- شروع کننده موضوع
- #1
anahid_30s
کاربر فوقحرفهای
- ارسالها
- 1,029
- امتیاز
- 1,985
- نام مرکز سمپاد
- دبیرستان فرزانگان یک
- شهر
- همدان
- سال فارغ التحصیلی
- 1392
اول از همه این که نمیخواستم اسم تاپیک این باشه. اما دیدم رسم اینه که اسم تاپیک اینجوری انتخاب بشه.
دوم هم این که این یه نوشته ی آنیه. یعنی خیلی سریع نوشته شده .
لطفا نظرتون رو کامل و مفصل توضیح بدید.
ضمنا! کاستی ها رو به بزرگی خودتون ببخشید!
تصویری محو و مبهم
دست هایم را به زنجیر کشیده بود . بیرحمانه مرا بر زمین میکشید.
قلب زخم خورده ام، گذشته را میخواست و او، هزار افسوس که با گذشته میانه ای نداشت.
با انگشتانی کوچک، زخمی و خون آلود به بوته های خشک و خمیده ی امروز چنگ میانداختم. ولی صد حیف که او مرا به فردا میبرد.
میخواستم پاهایم را بر زمین سخت و سنگی بفشارم. اما حتی زمین از من میگریخت. بی هیچ پناهی در دست های شکنجه گر و بی رحم زمان، تنهای تنها رها شده بودم.
سرما تبر بر استخوان هایم میکوبید و من پوشیده از جامه ای پاره پاره و بازمانده از نبردی سخت. نبردی که بی تردید بازنده ی آن بودم و اکنون در زمستان سرد و سنگی اسارت، به سوی ناشناخته ها پیش میرفتم.
دست های وحشی باد، آه گرم مرا از لبانم میدزدید و با خود به تاریکی بی کران شب میبرد. در آن سرمای هراس انگیز، قطره های پرشور اشک، یکی یکی برگونه هایم از سرما جان میسپردند.
***
به بوته های خشک و خمیده چنگ می انداختم. با انگشتانی کوچک، زخمی و خون آلود. زمین سخت و سنگی، آرزویی دست نیافتنی بود تا پاهای خسته ام را بر آن بفشارم. سرما سوزان و من پوشیده از لباس هایی پاره و بازمانده از نبردی سخت. نبرد میان من و زمان. جنگی که بی تردید بازنده ی آن بودم.
چه شد که به نبرد برخاستیم؟ من تنها و تنها خاطره ی آن روز ها را میخواستم. تا زمستان های سرد بگریزند و برای همیشه دور شوند. اما او چه ناجوانمردانه، خاطره هایم را به غنیمت گرفت. و اکنون از آن همه گرمای زندگی بخش، چیزی نمانده جز تصویری محو و مبهم. تصویری که دیگر حتی به سختی به خاطرش می آورم...
دوم هم این که این یه نوشته ی آنیه. یعنی خیلی سریع نوشته شده .
لطفا نظرتون رو کامل و مفصل توضیح بدید.
ضمنا! کاستی ها رو به بزرگی خودتون ببخشید!
تصویری محو و مبهم
دست هایم را به زنجیر کشیده بود . بیرحمانه مرا بر زمین میکشید.
قلب زخم خورده ام، گذشته را میخواست و او، هزار افسوس که با گذشته میانه ای نداشت.
با انگشتانی کوچک، زخمی و خون آلود به بوته های خشک و خمیده ی امروز چنگ میانداختم. ولی صد حیف که او مرا به فردا میبرد.
میخواستم پاهایم را بر زمین سخت و سنگی بفشارم. اما حتی زمین از من میگریخت. بی هیچ پناهی در دست های شکنجه گر و بی رحم زمان، تنهای تنها رها شده بودم.
سرما تبر بر استخوان هایم میکوبید و من پوشیده از جامه ای پاره پاره و بازمانده از نبردی سخت. نبردی که بی تردید بازنده ی آن بودم و اکنون در زمستان سرد و سنگی اسارت، به سوی ناشناخته ها پیش میرفتم.
دست های وحشی باد، آه گرم مرا از لبانم میدزدید و با خود به تاریکی بی کران شب میبرد. در آن سرمای هراس انگیز، قطره های پرشور اشک، یکی یکی برگونه هایم از سرما جان میسپردند.
***
به بوته های خشک و خمیده چنگ می انداختم. با انگشتانی کوچک، زخمی و خون آلود. زمین سخت و سنگی، آرزویی دست نیافتنی بود تا پاهای خسته ام را بر آن بفشارم. سرما سوزان و من پوشیده از لباس هایی پاره و بازمانده از نبردی سخت. نبرد میان من و زمان. جنگی که بی تردید بازنده ی آن بودم.
چه شد که به نبرد برخاستیم؟ من تنها و تنها خاطره ی آن روز ها را میخواستم. تا زمستان های سرد بگریزند و برای همیشه دور شوند. اما او چه ناجوانمردانه، خاطره هایم را به غنیمت گرفت. و اکنون از آن همه گرمای زندگی بخش، چیزی نمانده جز تصویری محو و مبهم. تصویری که دیگر حتی به سختی به خاطرش می آورم...