پاسخ : پردیس 78 _ ۸۶۴۵ (4. افسانه های مشرق زمین _ یوری کراسی)
افسانه های مشرق زمین _ یوری کراسی
کراسی،یوری.افسانههای مشرق زمین.ترجمهء:گل آقا دانشیان.تهران،اشاره،چاپ دوم 1370.278 ص.1950 ریال.
این کتاب مجموعهء سیزده افسانه از افسانههای قفقازی (مردم آذربایجان،ارمنستان و گرجستان)است.
افسانههای سحرآمیز قفقازی از دوران گذشته به روزگار ما رسیدهاند و یافتن منشأ آغازین آنها دشوار است.این افسانهها که مفاهیمی از زندگی گذشتگان را در خود حفظ کردهاند میتوان بازتات رؤیاهای کسانی دانست که آنها را پرداختهاند،گفتهاند و شنیدهاند.
البته جلد مال من با حال تره
یکی از افسانه های کتاب
روزگاری مادر و پسری زندگی می کردند. آنها خیلی فقیر بودند. پسر بزرگ شد و گفت: «مادر، من زن می خواهم.» مادر گفت: «من هم آرزوی دامادی تو را دارم. هر روز به کنار رودخانه برو و یک قُرص نان در آب بینداز. روز بیستم همسری را که می خواهی پیدا خواهی کرد.»
پسر هر روز کنار رودخانه می رفت و قُرص نانی در آب می انداخت. روز بیستم، پیش از آنکه پسر از خانه بیرون برود، مادرش مُرد. پسر او را با احترام کامل دفن کرد. پس به سوی رودخانه رفت و بیستمین قرص نان را در آب انداخت. دوشیزه ای از آب بیرون آمد؛ دست او را گرفت و به خانه برد و مانند زن و شوهری زندگی را آغاز کردند.
روزی شوهر به همسرش گفت: «دیگر دلم نمی خواهد در اینجا زندگی کنم. بیا به سرزمین دیگری برویم.»
زن دلش نمی خواست از آنجا برود، امّا سرانجام به اصرار شوهر راضی شد و به سرزمینی دیگر کوچیدند و در گوشه ای کلبه ای برای خود دست و پا کردند ...
روزی زن کنار ِ کلبه اش نشسته بود و سرگرم کاری بود. اتفاقاً یکی از نزدیکان سلطان آن سرزمین او را دید و با خوشحالی نزد سلطان رفت و گفت: «زن زیبایی را دیده ام. او زن مرد فقیری است که تازه به سرزمین ِ ما آمده اند. این زن فقط در خور شأن سلطان است.»
سلطان گفت: «فکر خوبی است! امّا چطور او را از چنگ شوهرش دربیاوریم؟»
یکی از مشاوران گفت: «اگر کاری به او واگذاریم که نتواند انجام دهد، شما می توانید زن او را تصاحب کنید. او را بفرستید تخم هایی را بیاورد که تمام پرندگان جهان بتوانند از آنها بیرون آیند.»
روز بعد سلطان مرد را خواست و به او گفت: «اگر بتوانی چنان تخم هایی بیاوری که تمام پرندگان از آن بیرون بیایند، ما اجازه می دهیم همسرت را پیش خودت نگهداری. در غیر اینصورت او را از تو خواهیم گرفت.»
مرد پریشان به خانه رفت و آنچه رخ داده بود به همسرش گفت. زن گفت: «چرا مرا بیخانمان کردی؟ بارها به تو گفتم که هرگز از جایی که بودیم نمی باید کوچ می کردیم؛ حالا چه خاکی به سرمان بریزیم؟» پس زن مدت کوتاهی فکر کرد و گفت: «به رودخانه ای که مرا در آنجا پیدا کردی برو، سه بار مادرم را صدا بزن. او خواهد آمد ، و از او بخواه تا تخم های مرغ سپید را به تو بدهد.»
مرد به سوی رودخانه رفت. کنار آب نشست و فریاد کرد: «مادر زن! مادر زن! مادر زن!»
مادر زنش از آب بیرون آمد. مرد فقیر سلام کرد و گفت: «دخترت خواهش کرد که تخم های مرغ سپید را به ما بدهی.»
مادر زن بازگشت و دو تخم آورد و به شوهر دخترش داد ...
مرد تخم را نزد سلطان آورد. سلطان آن را شکست و پرندگان از آن بیرون آمدند و همه ی مردم با شگفتی و ناباوری به تماشا آمدند ...
مشاور بدجنس به سلطان گفت: «این بار او را دنبال خوشه ی انگوری بفرستید که تمام لشکر ما از آن بخورد و آنقدر باقی بماند که از آن برای لشکر شراب بیندازیم.»
بار دیگر مرد را خواستند و شرط جدید را به او گفتند. مرد افسرده و پریشان به خانه آمد و ماجرا را برای همسرش تعریف کرد. زن دوباره او را سرزنش کرد که: «من نمی خواستم به اینجا بیایم. امّا در هر صورت حالا کار از کار گذشته ... به رودخانه برو و مادرم را بخوان و خواهش کن که خوشه ای از انگور تاکستانش را به تو بدهد.»
مرد برخاست، راه سرزمینی که قبلاً در آن زندگی می کردند در پیش گرفت و رفت تا به رودخانه رسید و فریاد کرد: «مادر زن! مادر زن! مادر زن!»
مادرزنش بیرون آمد و پرسید: «دیگر چه می خواهی؟»
- دخترتان از شما می خواهد خوشه ای از انگور تاکستانتان را برای او بفرستید.
مادر زن رفت و پس از مدتی خوشه ای انگور آورد ... مرد خوشه ی انگور را برای سلطان آورد. سلطان آن را به لشگر خود داد. همه به کفایت خوردند و سیر شدند و مقداری هم برای شراب باقی ماند ...
بار دیگر در گوش سلطان زمزمه کردند: «به او دستور دهید بچه ای بیاورد که چهارده زبان بداند و بتواند با مشاورانتان به آن چهارده زبان گفتگو کند.»
سلطان بار دیگر مرد را خواست و شرط جدید را به او گفت. مرد، افسرده به نزد همسرش بازگشت ... زن از او خواست به رودخانه برود و مادرش را صدا بزند و از طرف او بگوید که آیا زن برادرش فرزندی زاییده؟ و می تواند کودک را چند روزی نزدشان بفرستد؟
مرد رفت تا به رودخانه رسید و صدا زد: «مادر زن! مادر زن! مادر زن!»
مادر زن از آب بیرون آمد و از دامادش پرسید: «بگو ببینم ، دیگر چه می خواهی؟»
- دخترتان می خواهد اگر عروستان فرزندی به دنیا آورده است، او را مدتی نزد ما بفرستید.
مادر زن گفت: «صبر کن پسرم، لحظه ای منتظر باش.» ... و بعد با نوزادی در بغل پدیدار شد. همینکه چشم کودک به مرد جوان افتاد گفت: «سلام عمو ، حالتان چطور است؟» مرد با تعجّب نوزاد را بغل کرد و راهی خانه شد ... همینکه چشم کودک به عمه اش افتاد، گفت: «سلام عمّه جان، حالتان چطور است؟»
زن، برادرزاده ی خود را بوسید و بعد او را نزد سلطان بردند و دیدند چهارده مشاور از چهارده کشور مختلف در آنجا نشسته اند. کودک با هریک از مشاوران به زبان خودشان صحبت کرد. دهان همه از تعجّب بازماند ...
مشاوران گفتند: «باید فکر دیگری کرد.» مرد را خواستند و گفتند: «نُه ماه فرصت داری "گُل ِ اژوان" را برای سلطان بیاوری تا بتوانی زن ات را داشته باشی. و الّا همسرت را از تو خواهیم گرفت.»
مرد به نزد همسرش رفت و شرح ماجرا گفت. ولی اینبار زن نتوانست کمکی به او بکند و نمی دانست "گل اژوان" کجاست. مرد با همسرش خداحافظی کرد تا به دنبال یافتن گل برود. زن حلقه ای به شوهرش داد تا هنگام دوری از او به یادش باشد و او را فراموش نکند ...
مرد، هشت ماه تمام راه پیمود. در آغاز ماهِ نهم به پیرزنی برخورد. پیرزن گفت: «این گل را زن زیبایی نگهداری می کند و چگونگی پیدا کردن آنرا باید بروی از سه برادری که در آنجا زندگی می کنند بپرسی.»
پیرزن محل زندگی سه برادر را نشان داد و دور شد.
مرد رفت و برادر کوچکتر را صدا کرد. همسر ِ برادر ِ کوچکتر بیرون آمد و از او پرسید چرا به اینجا آمده، بعد داخل خانه رفت و با بد و بیراه گفتن شوهرش را صدا زد. پیرمرد مو خاکستری و خمیده ای بیرون آمد. مرد از او پرسید: «به من بگو چگونه میتوانم آن زن زیبا که "گل اژوان" را نگهداری می کند پیدا کنم؟»
پیرمرد پاسخ داد: «برادر ِ وسطی ام به تو خواهد گفت.»
مرد به سوی ِ خانه ی برادر ِ وسطی رفت. همسر ِ این برادر بیرون آمد و پرسید چرا اینجا آمده. سپس داخل خانه رفت و با بد و بیراه گفتن شوهرش را صدا زد. پیرمرد خاکستری مو و خمیده پُشتی بیرون آمد و مرد از او پرسید: «به من بگو چگونه میتوانم آن زن زیبا که "گل اژوان" را نگهداری می کند پیدا کنم؟»
پیرمرد پاسخ داد: «برادر بزرگم به تو خواهد گفت.»
مرد به سوی خانه ی برادر بزرگتر رفت. همسرش بیرون آمد و گفت: «شوهرم خوابیده است، هر وقت بیدار شد به او خواهم گفت امّا اکنون نمی توانم او را بیدار کنم.»
مرد تعجّب کرد! زن های دیگر بر سر شوهرانشان فریاد می زدند و به آنها بد و بیراه می گفتند امّا این یکی حتی دلش نمی آید او را از خواب بیدار کند. نشست و منتظر ماند.
ساعت ها گذشت. سرانجام برادر ِ سوّمی از خواب برخاست. همسرش به او گفت مردی به دیدارش آمده ، و او از خانه بیرون آمد. جوان شگفت زده شد. برادر بزرگتر جوان و خوش سیما بود، حال آنکه برادران ِ کوچکتر کاملاً پیر به نظر می رسیدند. البته این بخاطر همسرش بود که از او خوب مراقبت می کرد و حتی اجازه نمی داد خوابش آشفته شود.
برادر بزرگتر گفت: «زن زیبایی که تو از او حرف می زنی در بُرجی زندگی می کند که راهِ ورودی ندارد. امّا گاهی بر بام ِ برج ظاهر می شود و گیسویش را به سوی ِ زمین می افشاند. تو باید در پای ِ بُرج در کمین باشی و زمانی که او گیسویش را به سوی زمین می افشانَد آنرا چند بار محکم دور ِ دست خود بپیچی، او تو را با گیسویش بالا می کشد و تو باید او را بگیری ...»
مرد جوان برخاست و به راه افتاد. به بُرج رسید و منتظر ماند. زن زیبا پدیدار شد و گیسوانش را افشاند. ترس مرد جوان را فرا گرفت و جرأت نکرد به آن دست بزند. بار ِ دوّم زن گیسو افشاند و همینطور بار سوّم. سرانجام مرد جوان به گیسوهای او چنگ انداخت و آنها را دور دستش پیچید. زن گیسوانش را همراه آن مرد بالا کشید. جوان نزدیک بود بیفتد امّا از ترس ِ از دست دادن ِ جان محکم به گیسوها چسبید و خود را از رها شدن نجات داد.
زن به او خوش آمد گفت و خوراکی و آشامیدنی برایش آورد. آنها با شادمانی جشن گرفتند و پس از آن مرد گفت: «من همسری دارم و به خاطر نجاتِ او به اینجا آمده ام.» مرد برای زن تعریف کرد که چگونه سلطان با نیرنگ و دوز و کلک می خواهد همسرش را از چنگش دربیاورد و گفت که اکنون چرا به "گل اژوان" نیاز دارد ، و اینکه مهلت چندانی برایش نمانده است.
زن ِ زیبا اسب های پرنده ای در اختیار داشت؛ برخاست، "گل اژوان" را چید و به جوان داد. هر دو سوار بر اسب شدند و زن ِ زیبا به اسب نهیب زد: «به سوی سلطان نشینی که این مرد می گوید پرواز کن.» ...
[باقی ِ افسانه را خواهم گفت، ولی به زمانی دیگر ...]
راجع به نویسنده هیچی پیدا نکرده ام
