اولین نوشته ی من

  • شروع کننده موضوع
  • #1

سیزیف

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
757
امتیاز
1,749
نام مرکز سمپاد
فـرزانگان
شهر
مشهد
تابستان سال پیش،
وقتی میخواستیم باقطار به شهری دراطراف برویم،
درکنارریل قطار دخترک کوچکی رادیدم.
دخترک عمیقاً چشم به نقطه ای در ریل مقابل دوخته بود.
ریلی که روی آن قطاری قدیمی با واگن هایی متروک،
به چشم میخورد
سو سو زدن تعجب را در سرم حس کردم.
پس برای دومین بار
باتعجب نگاهش کردم.
اخر مگر یک قطارمتروک از کار افتاده هم نگاه کردن دارد؟!
باتردید به سمت قطار رفتم
وداخل قطارشدم. سرم آکنده از بوی اصالت شد.
قطار قدیمی متروک
همان قطاری که نوجوان ها اغلب باخنده فسیل می نامیدندش !
از آن روز به بعد من هم هر وقت به آن جامی آمدم،
غرق تماشای قطارقدیمی میشدم وقطار، نمادی از اصالت و ارزشمندی را در یادم زنده میکرد .
چندوقت پیش مادربزرگم را در خانه ی سالمندان دیدم
ناخودآگاه یاد قطار قدیمی افتادم !
 

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : اولین نوشته ی من

با اجازه ت یه اشکالای نگارشی رو تو نوشته ت ویرایش کردم.(فقط در حد فاصله ی حروف و املا و اینا. به اصل نوشته ت دست نزدم.)
 

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,362
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
پاسخ : اولین نوشته ی من

خوب بود ، امّا جایِ پرداختنِ بیشتر داشت . انگار از اولش میخواستی زودتر تموم کنی نوشته رو . اون حسِ اصالت ، یا اون دیدنِ مادربزرگ خیلی جای نوشتن داشت ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

سیزیف

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
757
امتیاز
1,749
نام مرکز سمپاد
فـرزانگان
شهر
مشهد
پاسخ : اولین نوشته ی من

خوب اولیش بود دیگه :-"
اره میخواستم کوتاه شه واس همین نصفشو حذف کردم
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

سیزیف

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
757
امتیاز
1,749
نام مرکز سمپاد
فـرزانگان
شهر
مشهد
پاسخ : اولین نوشته ی من

همیشه خدا دوست داشتم یک روزکه ازدست تمام نکبت های دنیا خسته شوم بروم خداحافظی با همه شان یکوری لبخندبزنم وبا همه شان خداحافظی کنم وبسپارمشان به خدا کفش هایم راپایم کنم وبروم وبزنم به راه یک راه که راه شیری هم باشد
همینطوری که روی زمین خاکی ناهموارراه میروم و نفس میکشم وباپایم قلوه سنگ هارابه نقطه ی نامعلومی شوت میکنم یکهو ببینم اطرافم راگرد وغباریک پیکان مدل 61 گرفته
درعقب رابازکنم سواربشوم وسرم رایکوری یه عقب خم کنم وبه نقطه ی نامعلومی بدوزم وهمینطور که ماشین روی زمین ناهمواربالا وپایین برود ازاین همه بی آدمی بخندم وبخندم وبخندم ...

درتمام تصورات عالی َم که بگردی ته ته َش میرسی به یک جزیره متروک خیلی سبز که فقط آدمیزادش من هستم .آنجاست که من رامیبینی خود خودم به دورازتمام تصویرسازی های احمقانه ام برای دیگران .

صدای به هم خوردن قابلمه های مسی می آید
زن اول: دخترت کجاست مگرقول نداده بودند ؟
زن دوم :شوهرش درخانه پای کامپیوتراست واین هم برای خودش راه میرود
زن اول :آخر هم پای کامپیوتریکی رابرای خودش پیدامیکند ببین کی گفته ام .
زن دوم : ها... به قول تو چت میکند
زن دوم درمورد مکان درست ادویه ها درکابینت توضیح مفصل ناقصی میدهد وصحبتشان با حرف زن اول که میگوید شیشه رابشوییم که دارچین بریزیم تویش تمام میشود .

سابقه ی عاشق هرجورجک وجانور نامعلومی راشدن درسابقه داشته َم .از کریستین استوارت تا سوسک قشنگی که یک شب درتوالت دیده بودم .
این باراما ماشین درروستای نامعلومی روی خس وخاشاک راه میرود دوزن راجب به جویی درمزرعه کناری صحبت میکنند.ماشین می ایستد
چشمم به سگ قهوه ای کم رنگی که تمایل زیادی به گرگ دارد میافتد سگ هم انگارمن رامیبیند زن ها میروند پی ِ جمع کردن پونه ومن هم راه میافتم دنبالشان خرواری ازآشغال موازی با جوی روی زمین ریخته است با احتیاط در جوی میروم وزن دوم پونه ای رابدست راستم میدهد ومیگوید خوب که نگاش کنی میتونی ازعلف تمیزش بدی . من اما به گیاه کوچک که برگ مخمل دارد نگاه میکنم ازوسط سه برگ پایینش انگاریک محل زایش است یک پونه ی دیگراماکوچکتردرآمده ودرهمان پونه ی کوچک هم یکی دیگر با خودمیگویم خوب دریک پونه ی بزرگ خودرامحبوص (؟)کرده انددست ازتماشا میکشم وبه سرعت آن را به طرف بینی ام میبرم بوی تندش رافرومیدهم وپرمیشوم ازیک حس خوب
یاد سگ میافتم به مکان قبلی َش نگاه میکنم آنجانیست نزدیک ترآمده ونگاه میکند نگاهش میکنم نگاهم میکند نزدیک ترمی آید زن اول به زن دوم میگوید :من میترسم کاری کن گورش راگم کند
زن دوم به سگ سنگ می اندازد وباصدای بلند هرحرف گمشو راادامیکند
سگ به سرعت میرود نگاهش میکنم ومیبینم درنقطه ی دورتری ایستاده .اوهم نگاهم میکند .سرگرم جمع کردن پونه میشوم اکثرا روی دیواره های جوی هستند زن دوم میگوید ازسرراه برو کنار وصدایش رابالامیبردومیگوید نگاه کن سه تاییمان را درجوی هرکی ببیند فکرمیکند داریم چکار میکنیم ! وبا صدای بلندی میخندند وزن اول میگوید حتم داشتم اگرشوهرهایمان بودند نمیگذاشتند اینکاررابکنیم
من جلوترمیروم وفاصله َم راباآن هازیادمیکنم .دوباره به جایِ قبلی سگ نگاه میکنم .نیست!
نگرانش میشوم چشم هایم اطراف رامیکاوند .آهان خودش است .خداروشکر حالَش هم خوب است درفاصله ی نزدیک ترپشت ماشین قایم شده است ونگاهَم میکند نگاهش میکنم ودل ناگران میشوم :نکند جن باشدیا ادمی که دراین زندگیش تبدیل به سگ شده ؟
سگ انگارمیفهمد راهش رامیکشد ومیرود .
زن ها درحالی که باپلاستیکی نیمه پرایستاده اندنگاهم میکنند نگاهشان میکنم وبه سرعت پیششان میروم وسوارمیشوم درپیکان مدل 61 روی زمین ناهموارپیش میرویم سرم رایکوری به سمت عقب خم کرده ام وبه مزارع سبز نگاه میکنم .سگ رادروسط راه میبینم زمین راپیِ غذایی چیزی بو میکشد واستوارپیش میرود .سگ مغروری ست .[nb]راستش شایدیک جاهایی آن دورتر باخودم به شباهت این ماجراورابطه هایمان فکرکرده بودم استخوان َت راکه ازدست بدهی یا نداشته باشی رهایت میکنند حال فرقی نمیکند آن استخوان مذکورچه باشد.[/nb]

من درامام زاده ای دورافتاده :
اسمش راهم نمیدانم فقط میدانم حتمافرزند امامی چیزی بوده است دمپایی های مشکی رادرمی آورم ووارد میشوم کسی نیست زن دوم پشت سرم وارد میشود وخطاب به زن اول میگوید اصلا این حرم هایک عطر خاص دارد
برمیگردم وبالحنی شتاب زده میگویم گلاب میزنند دیگر
این باباهم میگویند نه! گلاب عطرش میپرد هرچقدرهم که بزنند
زنی سیاه پوش وارد میشود ودورضریح میچرخد ودستش رابه اطراف زری میکشد
من اماسرم رابه یک شیء طلایی روی زری تکیه داده ام که سرمای لذت بخشی دارد وبه پول های درون ضریح نگاه میکنم وچشم هایم دنبالِ قبردرون ضریح رامیکاوند فقط یک سنگ سفید که به طورعمودی بالا امده ورویش به عربی چیزهایی نوشته شده است که نمیشود خواند رامیبینم .باخود فکرمیکنم حتمازیراین سطح صاف است وناگهان دل نگران میشوم که نکند نباشد؟!
سرم رابه همان شی ء طلائی تکیه داده ام ودردلم باآن امام زاده که اسمش را هم نمیدانم حرف میزنم :نمیشود اینجانذرکرد؟زن دوم که تازه ازکربلا برگشته میگوید جای ضریح آقا برای این دخترهم دعا کردم دعا کردم خدا عقلش بدهد وبعد بازن اول یک چیزهایی رابه عربی میگویند وبیرون میروند
من هنوزبا امام زاده دردلم حرف میزنم :میتوانی بهمی چه میگویم ؟بابا میگوید اگرمیخواهی با امام ها یاهرکسی صحبت کنی حرف بزن آن ها که خدانیستند که بفهمند چه میگویی ! میفهمی چه میگویم ؟ نکند خداحرفهایم رابه تو نرساند ؟
سرم راروی شی ء طلایی فشارمیدهم ومیخواهم تاابد دراین حرم تنها بمانم
دورن صدایم میکنند
به او میگویم :دعایم کن که ازاین پوچی درآیم . وسراسیمه دنبال نخی برای گره زدن میگردم روستایی ها همه ی نخ ها را تاجایی که میشده گره زده اند ازآخر نخ خاکستری ای راپیدا میکنم ومیگویم هروقت گره کارم بازشد بازش میکنم باشد؟
ومیروم وبا خود فکرمیکنم حتما که نباید امام باشد همین حضرت عباس امام نیست ولی بهترحاجت میدهد وبه تمام گریه های طلبکاری فکرمیکنم گریه ودعا دربرابر خوب شدن بچه شان مثلا .
ویاد ِآن شب دردمشق درآن توالت عمومی میافتم که زن نسبتا جوانی میگوید برای دختر30 ساله اش دعا کنم دعا کنم که بختش بازشود ویاد خودم که آنقدرآرزو داشتم که یادم رفته بود یادِ دخترش میافتم ومیگویم اینبارکه به امام زاده ی نامعلوم رفتم مشکل اوراهم بگویم .
ودیگرهیچ .
راستش دلم میخواهد یک باردیگرتنها دریک حرم با امام زاده حرف بزنم واوبرایم ازمردمی بگوید که هروقت می آیند حالِ خودش رانمیپرسند !وازدخترکوچکی که آن روز پوسیده شدن عروسک دختر کوچک دیگری راطلب کرده بود .ازآرمان های افراد شریفی که مردم فقط میستودندشان و چیزهای مختلف نذرشان میکردند و درراهِ همان آرمان ها سنگ می انداختند وسنگ می انداختند
ازپروژه ای بگویم که درتلویزیون تبلیقَش میکنند که انگارمیخواهند حرم بسازند حرف حضرت فاطمه راحرمی که قبری دران نیست وفاطمه ای هم نیست و کلی خرجَش کنند که فرداتر ها کودکان وبزرگسالان فردا ندانسته بگویند حضرت فاطمه درایران دفن شده یا مثلا اگرروشن فکرنما باشند :ماملتی بت پرست هستیم !
واین ها خرج کنند وخرج کنند و بگویند تحریم اثری ندارد هی مجتمع بسازند هی بابچه هاشان جشن بگیرند دورحرم خالی بچرخند وگریه کنند وصدها کودک درنقطه ی نامعلومی ازگرسنگی وبیماری بمیرند
 

پژواک

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
585
امتیاز
3,656
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
95
پاسخ : اولین نوشته ی من

یکم نوشته هاتون مبهمه!
خوب تونستین توصیف کنین ولی همونطور ک گفتم بنظرم کمی مبهمن و در پایان نتیجه گیری خاصی که خیلی ب داستان ربط داشته باشه نمیشه ازشون کرد!
موفق باشین... :)
 
  • لایک
امتیازات: BRX
ارسال‌ها
2,674
امتیاز
1,092
نام مرکز سمپاد
شهید سلطانی
شهر
البرز-کرج
سال فارغ التحصیلی
89
دانشگاه
خوارزمی (کرج)
رشته دانشگاه
زبان و ادبیات انگلیسی
پاسخ : اولین نوشته ی من

سلام
خوب روایت می کنی ولی برای تقویت کارت هرچه بیشتر به توصیف جزییات بپردازی خواننده بیشتر با تو همراه می شود و حس می کند.
دوم اینکه فانتزی می نویسی، واقعی تر بنویسی اصالت بیشتری دارد چون مردم با واقعیات محسوس ملموس زندگی می کنند نه با خیالات خواننده.
بهتر است عادی ترین رفتارهای زندگی را روایت کنی ولی معنی و دید دیگر به آن ببخشی. به اجزای داستان که بی اهمیت به نظر می آیند تمرکز بدهی و منظورت را در همان گوشه توصیف ها بگنجانی
موفق باشی
 
بالا