خوشههای خشم
"
- اگه این یارو با سی سنت کار میکنه من با بیست و پنج سنت کار میکنم.
- اون با بیست و پنج سنت کار میکنه؟ من با بیست سنت حاضرم.
"- صبر کنین… من گشنمه. من با پونزده سنت کار میکنم. من برا یه شکم خوراکی کار میکنم. اگه بچهها رو میدیدین. یه تیکه، بیرون میرن، اما نمیتونن بدون. به اونها میوهی از درخت افتاده دادم و حالا شکمهاشون باد کرده. منو قبول کنین. مرا برا یه تیکه گوشت کار میکنم"
جملات واقعا تاثیرگذار بالا قسمتی از نوشتههای کتاب "
خوشههای خشم" اثر "
جان اشتاینبک" و یکی از بهترین کتابهای مورد علاقهی من هست.
"جان اشتاینبک" یکی از مشهورترین و پرخوانندهترین نویسندگاه قرن بیستم آمریکا و برندهی جوایز معتبری چون "
جایزهی نوبل ادبیات" و "
پولیتزر" بود و اینها رو مدیون دو تا از بهترین کتابهای خودش یعنی
"موشها و آدمها" و "خوشههای خشم" هستش. جا داره بگم که که "خوشههای خشم" به گفتهی مجلهی تایم در فهرست صد رمان برتر انگلیسی زبان از سال ۱۹۲۳ تا ۲۰۰۵ هست.
زمان داستان، زمان گسترش "ماشینیسم" در قارهی آمریکا هست. زمانی که صنعت زندگی مردم رو دگرگون میکنه. زمانی که کشاورزانی که که تنها بیل و کلنگ رو میشناسن و با اونها زندگی میکنند، با آمدن تراکتورها و مقروض شدن به بانکها، تمام زندگیشون نابود میشه و آواره و در به در میشن. مدام به امید بهتر شدن زندگیشون، از شهری به شهر دیگه میرن.
داستان دربارهی خانوادهیست که به بانک مقروضه و بانک اینک زمین خودش رو میخواد. از طرفی بانک برای زمینهایی که قراره صاحبشون بشه، تراکتور میخواد نه خانواده.
جان اشتاینبک حرف خیلی قشنگی میزنه که: "
این تراکتور دو کار میکند: زمین ما را برمیگرداند و ما را بیرون میراند. میان این تراکتور و تانک تفاوت زیادی نیست. هر دو مردم را بیرون میرانند، وحشتزده و مجروح میکنند. این چیزی است که باید به آن بیاندیشیم…"
به امید زندگی بهتر مجبور میشن از ایالت اوکلاهاما به کالیفرنیا مهاجرت کنند ولی اوضاع اونطوری که فکر میکنند پیش نمیره و پیش نخواهد رفت ....
از همون صفحهی اول به یک نکتهی مثبت برمیخوریم.
دقت به جزئیات و توصیف اونها در این کتاب یک شاهکار واقعیست. در بین کتابهایی که تا کنون خوندم هیچ کتابی مثل این کتاب، جزئیات رو توصیف و بررسی نکرده. البته بگذریم از اینکه
گاهی این جزئیات زیاد باعث خسته شدن میشه.
شروع داستان، شروع خاصی نیست و باعث کنجکاوی و تشنگی ما نمیشه.
کتاب به دلیل ترجمش که چندان جدید نیست،
ارتباط برقرار کردن باهاش خیلی آسون نیست با این حال
تاثیری که روی آدم میذاره واقعا عمیقه ...
کتاب در معنای واقعی شیرینه. یک گرمای خاصی داره و هیچوقت نفهمیدم این گرما که در برخی از کتابها حس میشه، منشاش کجاست.
با توجه به توضیحاتی که دربارهی جزئیات ذکر شده داخل داستان گفتم، میشه گفت
فضاسازی داخل داستان عالی صورت میگیره.
داستان بیشتر از اینکه بخواد "شخصیت پردازی" داشته باشه، "معضل پردازی" داره. با اینکه داستان دربارهی یک خانواده هست ولی شخصیتپردازی به اون صورت توش انجام نمیشه.
دیالوگهای داخل کتاب واقعا زیبا و جذابن ... یک نمونش رو در اول پست ذکر کردم که به شخصه مجذوبش شدم.
داستان زاویهی دیدش عوض نمیشه و همواره سوم شخص باقی میمونه (البته گاهی اوقات به اول شخص سوییچ میکنه).
تغییر فضا و زمان شتاب زیادی نداره و برای همین خواننده گیج نمیشه.
با تمام زیبایی کتاب،
برای من ارزش دوباره خوندن نداره چون چیز یا حس جدیدی در من القا و ایجاد نمیکنه صد البته اینکه ممکنه برای خیلیهای دیگه ارزش دوباره خوندن داشته باشه.