پاسخ : مـبـیـنــا - ۸۱۲۶ - بیگانه
بیگانه
کتابخوانی گروهی پنجم
کتاب در مورد چیه؟:
دیروز مادر اقای مورسو فوت کرده و اون میخواد واسه مراسم کفن و دفن به آسایشگاه بره...
برای کسایی که شاهد مراسم بودن خیلی سخته که باور کنن مورسو هیچ احساسی نسبت به مرگ مادرش نداشته... نه اشکی نه غم و ناراحتی...
گرمای هوا آزارش می داد... نمیفهمید که چرا اینکارو کرده... جناره مرد رو روی ساحل بود و مورسو باز هم هیچی واسش مهم نبود...
و جلسات دادگاه... حکمی که مورسو در برابرش مقاومت نکرد و کسایی که مدام گناه کار بودن و وجدان خاموش اونو بهش یادآور می شدن...
ولی مورسو به هیچ چیز معتقد نیست... پس چرا نگران اعدام باشه؟
نظر من در مورد کتاب:
کامو توی این کتاب میخواسته یه فرد با تفکر پوچ گرا رو نشون بده و به خوبی این کارو کرده... حس بی تفاوتی نسبت به زندگی...
شاید بشه گف داستان " روایت یک بی روایتی" بود...روایت کسی که با بازی زندگی بیگانه بود...
مورسو آدمی بود که از تکرار بازی زندگی و کلیشه ها بدش میومد و زندگیشو دقیقن همون طوری که دلش می خواس پیش می برد...
نسبت به مرگ مادرش بی احساس بود چون نمی خواس خودشو گول بزنه...همیشه بیان حقیقت محض...
دلیلی برای رد دوستی همسایه ش نمیدید...پس به اون اجازه داد که فک کنه دوستشه و اخر هم به خاطر همون یه نفرو کشت...
می خواس با ماری ازدواج کنه چون دلیلی برای رد پیشنهادش نمی دید...چون ماری این پیشنهادو داده بود...
و حتا حس بی تفاوتی حتی توی زندان در بدترین شرایط ممکن...
خیلی از کتاب خوشم نیومد و به نظرم خیلی هم شاهکار نبود البته برای کسایی که این جور نوشته هارو دوست دارن میتونس کتاب خیلی خوبی باشه. در کل کتابایی که تعلیقش بیشتره و حالت کلاسیک یا ماجرایی و اینا داره بیشتر می پسندم و فضای اگزیستانسیال و داستان مدرن دوست ندارم.

به زور تموم کردم کتابو
قسمتای جالب:
* توی زندان موقعی که میخواد بگه نسبت به شرایط چه احساسی داره:
جز این ناراحتی ها، خیلی بدبخت نبودم...باز هم هنوز مسئله ی مهم کشتن وقت بود...از وقتی که یاد گرفتم چیز ها را به یاد بیاورم دیگر حوصله ام سر نرفت...
...از نظر من یک روز بود که مدام در سلولم گسترده می شد و یک کار بود که دنبال می کردم...
* شنیدم و متوجه شدم که مرا باهوش خطاب کردند.اما نمی فهمیدم چه طور صفات یک آدم معمولی می تواند به اتهام هایی کوبنده علیه یک گناهکار به حساب آید...
* هرگز در زندگیم واقعا نتوانسته ام پشیمان چیزی باشم.همیشه تسلیم چیزی بودم که واقع می شد، چه امروز و چه فردا...
* به هر جهت، همیشه کمی مقصریم...
حاشیه:
ترجمه لیلی گلستان رو اگه بخونین اولش به اندازه متن اصلی نقد و اینا از کتاب آورده... به شخصه نپسندیدم این کارو چون هم خیلی طولانی و حوصله سر بر بود هم اینکه گاهی تعریف الکی ار کتاب میشد
یه قسمت فقط بود از مارسل آرلان خوشم اومد:
او در بازجویی اش، در محاکمه اش و به هنگام محکوم شدن اش به سان بیگانه ای حضور دارد.آیا او را متهم می کنند؟به چه جرمی؟ گناهکار است،چون بسیاری اشخاص بر این اعتقادند، اما نه می خواسته گناهکار باشد و نه می دانسته که گناهکار است...
کشیشی در زندان از گناه می گوید و قهرمان آقای کامو با حسن نیت میگوید: اما من نمیدانم گناه چیست.او را متهم میکنند به غیر انسانی بودن: اما آیا او می تواند بگوید که من دقیقا یک انسان هستم؟...