پردیس 78 _ ۸۶۴۵

  • شروع کننده موضوع
  • #1

pardis 78

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
216
امتیاز
272
نام مرکز سمپاد
فرزانگان قم
شهر
قم
خوب اینم قفس من
کتاب هایی که خوندم
1. دور دنیا در هشتاد روز _ ژول ورن
2. افسانه های ایتالیایی _ ایتالو کالینو
3. داستان های هزار و یک شب _ شکوه قاسم نیا
4. افسانه های مشرق زمین _ یوری کراسی
5. بابا لنگ دراز _ جین وبستر
6. سارا کورو _ فرانسس هاجسن برنت
7. جزیره ی گنج _ رابرت لویی استیونسن
8. زنان کوچک _ لوئیزا مِی اُلکِت
9. آنی شرلی (فقط جلد1و2 ) _ ال.ام.مونتگمری
10.شازده کوچولو _ آنتوان دوسنت اگزوپری
11. دایره ی وحشت ( به خانه ی مردگان خوش آمدید - خون هیولا - داخل زیر زمین نشوید) _ آر.ال.استاین
12. سایه ی وحشت ( شبحی که سر نداشت) _ آر.ال.استاین
13. قصه های خوب برای بچه های خوب _ مهدی آذریزدی
14. هری پاتر 1 و 2 _ جی کی رولینگ
15. خانم کوچیک _ سهیلا علوی زاده



کتاب های در حال خواندن
سه گانه ی چرخ گردون
اوژنی گرانده

کتاب هایی که باید بخونم
من او _ رضا امیر خوانی
مروارید _جان استاین بک
و ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

pardis 78

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
216
امتیاز
272
نام مرکز سمپاد
فرزانگان قم
شهر
قم
پاسخ : پردیس 78 _ 8645

دور دنیا در هشتاد روز _ ژول ورن
فیلاس فاگ، مرد ثروتمندیست، که کسی چیز زیادی از خانواده‌ی او نمی‌داند. در مورد ثروتش و اینکه چگون ثروتمند شده هم کسی چیزی نمی‌داند. او مجرد است، خوش‌لباس و محترم و باشخصیت است، و در خانه‌ای مجلل با خدمتکارش زندگی می‌کند. فیلاس فاگ عضو کلوپی است، که عده‌ای ثروتمند و نجیب‌زاده عضو آن هستند. روزی در کلوپ بر سر مسافرت به دور زمین و مدت زمانش بحث در می‌گیرد. فیلاس فاگ ادعا می‌کند، مسافرت به دور زمین ۸۰ روز طول می‌کشد. این عدد با استفاده از وسائل حمل و نقل آن زمان و سرعتشان، به نظر غیر ممکن می‌رسد. با اینحال فاگ محاسبه دقیقی بر روی مسیر و چگونگی سفر به عمل می‌آورد و اعلام می‌کند مسافرت به دور زمین،‌ دقیقاً همینقدر طول می‌کشد، نه بیشتر و نه کمتر. او سر نیمی از دار و ندارش با اعضای کلوپ شرط می‌بدند و راهی این سفر می‌شود.

200px-80days.jpg

از سوی دیگر، در همان اوان، از بانک انگلستان هم دزدی کلانی می‌شود و پلیس، با این حرکت فاگ به او شک می‌کند و کارآگاهی به دنبال او می‌فرستد تا او را دستگیر کند.

بقیه‌ی داستان شرح ماجراها و اتفاقاتیست که در طول سفر برای فاگ و همراهانش رخ می‌دهند.

درباره ی نویسنده

ژول گابریل ورن یا Jules Gabriel Verne (متولد ۸ فوریه ۱۸۲۸ - مرگ در ۲۴ مارس ۱۹۰۵)، نویسنده‌ای فرانسوی است که او را بعنوان پیشروی داستان‌های علمی-تخیلی می‌شناسند.

ژول ورن از آن جهت مشهور است که بسیاری از پیشرفت‌های تکنولوژی را پیش از اختراع آنها پیش‌بینی کرد. از جمله زیردریایی، هلی‌کوپتر، موشک، سینما و مانند آن.

ژول ورن را در کنار افرادی چون هوگو گرنزبک و اچ. جی. ولز، پدران علمی-تخیلی دانسته‌اند
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

pardis 78

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
216
امتیاز
272
نام مرکز سمپاد
فرزانگان قم
شهر
قم
پاسخ : پردیس 78 _ 8645

زنان کوچک _ لوئیزا مِی اُلکِت

درباره ی کتاب

زنان کوچک نام رمان بلندی از لوییزا می الکات (زاده ۱۸۳۲، درگذشت ۱۸۸۸)، نویسنده آمریکایی است. زنان کوچک داستانی است که به بیش از ۵۰ زبان ترجمه شده و موفق شده‌است از میان مرزهای فرهنگی و مذهبی عبور کند. اقتباسی از این داستان در اپرا، باله، برنامه‌های تلویزیونی، هالیوود، بالیوود و انیمه‌های ژاپنی استفاده شده‌است. [۱] داستان در مورد زندگی ۴ خواهر -مگ، جو، بت و ایمی مارچ- است که با الهام از زندگی واقعی نویسنده با سه خواهرش نوشته شده‌است. جلد اول، زنان کوچک، به اندازه‌ای موفق بود که نوشتن جلد دوم، همسران خوب را موجب شد که به اندازه جلد اول موفق بود. چاپ کتاب در یک نسخه اول بار در سال ۱۸۸۰ با عنوان زنان کوچک انجام شد. الکات ادامه این داستان را با دو کتاب به نام‌های مردان کوچک و پسران جو ادامه داد.
104238.jpg

داستان

مارگارت ، جوزفین ، الیزابت و ایمی چهار خواهرند که با مادر و مستخدم سیاهپوستشان زندگی می کنند . پدر راهی جبهه های جنگ شده است و پیش روی دشمن بسوی شهر آنها هر روز بیش تر می شود . اهالی منطقه مجبور می شوند که شهر را ترک کنند . اما ترک خانه امکانات گوناگونی به دنبال دارد که این زنان کوچک را نیز درگیر می کنند .

درباره ی نویسنده


لوییزا می آلکوت نویسنده ی آمریکایی در دهه های پایانی قرن نوزدهم میلادی این کار را کرد و نتیجه اش رمانی شد که هنوز که هنوز است خوانندگان زیادی در سراسر دنیا دارد. «زنان کوچک» زندگی چهار خواهر را روایت می کند که در دوره ی جنگ های داخلی آمریکا در نیوانگلند زندگی می کردند و می خواستند خود خودشان باشند، درست مثل لوییزا می آلکوت.

لوییزا در سال ۱۸۳۲ میلادی متولد شده بود و «زنان کوچک» را وقتی ۳۵ ساله بود به چاپ رساند. این رمان زندگی خواهران مارچ را روایت می کند و تا حدودی بر اساس خاطرات زندگی خود لوییزا و خواهرانش نوشته شده است. پدر آلکوت فیلسوف و اصلاح طلب بود که خانواده اش ثروت زیادی نداشته باشند و در واقع تازه بعد از چاپ «زنان کوچک» بود که امنیت مالی این خانواده تأمین شد.

Louisa_May_Alcott_headshot.jpg

اما خانواده ی آلکوت، دوستان زیاد و اهل فرهنگی داشتند که از میان آن ها می توان به «رالف والدو امرسون»، «هنری دیوید تورو» و «نتانیل هاوتورن» اشاره کرد. پدر لوییزا در دهه ی ۱۸۳۰ میلادی خانواده اش را به ماساچوست برد و آن جا حلقه ی روشن فکری به همراه امرسون و تورو راه انداخته بود که در تحصیل دخترانش هم تأثیر زیادی داشت و مثلا" توروا، امرسون و مارگارت فالر جزو معلمان دوران نوجوانی لوییزا می آلکوت شده بودند! حضور این چهره های روشن فکر در دوران نوجوانی لوییزا باعث شد او هم مثل آن ها گشاده برای تجربه جنبه های مختلف زندگی داشته باشد.

لوییزا از همان نوجوانی سودای نوشتن داشت و تخیلش هم خیلی قوی بود و گاهی داستان هایی می نوشت و با دوستانش آن ها را مثل تئاتر اجرا می کرد. اما زندگی او همیشه به همین آرامی باقی نماند. لوییزا در جوانی و با آغاز جنگ های داخلی امریکا به عنوان پرستار در جورج تاون مشغول به کار شد و گذراندن همین دوران تأثیر زیادی بر نوشته های آلکوت در آینده گذاشت.

واقعیت این بود که لوییزا می آلکوت در جامعه ای زندگی می کرد که فرصت های چندانی برای کار و حضور اجتماعی برای زنان ایجاد نمی کرد. به همین خاطر او هم معلم سرخانه شد، هم خیاطی کرد و هم شعر و داستان برای مجلات نوشت تا درآمدی برای خودش داشته باشد. وقتی ۲۲ ساله بود توانست اولین کتابش را چاپ کند. تا چندین سال بعد او داستان های مختلفش را هم چنان چاپ می کرد اما یک روز ناشر کتاب هایش از او خواست یک رمان برای دخترها بنویسد و همین شد که ایده ی نوشتن «زنان کوچک» به ذهن او خطور کرد.

انتشار رمان «زنان کوچک» در سال ۱۸۶۸ میلادی نقطه ی عطفی بود در زندگی لوییزا می آلکوت. دنباله های این رمان هم به تدریج تا سال ۱۸۸۶ چاپ شد که به ترتیب «همسران خوب»، «مردان کوچک» و «پسران جو» نام داشتند. در کل، لوییزا می آلکوت بیش از ۳۰ کتاب و مجموعه ی داستان منتشر کرد اما هیچ یک به پای موفقیت خارق العاده «زنان کوچک» نرسیدند. در همین میان، موفقیت آلکوت در نوشتن «زنان کوچک» یک جنبه هم پیدا کرده بود، در زمانه ای که نوشتن اصلا" شغلی برای زنان محسوب نمی شد، لوییزا توانست موفقیت مالی بزرگی با چاپ رمان هایش به دست بیاورد و این خودش دست آورد بزرگی بود.

خیلی ها معتقدند شخصیت جو در رمان «زنان کوچک» تا حد زیادی مایه های شخصیت لوییزا را در خود دارد. نکته ی مهم در مورد شخصیت جو این بود که او اولین قهرمان زن در ادبیات آن روزهای آمریکا بود که خودش برای خودش تصمیم می گرفت و به هنجارهای جامعه کاری نداشت. در واقع جو با آن تصویر دختر مطیع و ایده آل و نه چندان واقعی که آن روزها مد بود فاصله ی زیادی داشت. جو سرکش است و گاهی خشمش را نمی تواند کنترل کند و خیلی هم رک و راست است. خیلی ها معتقدند شخصیت جو سرآغاز ورود قهرمان های نامتعارف به ادبیات آمریکا شد که مثلا" تام سایر وهاکلبری فین از جمله آن ها بودند.

یکی از مضامین اصلی در داستان های آلکوت، چالش هایی است که پیش روی زنان قرار داد و آن ها را مجبور می کند که جایی بین فردگرایی خودشان و هنجارها و انتظارات خانواده و جامعه بایستند. مثلا" در زنان کوچک، شخصیت جو هم مثل خود آلکوت آرزو داشت نویسنده بشود و شد. از طرف دیگر، جو به دنبال استقلال و رسیدن به موفقیت های شخصی در زندگی اش است اما در نهایت وقتی ازدواج می کند بخشی از این آرزوها را کنار می گذارد و به همین جهت، برخی از منتقدان فمینیست معتقدند نوشته های آلکوت را نمی توان خیلی هم هنجارشکن به شمار آورد. آلن شوالتر یکی از صاحب نظران در عرصه ی ادبیات فمینیستی در این مورد می گوید: «آلکوت گاهی در دام سانتی مانتالیسم می افتد و آن جاست که نمی تواند انتقاد اجتماعی مؤثری در داستانش ارائه بدهد.» این نوع انتقادات هنوز هم در مورد آثار آلکوت مطرح می شود.

در این میان و کمی دورتر از عرصه ادبیات، لوییزا هم چنان تحت تأثیر آموزش هایی بود که در کودکی و نوجوانی گرفته بود و همین شد که به تدریج جزو چهره های فمینیست و نیز پیشروترین طرف داران لغو برده داری شد. آلکوت نهایتا" به یکی از حامیان اصلی جنبش حق رأی زنان آمریکا تبدیل شد و اولین زنی بود که برای رأی دادن در کنکور در ایالت ماساچوست ثبت نام کرد و بار این هنجارشکنی در جامعه ی آن روز آمریکا را به جان خرید. در واقع آلکوت هم مثل پدرش آدم عمل گرایی بود و می خواست اجرای حرفی را که می زند به چشم خود ببیند و به همین خاطر بود که برای به دست آوردن حق رأی برای زنان تلاش زیادی کرد. لوییزا در عین حال یکی از چند زن نویسنده ای بود که در آن دوران، خواسته ها و مطالبات زنان را در آثار خود مطرح می کردند.

آلکوت تا دم مرگ هم چنان به نوشتن ادامه داد اما بیماری ای که از دوران جنگ های داخلی نصیبش شده بود باعث مرگ زودهنگام او در سن ۵۵ سالگی شد. او در تمام زندگی اش خود خودش بود، درست مثل جو مارچ.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

pardis 78

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
216
امتیاز
272
نام مرکز سمپاد
فرزانگان قم
شهر
قم
پاسخ : پردیس 78 _ ۸۶۴۵ (4. افسانه های مشرق زمین _ یوری کراسی)

افسانه های مشرق زمین _ یوری کراسی

کراسی،یوری.افسانه‏های مشرق زمین.ترجمهء:گل آقا دانشیان.تهران،اشاره،چاپ دوم 1370.278 ص.1950 ریال.

این کتاب مجموعهء سیزده افسانه از افسانه‏های قفقازی‏ (مردم آذربایجان،ارمنستان و گرجستان)است.

افسانه‏های سحرآمیز قفقازی از دوران گذشته به روزگار ما رسیده‏اند و یافتن منشأ آغازین آنها دشوار است.این‏ افسانه‏ها که مفاهیمی از زندگی گذشتگان را در خود حفظ کرده‏اند می‏توان بازتات رؤیاهای کسانی دانست که آنها را پرداخته‏اند،گفته‏اند و شنیده‏اند.

964902462X.240.jpg
البته جلد مال من با حال تره

یکی از افسانه های کتاب
روزگاری مادر و پسری زندگی می کردند. آنها خیلی فقیر بودند. پسر بزرگ شد و گفت: «مادر، من زن می خواهم.» مادر گفت: «من هم آرزوی دامادی تو را دارم. هر روز به کنار رودخانه برو و یک قُرص نان در آب بینداز. روز بیستم همسری را که می خواهی پیدا خواهی کرد.»



پسر هر روز کنار رودخانه می رفت و قُرص نانی در آب می انداخت. روز بیستم، پیش از آنکه پسر از خانه بیرون برود، مادرش مُرد. پسر او را با احترام کامل دفن کرد. پس به سوی رودخانه رفت و بیستمین قرص نان را در آب انداخت. دوشیزه ای از آب بیرون آمد؛ دست او را گرفت و به خانه برد و مانند زن و شوهری زندگی را آغاز کردند.



روزی شوهر به همسرش گفت: «دیگر دلم نمی خواهد در اینجا زندگی کنم. بیا به سرزمین دیگری برویم.»




زن دلش نمی خواست از آنجا برود، امّا سرانجام به اصرار شوهر راضی شد و به سرزمینی دیگر کوچیدند و در گوشه ای کلبه ای برای خود دست و پا کردند ...

ajvan1.jpg

روزی زن کنار ِ کلبه اش نشسته بود و سرگرم کاری بود. اتفاقاً یکی از نزدیکان سلطان آن سرزمین او را دید و با خوشحالی نزد سلطان رفت و گفت: «زن زیبایی را دیده ام. او زن مرد فقیری است که تازه به سرزمین ِ ما آمده اند. این زن فقط در خور شأن سلطان است.»



سلطان گفت: «فکر خوبی است! امّا چطور او را از چنگ شوهرش دربیاوریم؟»



یکی از مشاوران گفت: «اگر کاری به او واگذاریم که نتواند انجام دهد، شما می توانید زن او را تصاحب کنید. او را بفرستید تخم هایی را بیاورد که تمام پرندگان جهان بتوانند از آنها بیرون آیند.»



روز بعد سلطان مرد را خواست و به او گفت: «اگر بتوانی چنان تخم هایی بیاوری که تمام پرندگان از آن بیرون بیایند، ما اجازه می دهیم همسرت را پیش خودت نگهداری. در غیر اینصورت او را از تو خواهیم گرفت.»



مرد پریشان به خانه رفت و آنچه رخ داده بود به همسرش گفت. زن گفت: «چرا مرا بیخانمان کردی؟ بارها به تو گفتم که هرگز از جایی که بودیم نمی باید کوچ می کردیم؛ حالا چه خاکی به سرمان بریزیم؟» پس زن مدت کوتاهی فکر کرد و گفت: «به رودخانه ای که مرا در آنجا پیدا کردی برو، سه بار مادرم را صدا بزن. او خواهد آمد ، و از او بخواه تا تخم های مرغ سپید را به تو بدهد.»



مرد به سوی رودخانه رفت. کنار آب نشست و فریاد کرد: «مادر زن! مادر زن! مادر زن!»



مادر زنش از آب بیرون آمد. مرد فقیر سلام کرد و گفت: «دخترت خواهش کرد که تخم های مرغ سپید را به ما بدهی.»



مادر زن بازگشت و دو تخم آورد و به شوهر دخترش داد ...



مرد تخم را نزد سلطان آورد. سلطان آن را شکست و پرندگان از آن بیرون آمدند و همه ی مردم با شگفتی و ناباوری به تماشا آمدند ...



مشاور بدجنس به سلطان گفت: «این بار او را دنبال خوشه ی انگوری بفرستید که تمام لشکر ما از آن بخورد و آنقدر باقی بماند که از آن برای لشکر شراب بیندازیم.»



بار دیگر مرد را خواستند و شرط جدید را به او گفتند. مرد افسرده و پریشان به خانه آمد و ماجرا را برای همسرش تعریف کرد. زن دوباره او را سرزنش کرد که: «من نمی خواستم به اینجا بیایم. امّا در هر صورت حالا کار از کار گذشته ... به رودخانه برو و مادرم را بخوان و خواهش کن که خوشه ای از انگور تاکستانش را به تو بدهد.»



مرد برخاست، راه سرزمینی که قبلاً در آن زندگی می کردند در پیش گرفت و رفت تا به رودخانه رسید و فریاد کرد: «مادر زن! مادر زن! مادر زن!»



مادرزنش بیرون آمد و پرسید: «دیگر چه می خواهی؟»



- دخترتان از شما می خواهد خوشه ای از انگور تاکستانتان را برای او بفرستید.



مادر زن رفت و پس از مدتی خوشه ای انگور آورد ... مرد خوشه ی انگور را برای سلطان آورد. سلطان آن را به لشگر خود داد. همه به کفایت خوردند و سیر شدند و مقداری هم برای شراب باقی ماند ...



بار دیگر در گوش سلطان زمزمه کردند: «به او دستور دهید بچه ای بیاورد که چهارده زبان بداند و بتواند با مشاورانتان به آن چهارده زبان گفتگو کند.»



سلطان بار دیگر مرد را خواست و شرط جدید را به او گفت. مرد، افسرده به نزد همسرش بازگشت ... زن از او خواست به رودخانه برود و مادرش را صدا بزند و از طرف او بگوید که آیا زن برادرش فرزندی زاییده؟ و می تواند کودک را چند روزی نزدشان بفرستد؟



مرد رفت تا به رودخانه رسید و صدا زد: «مادر زن! مادر زن! مادر زن!»



مادر زن از آب بیرون آمد و از دامادش پرسید: «بگو ببینم ، دیگر چه می خواهی؟»



- دخترتان می خواهد اگر عروستان فرزندی به دنیا آورده است، او را مدتی نزد ما بفرستید.



مادر زن گفت: «صبر کن پسرم، لحظه ای منتظر باش.» ... و بعد با نوزادی در بغل پدیدار شد. همینکه چشم کودک به مرد جوان افتاد گفت: «سلام عمو ، حالتان چطور است؟» مرد با تعجّب نوزاد را بغل کرد و راهی خانه شد ... همینکه چشم کودک به عمه اش افتاد، گفت: «سلام عمّه جان، حالتان چطور است؟»



زن، برادرزاده ی خود را بوسید و بعد او را نزد سلطان بردند و دیدند چهارده مشاور از چهارده کشور مختلف در آنجا نشسته اند. کودک با هریک از مشاوران به زبان خودشان صحبت کرد. دهان همه از تعجّب بازماند ...



مشاوران گفتند: «باید فکر دیگری کرد.» مرد را خواستند و گفتند: «نُه ماه فرصت داری "گُل ِ اژوان" را برای سلطان بیاوری تا بتوانی زن ات را داشته باشی. و الّا همسرت را از تو خواهیم گرفت.»



مرد به نزد همسرش رفت و شرح ماجرا گفت. ولی اینبار زن نتوانست کمکی به او بکند و نمی دانست "گل اژوان" کجاست. مرد با همسرش خداحافظی کرد تا به دنبال یافتن گل برود. زن حلقه ای به شوهرش داد تا هنگام دوری از او به یادش باشد و او را فراموش نکند ...



مرد، هشت ماه تمام راه پیمود. در آغاز ماهِ نهم به پیرزنی برخورد. پیرزن گفت: «این گل را زن زیبایی نگهداری می کند و چگونگی پیدا کردن آنرا باید بروی از سه برادری که در آنجا زندگی می کنند بپرسی.»



پیرزن محل زندگی سه برادر را نشان داد و دور شد.



مرد رفت و برادر کوچکتر را صدا کرد. همسر ِ برادر ِ کوچکتر بیرون آمد و از او پرسید چرا به اینجا آمده، بعد داخل خانه رفت و با بد و بیراه گفتن شوهرش را صدا زد. پیرمرد مو خاکستری و خمیده ای بیرون آمد. مرد از او پرسید: «به من بگو چگونه میتوانم آن زن زیبا که "گل اژوان" را نگهداری می کند پیدا کنم؟»



پیرمرد پاسخ داد: «برادر ِ وسطی ام به تو خواهد گفت.»



مرد به سوی ِ خانه ی برادر ِ وسطی رفت. همسر ِ این برادر بیرون آمد و پرسید چرا اینجا آمده. سپس داخل خانه رفت و با بد و بیراه گفتن شوهرش را صدا زد. پیرمرد خاکستری مو و خمیده پُشتی بیرون آمد و مرد از او پرسید: «به من بگو چگونه میتوانم آن زن زیبا که "گل اژوان" را نگهداری می کند پیدا کنم؟»




پیرمرد پاسخ داد: «برادر بزرگم به تو خواهد گفت.»



مرد به سوی خانه ی برادر بزرگتر رفت. همسرش بیرون آمد و گفت: «شوهرم خوابیده است، هر وقت بیدار شد به او خواهم گفت امّا اکنون نمی توانم او را بیدار کنم.»



مرد تعجّب کرد! زن های دیگر بر سر شوهرانشان فریاد می زدند و به آنها بد و بیراه می گفتند امّا این یکی حتی دلش نمی آید او را از خواب بیدار کند. نشست و منتظر ماند.



ساعت ها گذشت. سرانجام برادر ِ سوّمی از خواب برخاست. همسرش به او گفت مردی به دیدارش آمده ، و او از خانه بیرون آمد. جوان شگفت زده شد. برادر بزرگتر جوان و خوش سیما بود، حال آنکه برادران ِ کوچکتر کاملاً پیر به نظر می رسیدند. البته این بخاطر همسرش بود که از او خوب مراقبت می کرد و حتی اجازه نمی داد خوابش آشفته شود.



برادر بزرگتر گفت: «زن زیبایی که تو از او حرف می زنی در بُرجی زندگی می کند که راهِ ورودی ندارد. امّا گاهی بر بام ِ برج ظاهر می شود و گیسویش را به سوی ِ زمین می افشاند. تو باید در پای ِ بُرج در کمین باشی و زمانی که او گیسویش را به سوی زمین می افشانَد آنرا چند بار محکم دور ِ دست خود بپیچی، او تو را با گیسویش بالا می کشد و تو باید او را بگیری ...»

ajvan2.jpg


مرد جوان برخاست و به راه افتاد. به بُرج رسید و منتظر ماند. زن زیبا پدیدار شد و گیسوانش را افشاند. ترس مرد جوان را فرا گرفت و جرأت نکرد به آن دست بزند. بار ِ دوّم زن گیسو افشاند و همینطور بار سوّم. سرانجام مرد جوان به گیسوهای او چنگ انداخت و آنها را دور دستش پیچید. زن گیسوانش را همراه آن مرد بالا کشید. جوان نزدیک بود بیفتد امّا از ترس ِ از دست دادن ِ جان محکم به گیسوها چسبید و خود را از رها شدن نجات داد.



زن به او خوش آمد گفت و خوراکی و آشامیدنی برایش آورد. آنها با شادمانی جشن گرفتند و پس از آن مرد گفت: «من همسری دارم و به خاطر نجاتِ او به اینجا آمده ام.» مرد برای زن تعریف کرد که چگونه سلطان با نیرنگ و دوز و کلک می خواهد همسرش را از چنگش دربیاورد و گفت که اکنون چرا به "گل اژوان" نیاز دارد ، و اینکه مهلت چندانی برایش نمانده است.



زن ِ زیبا اسب های پرنده ای در اختیار داشت؛ برخاست، "گل اژوان" را چید و به جوان داد. هر دو سوار بر اسب شدند و زن ِ زیبا به اسب نهیب زد: «به سوی سلطان نشینی که این مرد می گوید پرواز کن.» ...

[باقی ِ افسانه را خواهم گفت، ولی به زمانی دیگر ...]

راجع به نویسنده هیچی پیدا نکرده ام :(
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

pardis 78

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
216
امتیاز
272
نام مرکز سمپاد
فرزانگان قم
شهر
قم
پاسخ : پردیس 78 _ ۸۶۴۵

بابا لنگ دراز - جین وبستر
درباره ی کتاب


این داستان درباره ی دختری به نام جروشا است که در یتیم خانه ای زندگی می کرده که به دست مردی که به آن بابا لنگ دراز می گفته به کالج فرستاده می شود و در آنجا برای آن مرد که او را نمی شناخت نامه می نوشت .
این کتاب مجموعه ای از نامه های جودی(جروشا) برای بابا لنگ دراز است .
واقعا داستان زیبایی است . من که عاشقشم . از اون رمان هایی است که من چند بار خواندم .
یکی از نامه های جوتی:
این نامه خیلی خیلی کوتاه خواهد بود چون از دیدن قلم حتی شانه ام درد می گیرد. صبح تا شب جزوه نوشتن و شب تا صبح رمان نوشتن ، واقعا خسته کنننده است . جشن فارغ التحصیلی سه هفته ی دیگر بر گزار می شود . فکر کردم چه خوب است بیایید تا با هم آشنا شویم . اگر نیایید خیلی دلخور می شوم .
جولیا (دوست جودی) ، آقای جروی را که فامیلشان است ، دعوت می کند و سالی (دوست جودی) ، جیی مک براید که برادرش است دعوت می کند . اما من چه کسی را دارم که دعوت کنم ؟ من فقط شما را دارم و خام لیپ را . خانم لیپ که به درد نمی خورد ، پس خوهش می کنم بیایید. [-o<
با یک دنیا عشق و محبت و دست درد
جودی​

اینم عکس کتاب خودم
454tn.jpg

+ الان که رفتم عکس رو بردارم می خواستم برم توی سایت انتشارات قدیانی که دیدم فیلتره :O
چرا؟
درباره ی نویسنده
جین وبستر


"آليس جين چندلر وبستر"، در 24 ‌‌جولاي سال 1876 ميلادي در "فلوريدا" به دنيا آمد. او تنها فرزند خانواده بود. كودكى‌اش در خانواده‌اى گذشت كه به ادبيات و نشر انديشه و فرهنگ، توجه ويژه‌اى داشتند. پدر او، يكي از ناشران بزرگ نيويورك و "مارك تواين"، نويسنده‌ي نام آور آمريكايى، كه آثار شناخته ‌شده‌اي همچون "هاكلبريفين"، "شاهزاده و گدا" و "تام ساير" را در كارنامه‌ي تلاش‌هاي خود به ثبت رسانده است، دايى مادرش بود. پندارهاي كودكى در آفرينش داستانهاى آينده‌ي جين وبستر كارآمدي بسزايى داشت. سرگرمى دوست داشتني او، خواندن كتاب بود و نسبت به آنچه در پيرامونش مى‌گذشت، حساسيت بسياري داشت. پس از دانش آموختگي، بر آن شد تا نويسندگى را به عنوان پيشه‌ي هميشگي خود برگزيند. او نويسنده‌اى خستگى ناپذير و پركار بود. هرچند در آغاز، كاميابي چندانى در جلب نظر ناشران به دست نياورد، ولى به تلاش خود ادامه داد؛ چرا كه او به نويسندگى همچون پيشه‌اى مي‌نگريست كه توانايي بيدار كردن وجدان خفته‌ي انسانها را داشت و مى‌توانست روح انسان دوستى و خيرخواهى را در آنها زنده كند. او چندين مجموعه داستان و نمايشنامه را به رشته‌ي تحرير درآورد، تا سرانجام يكى از آنها با نام "زماني كه پتى به دانشگاه مى‌رفت"، در سال ۱۹۰۳ به چاپ رسيد. اين داستان، به گونه‌اي، زندگينامه‌ي او در دوران دانشكده به شمار مي‌رفت كه با شخصيت‌پردازى نزديكترين دوستش در نقش نخست داستان پديد آمد.
داستانهاى او سرشار از پرداختن به جزييات است و اين ويژگى بر گيرايي آثار او مى افزايد. اين نويسنده‌ي سخت كوش، با آفرينش رمان "بابا لنگ دراز"، به خواست قلبى‌اش رسيد. او سالها در انديشه‌ي نوشتن داستانى بود كه تهيدستي، عشق، تلاش و انسان دوستى را در بر گيرد و همه‌ي اين ويژگي‌ها را در اين داستان گنجاند. انتشار اين كتاب با پيشباز منتقدين [ =خرده گيران ] و كارشناسان ادبى روبرو شد. يك سال پس از اين كاميابي، او رمان "دشمن عزيز" را نوشت؛ كتابى كه با وجود آزادي داستان، به گونه‌اي، ادامه‌ي داستان "بابا لنگ دراز" است و به خوبى، روند پيشرفت انديشه‌ي نويسنده را در برخورد با مسايل مهم و انساني بشر نمودار مى‌سازد.
"دشمن عزيز"، آخرين اثر وبستر بود؛ چرا كه او پس از به دنيا آوردن دخترش، چشم از جهان فروبست. اگرچه جين، سالهاى زيادى زندگي نكرد، آثارى كه از وى به جا ماند، روح انسان دوستى و مهرورزى را در قلب خوانندگانش زنده مى‌كند و همواره، بخش ارزنده‌اى از گنجينه‌ي ادبى جهان به شمار مى‌رود.
جين، دوران مدرسه را با شور و دلبستگي ويژه‌اي در مدرسه‌ي "والس" سپري كرد و در ‌آن سالها داستانهاي بسياري نوشت كه با نام "مجموعه آثار جين" در انتشارات پدرش به چاپ رسيد. بدون ترديد، كمك‌هاي پدر جين و مارك تواين (دايي مادرش)، نقش بسيار مهمي در رشد و پرورش استعدادهاي او در زمينه‌ي نويسندگي داشته است. او در دوران نوجواني به شدت تحت تاثير داستانها و نوشته‌هاي مارك تواين قرار گرفت و به اين ترتيب، دلبستگي و استعداد زيادي براي نوشتن در خود احساس كرد. جين در دوران نوجواني، زمان زيادي را صرف پژوهش مي‌كرد و هر كتاب ارزشمندي را كه به دستش مي‌رسيد، به دقت مي‌خواند.

%D8%AC%DB%8C%D9%86.jpg

ببخشید که زندگی نامه ی نویسنده کپی شده است من خودم که نمی تونستم زندگی نامه از خودم در بیارم :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6

pardis 78

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
216
امتیاز
272
نام مرکز سمپاد
فرزانگان قم
شهر
قم
پاسخ : پردیس 78 _ ۸۶۴۵

سارا کورو _ فرانسس هاجسن برنت
درباره ی کتاب


درباره ی دختری هندی و ثروتمند است که به مدرسه ی شبانه روزی در کشوری دیگر رفته و در آنجا عرج و قرب زیادی دارد . اما روز تولدش به وی خبر می رسد که پدرش مرده .
او مجبور می شود که در اتاق زیر شیروانی بخوابد و کلفتی مدرسه را بکند. اما.........
واااااااااااااااااای
این کتابم از اون هایی است که من عاشقشم x: . عالیه :>
جلد کتاب من:

495152.jpg

درباره ی نویسنده

فرانسیس هاجسن برنت از نویسندگان محبوب داستان و نمایش نامه برای بزرگسالان و کودکان است.

شهرت برنت به عنوان نویسنده ی کودکان بر چهار رمان "لرد کوچک"، "سارا کرو"، "باغ مخفی"، و "شاهزاده ی گمشده" استوار است.
فرانسیس هاجسن برنت در سال ۱۸۴۹ در منچستر انگلستان زاده شد. هنگامی که پنج سال بیشتر نداشت پدرش را از دست داد و مادرش نگهداری پنج فرزند را بر عهده گرفت. به این ترتیب کودکی او در فقر و محله های پست دوره ی ویکتورین منچستر گذشت. فرانسیس در ۱۶ سالگی به امریکا کوچ کرد و نوشتن برای مجله ها را از ۱۸ سالگی آغاز کرد. داستان هایش به سرعت مورد استقبال قرار گرفت. محبوبیت آثارش برای او ثروت و شهرت در انگستان و امریکا به همراه آورد. فرانسیس در سال ۱۸۷۳ با پزشکی به نام برنت سون ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد که یکی از آن ها در سن ۱۵ سالگی درگذشت. ازدواج او ازدواج موفقی نبود و در سال ۱۸۹۸ به جدایی آنجامید. ازدواج دوم برنت نیز پس از دو سال پایان یافت.
برنت ذاتاً یک قصه گو بود، قصه گویی با توانایی تبدیل داستان های عامه پسند و قصه های پریان به داستان های سرگرم کننده و پر تعلیق. شماری از موفق ترین داستان های برنت نخست در مجله ی سنت نیکولاس چاپ شد. برنت، "لرد کوچک" را از سال ۱۸۸۶ تا ۱۸۸۷ به صورت داستان دنباله دار در این مجله چاپ کرد. این داستان به عنوان داستان کودکان چاپ شد اما برای مادران نیز جاذبه ی بسیاری داشت. تصویرگری های رجینالد بریک برای این داستان سبب رواج کت و شلوار مخمل و موهای بلند حلقه حلقه برای پسرها شد و این شیوه ی پوشش برای مدت ها نمادی از کودکان ثروتمند شد.

200px-Frances_Burnett.jpg

اثر بعدی برنت، "سارا کرو" بود که برنت بعدها با تغییراتی با نام "شاهزاده کوچک" منتشر کرد. "سارا کرو" داستان سیندرلای دیگری است. قهرمان داستان مشکلات و دشواری های بسیاری را همانند "سیندرلا" از سر می گذراند. "باغ مخفی" که برنت آن را در سال ۱۹۱۱ نوشت بهترین اثر او به شمار می آید. شاید به سبب بهره گرفتن برنت از تجربه های خود از زندگی در شمال انگلستان و عشقش به گل ها و باغبانی، و باورش بر تاثیرگذاری روان در جسم، اسطوره های موجود درباره ی باغ ها و طبیعت، این اثر را غنی تر و چند بعدی تر از دیگر آثارش به نظر می رسد.
فرانسیس هاجسن هفده سال پایانی زندگیش را در نیویورک گذراند و پس از مرگ در کنار مزار پسر دومش به خاک سپرده شد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

pardis 78

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
216
امتیاز
272
نام مرکز سمپاد
فرزانگان قم
شهر
قم
پاسخ : پردیس 78 _ ۸۶۴۵

جزیره ی گنج - رابرت لویی استیونسن
درباره ی کتاب


نتیجه ی تحقیق من درباره ی این کتاب
خب بیشتر کسانی که این کتاب رو خوندن می گن که یکی از بهترین کار های آقای استیونسن است .
به خاطر همین نتیجه می گیریم که این کتاب یک اثر کلاسک و زیباست .

نظر من

راستش درباره ی این کتاب چیزی خیلی ندارم که بگم من اصن از این کتاب خوشم نیومد به خاطرهمین آخراشو نخوندم . :))
اصن گیرا نبود .من اصولا کتاب زیاد می خونم اگر کتاب گیرا باشد تا 5 بارم می خونم . اما اینو دوست نداشتم :-&
چرا من دوست نداشتم اینو؟
1. اسم های زیاد و طولانی داشت که آدم یادش نمی موند و وسط داستان قاطی می کرد.
2. خیلی پیچیده بود . بعد از هر صفحه باید برایخودت تحلیل می کردی تا بفهمی .
3. خوبتعریف نشده بود اگه فیلم بود بهتر می فهمیدم .
4. با روحیه ی من جور نبود
راستش شاید نظر من با خیلیا جور نباشه و جزیره ی گنج یک اثر معروف از آقای استیونسون است .

درباره ی نویسنده

اینجا بود من دیگه ننوشتم
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8

pardis 78

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
216
امتیاز
272
نام مرکز سمپاد
فرزانگان قم
شهر
قم
پاسخ : پردیس 78 _ ۸۶۴۵

خانوم کوچیک - سهيلا علوي زاده
درباره ی کتاب

این کتاب داستان زندگی پروین اعتصامی یکی از شاعران نامدار ایران است .
این داستان از زبان دختری که اسمش را یادم نیست گفته می شود که خدمت کار خانه ی آقای اعتصامی پدر خانوم کوچیک است.
این داستان خیلی قشنگ است و واقعا گیراست.
من این کتاب رو پارسال از مدرسه گرفتم و دیگر چیزی یادم نیست
9643484580.240.jpg

درباره ی نویسنده

سهیلا علوی‌زاده
متولد: ۱۳۳۷ نور
فوق دیپلم مکانیک
عضو شورای فیلم‌نامه کودک فارابی
داور شش دوره آثار منتشر شده کودکان و نوجوانان

نویسنده آثار:
۱/ سیب ترش
۲/ داستان‌های ستاره
۳/ خانم کوچیک
۴/ من و علی و جنگ
۵/ انتظار
 
بالا