علی - ۲۹۳۲

  • شروع کننده موضوع
  • #1

alemzadeh

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,829
امتیاز
14,281
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد ۱
شهر
مشهد - تبریز
دانشگاه
دانشگاه هنر تبریز
رشته دانشگاه
طراحی صنعتی
کتابایی که خوندم و مثلا هم نقدشون کردم و ازشون نوشتم:





کتابایی که تار عنکبوت گرفتن و قراره خونده شن شاید:

  • جلاد لاغر - دارن شان
  • کتاب فرشتگان - خورخه لویس بورخس
  • خر مگس - اتل لیلیان وینیچ
  • انجمن شاعران مرده - ن.هـ.کلاین‌بام
  • گهواره گربه - کورت ونه‌گات
  • سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج - کورت ونه گات
  • ناز بالش - هوشنگ مرادی کرمانی
  • نون والقلم - جلال آل احمد
  • بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم - نادر ابراهیمی
  • نغمه‌ی غمیگین - جی. دی. سلینجر
  • پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد - ریچارد براتیگان


 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

alemzadeh

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,829
امتیاز
14,281
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد ۱
شهر
مشهد - تبریز
دانشگاه
دانشگاه هنر تبریز
رشته دانشگاه
طراحی صنعتی
قلعه‌ی حیوانات

خوب اصولا که میخوان این کتاب رو بخونن توصیه نمیشه این پست رو بخونن :D

خلاصه‌ی داستان
داستان از اونجایی شروع میشه که یکی از خوک های مزرعه که جزو معتمدترین افراده یه خوابی رو میبینه که حیوون ها بر علیه انسان ها قیام میکنن همه‌ی حیوانات مزرعه رو جمع میکنه و این خواب رو براشون تعریف میکنه و از انسان ها بد میگه و میگه اینا تو طول تاریخ فقط ازشون کار میکشیدن و همه اش به حیوونا ظلم شده . بعد یه مدتی این خوکه میمیره و دو تا از خوک ها (کلا خوک ها توی این کتاب باهوش ترین حیوونان) میشن سر دسته ی حیوون و توی یه حمله مسئول مزرعه رو از مزرعه بیرون میکنن این دوتا تو این مدت سواد هم یاد گرفتن و مدیریت مزرعه رو به کمک هم اداره میکنن ابتدا میان یه سری قوانینی رو برای مزرعه که خلاصه شون میشه «چهار پا خوب ٬ دو پا بد» وضع میکنن و اسم مزرعه رو میذارن «مزرعه حیوانات» .
بعد از این که یه مدتی میگذره و حمله ی انسان ها هم یه سری با شکست مواجه میشه شروع میکنن به تبلیغ کردن و به کمک کبوتر ها به مزارع دیگه هم اطلاع رسانی میکنن.
یک روز که برای جلسات هفتگی همه ی حیوونا جمع شده بودن ۹ تا سگ به سمت یکی از اون دو خوک حمله میکنن فراریش میدن بعدش معلوم میشه که اون خوک دیگه سگ ها رو در خفا پرورش داده بوده . اینجوری میشه که اون خوکه به تنهایی میشه رئیس مزرعه و یه سری از خوک های دیگه رو هم مسئول میکنه تا هم بهش کمک کنن هم طرز فکر بقیه حیوون ها رو عوض کنن و بگن اون خوک دیگه خائنه و هر اتفاق بدی که میفته رو میندازن تقصیر خوک دیگه مثه کمتر تخم گذاشتن مرغا و خراب شدن آسیاب بادی و ... .
مدتی از ریاست خوک میگذره و کم کم حکومتش به سمت دیکتاتوری میره و به طور مخفیانه تمام قوانین رو به نفع خوک ها عوض میکنه و با فریب دادن حیوونا بهشون ظلم میکنه و با گذر زمان که حیووانا چیزی از زمان انسان ها یادشون نمیاد بهشون میگه همه اش که وضع شما زمان انسان ها خیلی بدتره بوده و این که شما آزادین و اینا . حتی با انسان ها هم کم کم معامله میکنه .
یک روز یه سری از انسان ها میان به خونه ای که توش خوک ها هسن و یه جلسه ای ترتیب داده شده آبجو میخورن و با هم میخندن و خوک رئیس مزرعه میگه انسان ها بهترن و ما قوانین رو هم کاملا عوض کردیم و حتی شعار و سرودمون رو . و در آخر هم خوی خوک ها تبدیل میشه به خوی انسانی .

اسم مزرعه هم از مزرعه ی حیوانات به همون اسم قبلی عوض میشه .... .
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

alemzadeh

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,829
امتیاز
14,281
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد ۱
شهر
مشهد - تبریز
دانشگاه
دانشگاه هنر تبریز
رشته دانشگاه
طراحی صنعتی
مشت بر پوست

مشت بر پوست اثر هوشنگ مرادی

داستان این کتاب داستان پسریه معروف به «موشو»[nb]چون قیافه اش شبیه موش بوده و کرمانی ها معمولا به آخر کلمات «و» اضافه میکنن[/nb] که منبع درآمد خانواده‌شون تنبکیه که پدرش داره و روزها با موشو میرن به بازار و با تنبک زدن و شعر خوندن پول در میارن .
پدر موشو بعد از پشت سر گذاشتن یه مریضی سخت از دنیا میره و موشو که تنبک زدن رو از پدرش آموخته بود مجبور میشه به بازار بره و از این راه کسب درآمد کنه . یک روز مامور ها به بازار حجوم میارن و دست فروش ها و موشو رو دستگیر میکنن و میبرنشون بازداشتگاه توی این جریانات با حمله که به موشو شد پوست تنبکش پاره میشه از آخر موشو با وساطت یکی از سرباز ها از بازداشتگاه آزاد میشه ولی حالا موشو هم تنبکش رو و هم شغلش رو از دست داده .
از روز بعد موشو مجبور میشه به همراه مادرش بره قبرستون و با شستن قبرها پول دربیاره ولی بعد از یه مدت مردم با دیدن قیافه چهره ی موشو میگن ما نمیخوایم یه مطرب قبر مرده هامون رو بشوره و مرده هامون ناراحت میشن . اینجوری میشه که موشو اونجا هم نمیتونه کار کنه .
در ادامه ی داستا موشو به کمک همون سربازی که کمکش کرد توی یه داروخانه یه کار پیدا میکنه ولی شرط اینه که توی انبار کار کنه تا مردم قیافه شو نبینن . موشو از کار کردن در اونجا هم خسته میشه و بیرون میاد . سرباز براش تنبکش رو درست میکنه و موشو داخل عروسی ها آهنگ میزنه ولی اونجا هم مردم معترض میشن که یه کسی که توی قبرستون کار میکرده رو آوردن برای عروسی در نتیجه اونجا هم موفق نیس .
آخرین شغلی که موشو پیدا میکنه کار کردن توی آسیابه که شغل خوبیه و حقوق خوبی داره . صاحب آسیاب حتی به موشو اجازه میده اونجا تنبک و موسیقی هم تمرین کنه . کتاب با این صحنه تموم میشه:

رادیو داره یه آهنگ رو با صدای تنبک و یه شعر پخش میکنه که نوازنده اش موشوئه و شعرش هم از همون سربازیه که به موشو کمک کرد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

alemzadeh

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,829
امتیاز
14,281
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد ۱
شهر
مشهد - تبریز
دانشگاه
دانشگاه هنر تبریز
رشته دانشگاه
طراحی صنعتی
کافه پیانو

کافه پیانو اثر فرهاد جعفری

(اول از همه بازگشت مجدد خودم رو به میادین تبریک می‌گم :-")

کتابی بود که خیلی اسمشو شنیده بودم دیگه این‌سری از نمایشگاه کتاب با آروین خریدیمیش٬ خیلی وقت هم هست خوندمش ولی متاسفانه فرصت نکردم بیام اینجا بنویسم. نثر کتاب نثریه که به شخصه خیلی دوسش داشتم در عین سادگی خیلی جذابه و آدم دلش نمیاد کتاب رو تا تموم نکرده زمین بذاره٬ به غیر از ساده و گیرا بودن متنش یکی دیگه از ویژگی‌های خوب متن کتاب توصیف‌های فوق‌العاده‌ش بود٬ واقعا به شخصه خیلی توصیف‌های نویسنده‌ش رو دوست داشتم جوری بود که آدم راحت تو متن داستان قرار می‌گرفت و می‌تونس خودش رو بذاره به جای شخصیتای داستان. یک ویژگی دیگه هم که داشت توی چند فصل آخرش بود٬ خیلی جالب بین دنیای واقعی و دنیایی که نویسنده داشت توش داستان رو می‌نوشت سوئیچ می‌شد. ادبیاتش هم جالب و بعضی جاها واقعا تعجب می‌کردم ارشاد مجوز نشر همچین کتابی رو داده٬ تقریبا می‌شه کلمات زشتی استفاده می‌شد تازه کتاب من چاپ سی و چهارم بود٬ معلوم نیس چقد از کتاب سانسور شده. :D

داستان خود کتاب هم تقریبا ازش راضی بودم٬ موضوع جالبی داشت٬ موضوع کلی‌ش که درباره یه مردی که نویسنده بود و داستان یه مردی رو می‌نوشت (خودش بود شخصیت اون داستان) که یک کافه داشت و زنش می‌خواس ازش طلاق بگیره یه زنه دیگه‌ای هم داشت فریبش می‌داد و توی دنیا واقعی زنش فک می‌کرد که واقعا همچین کسی وجود داره. (البته من یه کم توی اون چن فصل آخر گیج شدم یه تیکه‌هایی نمی‌فهمیدم چی می‌شد :D)

در کل از کتابش راضی بودم٬ اصلا هم پشیمون نیستم.

یه تیکه از کتاب که دوسش داشتم:

«...آن وقت یک «به تـ×مم» به دنیا بگوید و یکهو همه‌ی محتویات لیوان را سر بکشد. دست‌آخر هم برود روی تختش دراز بکشد و ملافه را بکشد روی تمام هیکلش. و با انگشت شست پا؛ طوری ملافه را از پایین مرتب کند که روی پاهایش را هم بگیرد و آن‌‌وقت چشم‌هایش را بگذارد روی هم و توی رویاها یا کابوس‌های بیمار گونه‌اش غرق شود.»
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

alemzadeh

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,829
امتیاز
14,281
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد ۱
شهر
مشهد - تبریز
دانشگاه
دانشگاه هنر تبریز
رشته دانشگاه
طراحی صنعتی
در رویای بابل

در رویای بابل اثر ریچارد براتیگان

(نکته: این پست بیشتر محتویاتش کپی از پستم توی تاپیک کتابخوانی گروهیه :D)

اولین کتابی بود که از براتیگان می‌خوندم٬ روونی نثرش واقعا فوق‌العاده بود یعنی جوری بود که راحت می‌شد نشست پای کتاب و تا آخرش خوند بدون این‌که بذاریش زمین٬ اون چیزی از نثرش رو که دوست داشتم کوتاه بودن فصل‌هاش بود که باعث شده بود حتی اگه یه بخشی یا یه موضوعی خسته‌کننده ست زود تموم بشه. نکته‌ی اصلی‌ای که کل داستان هم بر همون مبنا بود این بود که شخصیت اصلی داستان هرجا توی زندگی واقعیش به مشکلی می‌خورد یا به کمبودی می‌رسید با فرو رفتن توی رویای بابل اون کمبور رو جبران کنه یا اون مشکل رو حل کنه و تبدیل بشه به یه قهرمان تو رویاهاش٬ ولی درکنار همین جریان نویسنده سعی داشت خیلی از جاهای کتاب این رو برسونه که فرو رفتن زیاد توی رویا خوب نیست و باعث می‌شه توی زندگی واقعیت به مشکل بخونی و از خیلی فرصت‌ها جا بمونی٬ یعنی همونجوری که خودش هم می‌گفت با این‌که لذت‌بخشه ولی خیلی فرصت‌ها رو از دست داده توی زندگیش.

فک می‌کنم اون جریان جنایی بودن و کارگاهی بودن داستان یه چیز جانبی بود. پایان داستان رو هم دوس نداشتم خیلی مخصوصا این که یکی بهم گفته بود آخرش خیلی باحاله ( L-:) ٬ ۲۰ صفه‌ی آخر کلا استرس داشتم ببینم آخرش چی می‌شه٬ بعدش که تموم شد دقیقا گفتم خوب کی چی؟ ٬ کلا انتظار یه پایان شاخ‌تر داشتم با اون تعریف دوستان.

قسمتایی از حرف بچه‌ها که بیشتر موافق بودم:

به نقل از Shek8fe :
یه موضوعی! من از اینکه شخصیت ها رو با ویژگیشون نامگذاری میکرد به طرز شدیدی خوشم اومد !! اون " گردن " یا " لبخند" !

به نقل از sahere :
همش این سی کارد رو یه مرد 40 خورده ای ساله تصور میکردم جوون تر نمیخورد بهش.ولی فک کنم خ جوون تر بود یه ده سالی مثلا.

به نقل از هـامـون :
اوّلین انتقاد و شاید تنها انتقادم از این کتاب، اشاره ی مکرّر و بسی حوصله سر برِ نویسنده به ورزشکاران، هنرپیشگان، فیلم ها و... آمریکایی بود.
از این لحاظ، آقای براتیگان کتابشو به زمان و محدوده ی جغرافیایی خودش محدود کرده یه جورایی...ینی اگه من یه پیرمرد 70ساله ی آمریکایی بودم الآن، شاید این انتقاد رو از کتابش نمیکردم و حتّی جذابیت داستان واسم خیلی بیشتر میشد.

در پایان:
به نقل از ریــحــانــه :
دوسش داشتمُ خوب بود ولی محشر نبود! و جالب بود، ولی هیجان انگیز نبود!
 
بالا