- شروع کننده موضوع
- #1
melika.m.r
کاربر حرفهای
- ارسالها
- 540
- امتیاز
- 1,889
- نام مرکز سمپاد
- دبیــرســتانِ فرزانگانِ یک
- شهر
- تــــهران!
- دانشگاه
- خدا بخواد ، تهران .
یه روز تو مدرسه ، واسه اکیپِ ما یه سری مشکلات ــی ایجاد شده بود. با بچه ها زنگِ ناهار نشستیم به حرف زدن ُ به قولِ معروف ، گره گشایی !
همین جوری هی حرف زدیم ُ حرف زدیم که زنگ خورد ُ 20 دیقه هم ازش گذشت . ما که تازه متوجه شده بودیم ، اول ــش یه کم ترسیدیم که راهمون نمی دن ُ اینا ! اما بعد دیدیم که کامپیوتر داریم ُ از قضا از معلم ــش هم خوشمون نمیاد ُ از قضا تَرش هم که چه چیزی مهم تر از حلِّ اختلافات !؟
خلاصه ما که حرف ــمون رو زده بودیم ُ نسبتاً هم حل شده بودن مسائل ، نشستیم ببینیم چه جوری می شه این یک ساعت ُ خورده ــی ِ باقی مونده رو هم پیچوند .!
معاونِ محترم همیشه چند دقیقه بعد از زنگ می اومد بازرسیِ حیاط ! واسه همین ما هم تو اتاق پشتیِ دستشویی قایم شدیم تا خطر رفع شه . بعدش هم نقشه یِ تصویب شده رو عملی کردیم.!
چون در هر صورت9 نفر آدم ، هرجا هم که برن ، راحت پیدا می شن !
قرار شد من برم با معاونمون حرف بزنم .
رفتم تو دفتر. با یه قیافه یِ محزون ــی که اوصولا اصلاً نمیاد بهم ، شروع کردم به حرف زدن. !
خانومِ جعفری اولش کلی عصبانی بود. اما من که شروع کردم به شرحِ وقایع با کمی اغراق ، یه کم نرم شد !
همین جور من داشتم از دعوایِ بزرگِ اکیپ می گفتم که یهو بچه ــا اومدن جلو دفتر ُ به طرزی که خودمم داش باورم می شد ، شروع کردن به دعوا کردن با هم ! جعفری به حالت ِ داشت نگاشون می کرد ُ من به زور خنده ــم رو قورت می دادم .
بچه ها عالی بودن. داد می زدن سرِ هم ، فوش می دادن !
خلاصه جعفری که حسابی گیج شده بود ،در همون حالی که داشت مارو می فرستاد سمتِ حیاط ، بهم گفت که" برید حل کنید مسئله رو تا به فردا نکشه . برید. شلوغ ــم نکنید.!"
واااای... ما همه با عصبانیت ُ دو سه تا از بچه ها هم که نمی دونم چجوری الکی تونسته بودن گریه کنن( که بعداً فهمیدیم آب بوده !) رفتیم تو حیاط ُ من اطمینان دادم به جعفری که حل ـّه!
وقتی جعفری رفت تو دفترش ، هممون از خنده پخش شدیم رو پله ــا !
بعده ــا همه اسمِ این واقعه رو تمیز ترین پیچش ــه سال گذاشتن !
همین جوری هی حرف زدیم ُ حرف زدیم که زنگ خورد ُ 20 دیقه هم ازش گذشت . ما که تازه متوجه شده بودیم ، اول ــش یه کم ترسیدیم که راهمون نمی دن ُ اینا ! اما بعد دیدیم که کامپیوتر داریم ُ از قضا از معلم ــش هم خوشمون نمیاد ُ از قضا تَرش هم که چه چیزی مهم تر از حلِّ اختلافات !؟
خلاصه ما که حرف ــمون رو زده بودیم ُ نسبتاً هم حل شده بودن مسائل ، نشستیم ببینیم چه جوری می شه این یک ساعت ُ خورده ــی ِ باقی مونده رو هم پیچوند .!
معاونِ محترم همیشه چند دقیقه بعد از زنگ می اومد بازرسیِ حیاط ! واسه همین ما هم تو اتاق پشتیِ دستشویی قایم شدیم تا خطر رفع شه . بعدش هم نقشه یِ تصویب شده رو عملی کردیم.!
چون در هر صورت9 نفر آدم ، هرجا هم که برن ، راحت پیدا می شن !
قرار شد من برم با معاونمون حرف بزنم .
رفتم تو دفتر. با یه قیافه یِ محزون ــی که اوصولا اصلاً نمیاد بهم ، شروع کردم به حرف زدن. !
خانومِ جعفری اولش کلی عصبانی بود. اما من که شروع کردم به شرحِ وقایع با کمی اغراق ، یه کم نرم شد !
همین جور من داشتم از دعوایِ بزرگِ اکیپ می گفتم که یهو بچه ــا اومدن جلو دفتر ُ به طرزی که خودمم داش باورم می شد ، شروع کردن به دعوا کردن با هم ! جعفری به حالت ِ داشت نگاشون می کرد ُ من به زور خنده ــم رو قورت می دادم .
بچه ها عالی بودن. داد می زدن سرِ هم ، فوش می دادن !
خلاصه جعفری که حسابی گیج شده بود ،در همون حالی که داشت مارو می فرستاد سمتِ حیاط ، بهم گفت که" برید حل کنید مسئله رو تا به فردا نکشه . برید. شلوغ ــم نکنید.!"
واااای... ما همه با عصبانیت ُ دو سه تا از بچه ها هم که نمی دونم چجوری الکی تونسته بودن گریه کنن( که بعداً فهمیدیم آب بوده !) رفتیم تو حیاط ُ من اطمینان دادم به جعفری که حل ـّه!
وقتی جعفری رفت تو دفترش ، هممون از خنده پخش شدیم رو پله ــا !
بعده ــا همه اسمِ این واقعه رو تمیز ترین پیچش ــه سال گذاشتن !