای مادرم تا پدربزرگم بگذارد آن ها با هم ازدواج کنند.خدا بیامرزدش مثل اینکه خیلی مادرم را دوست داشته.هر وقت به اینجای قصه می رسید می خندید ،بعد ساکت میشد و دوباره بلند می گفت: ((خاتون خاتون ! کجایی؟ بیا خودت برایشان تعریف کن!))
بچه های من پدر بزرگشان را زیادی دوست داشتند.حتی بعضی وقت ها مدرسه نمی رفتند تا با من بیایند به پدرم سر بزنند!
پدرم مرد خوبی بود.وقتی حالش بهتر بود صبح ها قبل از طلوع خورشید بیدار می شد کتری را روز گاز می گذاشت نان سنگک می خرید بعد می نشست پای سفره و بلند میگفت: (( خاتون خاتون! چایی را بیاور که روده کوچیکه روده بزرگه را خورد!))
بیچاره پدرم مرد خوبی بود.مادرم را خیلی دوست داشت! مادری که سر زا مرد.سر زائیدن من!
 

o_o

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
641
امتیاز
1,319
نام مرکز سمپاد
دبیرستان شهید هاشمی نژاد
شهر
مشهد
پاسخ : افسون شدگان - نوشته هایم

هر دو نوشته‌ت دوتا ایده‌ی عالی داشت که خیلی باهاشون حال کردم :D

توی اولی شخصیت ثابتیو دنبال نکردی که خیلی هماهنگ بود با فضای نوشته
احساس کردم نوشته‌ی اول داره یه فضای عادی و آروم و پر از روزمرگیو نشون میده
و اینکه شخصیت محوری‌ایو دنبال نمیکردی ، این حس و فضا رو پررنگ تر میکرد
( فقط توی دو خط آخر من فاعل و مرجع ضمیرا رو نفهمیدم زیاد )

توی دومی ام اینجوری احساس کردم که داری خاطراتتو میگی بعد بین حرفات شک میکنم و فک میکنم که یه حسی مثه احساس گناه داری
بعد آخرش با کنار هم گذاشتن اون چهارتا جمله‌ای که قبلا گفته بودی ، شکمو برطرف کردی ...

خلاصه که خیلی خوب بود :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

چه عجب یکی یه چیزی گفت :D
با تشکر فراوان ;))

نمیدونم چطور اون من ها رو نمیفهمی :-?
من خود زنه !البته جمله آخر یکم تغییر کرده ولی بعد از این همه وقت نمیشد ویرایشش کنم دیگه :)
 

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

یه بی تفاوتی تو بیان داستان اول هست که خیلی دوسش دارم. تکرارهاشم بسیار به جاست.
آخرین ضربه رو هم تو جمله ی آخر محکم تر زدی که داستانتُ جذاب کرده!
 

nasim.s

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
145
امتیاز
608
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
93
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
روانشناسی بالینی
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

خيلي توي تموم كردن نوشته هات حرفه اي عمل ميكني (;
شروع نوشته هات يكم ادمو گيج ميكنه،يه ابهامي برات پيش مياد كه اگه متن طولاني باشه رغبتي به خودنش نداري.
با تقويت استانه ي نوشته هات ميتوني بلند تر بنويسي

زيبا بود. خيلي خوشم اومد :)
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
وصله پینه!

امروز بعد از گذشت روزهای زیادی از خانه بیرون زدم.تا سرکوچه که رفتم هوای آزاد به مزاجم خوش نیامد.این شد که نفس هایم را کوتاه فرو میدادم و بلند پسش میدادم به آسمان خدا...
هوای تازه باران زده سنگین بود برای ریه هایم.وارد اولین مغازه شدم.کمی نگاه کردم که دلیلی بیابم برای ورودم نمیشد که بگویم هوا بد بود...پناه آورده ام!
اسپری های رنگی ردیف شده بودند پشت هم؛جعبه های مداد رنگی, خمیرهای بازی,خط کش, دفتر،کاموا ... پر بود از همه چیز!اسمش را گذاشته بود "خرازی "... نمیدانم...شاید هم یک چیز دیگر!
دست های سرخ شده از سرمایم رو جلو دهان بردم و با نفس گرمشان کردم.مردی چهل ساله پشت ویترین کوتاهی ایستاده بود.نگاهش سرد بود.نفسهایم را با شدت بیشتری رو دستانم فرو فرستادم.
-آقا سنجاق دارین؟
-بله چندتا میخواین؟
-زیاد ...یه 500تایی بیشتر شد هم عیبی نداره!
مرد نگاه عاقل ادر سفیهی به من کرد.یک جعبه کوچک از قفسه کناری برداشت گفت"اینم زیاد داره ولی نمیدونم چندتاست..."
برگشتم خانه ی کوچک خودم!
مادرم خیاط بود.همیشه خرده پارچه ها را نگه میداشت میگفت "هر چیز که خار آید روزی به کار آید..."
مادرم خار نبود و نماند...یادگاری بودند نگهشان داشته بودم.دو سه کیسه خرده پارچه...
کیسه ها را یکی یکی باز کردم.پارچه ها را کنار هم چیدم ساعت ها طول کشید... مثل تکه های پازل کنار هم گذاشتمشان شدند قد یک قالی!
نشستم یکی کی همه را به هم سنجاق زدم...
حالا هم خارها به کار آمده اند هم مادرم همیشه جلوی چشمم است.هم هوای بارانی نمی آید تو؛هم شب که میشود تک چراغ های کوچه نمیترسانندم و هم خانه ام پرده ای تازه دارد برای عید....
 

F@temeh

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,877
امتیاز
15,502
نام مرکز سمپاد
فرزانگـــان
شهر
کاشـــان
مدال المپیاد
مرحله اول ریاضی
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

خیلی خوبه که داستاناتو مینویسی و نگهشون میداری.خیلی از داستاناییکه من نوشتم توچک نویسن و چون هیچکی توجهی بهشون نداره و برای بقیه میخونمشون فقط یه :) تحویلم میدن، نگهشون نمیدارم.بیشترشونم توی راه میسازمُ خب هیچی ندارم که روش بنویسمُ تو ذهنم هستن... که بعد از چند روز فراموش میشن ...

از اینکه توی داستانات اتفاقِ خیلی مهمی نمیفته خوشم میاد ... کوتاهه اما همه چی کاملا واضحه... خیلی خوبن (;
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
نمایش!

از صبح نشسته بودم روی همان نیمکت و چشم میچرخاندم دنبال آدمی عصای سفید به دست ...
یک هفته ای میشد که قول اجرای نقش دخترکی نابینا را داده بودم به کارگردان نمایشنامه ای که اسمش" روشن دل" بود میشد گفت یکی از نقش های اصلی من بودم! هر چه بیشتر جان میکندم بازی ام کمتر شبیه آدم های نابینا می شد و بیشتر غر میشنیدم و کمتر دل میدادم...
از صبح علی الطلوع بیدار شدم و رفتم پارکی شلوغ و بزرگ نزدیکی های خانه ام!آنجا آدم عصا به دست زیاد دیده بودم!جفت جفت پیر زن ها پیر مرد ها می آمدند و دوری میزدند و به اصطلاح خودشان کمری می گرداندند و میرفتند...
از ظهر گذشته بود که مردی حدودا سی ساله از مقابلم گذشت.عصای سفید به دست تق تق میکرد و میرفت.کمی که از من فاصله گرفت دنبالش راه افتادم!
کیفی سر دوشش بود .در تمام حرکات و رفتارش دقیق شدم.انگار کمتر به صداها واکنش نشان میداد.طوری راه میرفت انگار روزی هزار بار از این پارک میگذرد.از سمت راست روی خط راستی حرکت میکرد.راه راست و او شق و رق!
داشتم سعی میکردم مثل او راه بروم دیدم بی عصا که نمیشود از کوله ام عصای نمایش را در آوردم از پارک که رد شدیم عصا را گذاشتم رو زمین عینک دودی هم زدم ولی آخر وسط پاییز که آفتابی نبود... چند قدم که برداشتم مرد انعکاس صدای عصایش را میشنید سرعتش را آهسته کرد تا از او رد شوم انگار متنفر بود از اینکه دوبار صدای ضربه بشنود شاید راه را گم میکرد شاید هم تمرکزش را از دست میداد و تعداد قدم هایش را فراموش میکرد. هر چه آهسته تر رفت من هم آهسته تر رفتم.حوصله اش که سر رفت سرعتش را زیاد کرد...
دو زن و یک بچه از کنارمان گذشتند .سرعتشان بیشتر از ما بود سی متری جلو تر از خیابان گذشتند .نزدیک ساعت دو بود خیابان خلوت بود و هراز چندگاهی ماشینی رد میشد.من هم خسته از تمرین زیاد نقش و گرسنه کم کم میخواستم به تمرینم خاتمه دهم .مرد ایستاد کنار خیابان .کوچکترین حرکتی نداشت.انگار تمام بدنش گوش شده بودند حواس شده بودند چند ماشین از خیابان رو به رو گذشتند مرد مطمئن عصا را بر زمین زد ...تق...تق...تق...نفهمیدم چه شد صاف ایستاده بودم به ماشینی که می آمد نگاه میکردم . انگار دهانم را گل گرفته بودند .نفسم در سینه ام حبس شده بود. دل روشن مرد روی آسفالت پخش شده بود!
...تق...تق...تق...از همان راهی که آمدم بازگشتم...
 

nimche

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
542
امتیاز
2,261
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 1
شهر
تهران
مدال المپیاد
مدال طلای بیست و ششمین دوره‌ی المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
مهندسی معماری و زبان و ادبی
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

خوب بودند و صدالبته جای کار بسیاری داشتند!ولی خب،دست مریزاد!
درضمن شروع و پایان نوشته ها بهتر از وسطاشونه،به نظر میاد که شروع و پایانش رو از قبل ساختی و فکری واسه وسطش نکردی...به نظرم رو وسطش هم وقت بذاری بهتره...
 

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,362
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

دقیقاً همین چیزی که آقای نیمچه گفتنُ قبول دارم .
شروع و پایانش خیلی خوبه ، اما انگار سریع خواستی از شروع به آخر برسی و به وسطش کمتر رسیدی .
اما خیلی خیلی خوب بود ! :ایکس
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

شاید :)
مرسی (;
 

Hamid.s

‌Bug
ارسال‌ها
1,688
امتیاز
16,727
نام مرکز سمپاد
شهید هاشمی نژاد1
شهر
مشهد
دانشگاه
فردوسی
رشته دانشگاه
نرم‌افزار
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

منم بگم دیگه :-"

خیلی خیلی راحت میشه با داستانک هات (!) ارتباط برقرار کرد. شاید چون ساده نوشتی. خیلی هم خوب احساس رو منتقل میدی. ایده هاتم خیلی خوبن. از همه هم بیشتر دومی رو دوس داشتم بعد سومی رو x:

ولی یه چیزی که هست تموم کردن داستانات (به جز اولی) یک جوری انگار تریپ باکلاسیه :D نمیدونم میفهمی چی میگم یا نه :-" :D

ولی بازم خیلی خوبه :حسودی :-"
 

happymoon

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
378
امتیاز
2,776
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
سنندج
دانشگاه
هنر اسلامی تبریز
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

منم واقعا خوشم اومد <D=
امیدوارم به زودی داستان های بعدی رو بخونم
 
  • شروع کننده موضوع
  • #15

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
قاب عکس!

دلم برای کشیدن نقاشی های بچگی تنگ شده است.کشیدن یک خانه که از بالای آن دود میرود به آسمان و درخت و رود و آن گوشه کنارها هفت هایی که میگفتیم پرنده اند ...کلاغ اند! همیشه توی آن نقاشی ها آدمک هایی میکشیدیم که میخندیدند...
دلم برایشان تنگ شده حداقل آدم میتوانست چیزهای خوب دنیا را برای خودش داشته باشد .دلم برای دیدن چیزهایی تنگ شده که نمیابمشان شاید اگر جعبه ی مداد رنگی های بچگی را باز کنم بروم سراغ مداد آبی روشن که همیشه از همه کوتاه تر بود و برش دارم و اول از همه یک آسمان آبی بکشم....
دلم میخواهد روی همه ی تظاهر هایم رنگ آبی بزنم آبی آسمانی تا اسمانی ترین لحظه های خودم را پیدا کنم .میگویند آبی رنگ سردی است !دقت کرده ای که وقتی توی دریا می ایستی تنها چیزی که میبینی آبی ست که با یک خط آبی جدا میشود و آبی و آبی وآبی...
دلم میخواهد بنشینم کنار ساحل و آب تا روی پاهایم برسد و آن کرم های نه چندان خوشایند از روی پایم بلغزند زیر ماسه ها!
عجیب دلم هوای ،هوای خنک شب های تابستان را کرده که در سکوت و صدای هوهوی باد میشود از روی کوه تمام شهر را دید.خدا که چه آرامشی دارد حتی تصور این صحنه!
ولی جایی هست که همیشه آرامش مرا تامین میکند...فرقی نمیکند تابستان باشد یا زمستان ؛بهار باشد یا پاییز ...آخر همیشه روی درخت های بلند چنار آنجا کلاغ ها لانه دارند .همیشه وقتی می روم آنجا آرام میشوم شاید به خاطر حضور روح اموات خدابیامرزم است...جایی روی تپه ای که به آن میگویند قبرستان!
هر چه که هست همه چیز آبی ست و خطی از خاک افق را جدا میکند!
کاش میشد آن تصویر را روی پنجره ی اتاقم قاب کنم....حالا دلم هوای آرامشی ابدی دارد...
 

F@temeh

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,877
امتیاز
15,502
نام مرکز سمپاد
فرزانگـــان
شهر
کاشـــان
مدال المپیاد
مرحله اول ریاضی
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

مثل همیشه قشنگ بود.اون اولش نقاشیا و اینکه مدادِ آبی همیشه کوچیکترِ همس رو خیلی خوب گفته بودی.
دوسش داشتم x:
 

Elcid Parsa

کاربر فعال
ارسال‌ها
44
امتیاز
65
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

به نقل از ساحـــــره :
آرام آرام در خیابان راه میرفت. روی لبه جوی آب.قدم ها را با سفید و سیاه جدول هماهنگ کرده بود:یک ،دو ،سه ،یک ،دو، سه، یک،دو...
سرش پایین بود و فقط سفید و سیاه را میدید و کتانی آبی پایش.یک،دو،سه،یک،دو............. به پیر زنی رسید .پیرزن چارقد ترکمن سرش بود .لباسی رنگ و رو رفته نگاهی سرد صدایی خشک:جلو چشتو نگاه کن!!!
کناره ی دیوار را گرفت و به پیش رفت .ظهر بود.آفتاب میتابید.گرما طاقت فرسا بود؛خیابان خلوت!!! جلوی فست فودی ایستاد.غلغله بود.پسر جوانی پشت صندوق ایستاده بود.روبه رویش زوجی جوان با او حرف میزدند مرد تند دستانش را در هوا تکان میداد .زن نیم نگاهی به پشت شیشه انداخت .عینک آفتابی به چشمش زد و زل زد به زن! زن راهش را گرفت و ادامه داد یک،دو؛سه...
به چهار راه رسید باید خیابان را رد میکرد.چراغ قرمز شد.خط های محل عبر عابر پیاده را میشمرد یک ،دو،سه،چهار... به میانه خیابان رسید منتظر ماند تا دوباره چراغ قرمز شود؛ده،نه،هشت...
آفتاب از مقابل میتابید عینک دودی روی سرش را روی چشمانش گذاشت.نزدیک پارک بود.ورودی پارک ایستاد نگاهی گذرا به آن انداخت .به طرف نیمکتی چوبی به رنگ قهوه ای رفت و روی آن نشست.عینک را برداش و در کیف آبی اش گذاشت.نگاهی به ساعت انداخت زیر لب گفت:ساعت سیزده ؛ دینگ.......دینگ..........دینگ
سایه ی مردی رو به رویش افتاد مرد پشت سرش بود با کلاهی بر سر دست کودکی در دستش بود.پشت سرش را نگاه نکرد.آرام شمردیک،دو،سه...
با شنیدن صدای پسربچه لبخند بر لبانش نقش بست!!!پسر در آغوش زن پرید پس از سلام با دست پشت سر زن را نشان داد و گفت:مامان پس چرا بابا اونجا واستاده؟
من با ستایش سایر دوستان از نوشته ی شما موافق هستم. فقط برای ادامه بهتر است یک جور دیگه از علایم نگارشی استفاده کنید :P
مثلن وقتی برای لبخند روی لب نشستن زن سه علامت تعجب میگذارید خواننده با خود میگوید: «نویسنده ی داستان چقدر از لبخند زدن شخصیت اول داستانش شگفت زده شده! خدا رحم کرد به قلبش فشار نیومد!» :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #18

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

همینطور که میبینی این اشتباه توی نوشته های دیگه نبوده
داستان اول مربوط به جندماه پیشه و من اونموقع خیلی از این علامتا استفاده میکردم :-"

به هر حال مرسی (;
 

Elcid Parsa

کاربر فعال
ارسال‌ها
44
امتیاز
65
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

به نقل از ساحـــــره :
همینطور که میبینی این اشتباه توی نوشته های دیگه نبوده
داستان اول مربوط به جندماه پیشه و من اونموقع خیلی از این علامتا استفاده میکردم :-"

به هر حال مرسی (;
تو نوشته ی بعدی هم برای نقل قول به جای «» از (()) استفاده کرده اید البته :D
 

Elcid Parsa

کاربر فعال
ارسال‌ها
44
امتیاز
65
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

البته من بار اول یک نوشته را خواندم و اگر بعدی ها را خوانده بودم متوجه می شدم که خود شما متوجه شده اید! من اشتباه کردم، ببخشید.
 
بالا