- شروع کننده موضوع
- #1
nasim.s
کاربر فوقفعال
- ارسالها
- 145
- امتیاز
- 608
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان 1
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 93
- دانشگاه
- شهید بهشتی
- رشته دانشگاه
- روانشناسی بالینی
پسرك با صورتي خون الود و كثيف كه اشك رويش جاده باز كرده بود به دفتر مدرسه امد.
اقاي علي پور با آن ته ريش هميشگي كه صورتش را مهربان تر ميكرد با ديدن جلال دستمالي از جعبه برداشت و در حالي كه سرش را تكان ميداد به طرفش رفت.
:جلال! تو كه اهل دعوا نبودي بچه جان،كي زدت؟چرا به جاي دعوا نيومدي به من بگي؟
جلال با هق هق جواب اقاي ناظم را داد:اقا اجازه.. بخدا ما كاري نكرديم.فقط ميخواستيم سانديويجمونو بخوريم .
:بيا بريم ببينم كي تو رو به اين روز انداخته،لباسات هم كه پاره شده! امان از دست شما بچه ها اخه باباهاتون از كجا بيارن روزي يه دست لباس براتون بخرن با اين اوضاع!
:اقا تازه شلوار پسر عمومون بود. اوناهاشون اقا،رضا و دوستاش،پشت ابخوري مارو زدن اقا.
اهاي ، احمدي.بيا اينجا ببينم.
بله اقا،...سلام اقا،كاري با ماداريد؟
:چرا اكبري رو زدي؟اينجا مدرسه است يا ميدون جنگ؟
دوستان رضا پشت سر اقاي ناظم براي جلال خط و نشان ميكشيدند
رضا چپ چپ به جلال نگاه كردو با من من جواب داد:اقا ما نميخواستيم بزنيمش تقصير خودش بود.
:بيا بريم پيش اقاي مدير تا تكليف تو روشن بشه،اين دفعه ي اول نيست كه بچه ها رو ميزني.
اقا ،اقا تورو خدا ببخشيد براتون ميگيم چي شده فقط جون بچتون به اقاي مدير نگيد.
بياين تو دفتر،هردوتون!اكبري تو بيرون وايسا .
خب بگو احمدي چرا اين قدر با بچه ها دعوا ميكني اخه؟
: اقا ...
: اقا و چي؟ حرف بزن .چند بار باباي بيچارت با اون كمرش اومد مدرسه و تعهد دادي كه ديگه دعوا نكني؟
: اقا براتون ميگم فقط ميشه درو ببندم
: لاالله الاالله! پاشو ببند.
: اقا جلال از صبح كه اومده بود ...
: حرف بزن ديگه چرا هي ساكت ميشي؟
پسرك بغضش را قورت داد و ادامه داد:
از صبح كه اومده بود همش ساندويجشو دستش گرفته بود و تو راه رو راه ميرفت، ما فقط بهش گفتيم يه لقمه بده ما كه چيز زيادي نخواستيم اقا!
ساكت شد و سرش را پايين انداخت
: مگه تو هر چي خواستي بقيه بايد بهت بدن؟
: اخه اقا جلال ميگفت ساندويچ كوكو سبزي داره،ما خيلي دوست داريم چون ديروز مدادمونو بهش داده بوديم گفتم حالا تو هم يه كم از ساندويجتو بده.
: خب حالا چرا دعوا كردين؟چرا دستتو رو بچه هاي مردم ميبري بالا؟
: اقا تا زنگ دوم كه به ما نداد هي ميگفت به به چه خوش مزست ؛بعد زنگ سوم قرار شد من مدادمو بهش بدم اونم ساندويجچو،بعد كه مدادو گرفت و ساندويچو داد ميبينيم هيچي توش نيست!
نون كهنه ي خالي بود، توش با ماژيك سبزي كه مال دفتر مدرسه بودخط خطي كرده بود.گولمون زده بود اقا،حالا ما تا اخر سال با چي بنويسيم؟ مدادمونم پس نداد.
اقاي علي پور رويش را به پنجره كرد. اقاي ناظم نبايد با اشك هايش ميشكست.
به سمت كيفش كه تازه از بانك حقوق اين ماه را گرفته بود رفت و مقداري پول در جيب رضا گذاشت
: وقتي داشتي ميرفتي خونه با خودت سبزي و نون تازه بخر به كسي هم نگو از كي پول گرفتي
مرد بايد هر وقت ميره خونه دستش پر باشه پسرم،برو سر كلاست
ولي من هيچ وقت به خاطر ندارم كه رضا به"كودكي نكردن"تعهد داده باشد..
اقاي علي پور با آن ته ريش هميشگي كه صورتش را مهربان تر ميكرد با ديدن جلال دستمالي از جعبه برداشت و در حالي كه سرش را تكان ميداد به طرفش رفت.
:جلال! تو كه اهل دعوا نبودي بچه جان،كي زدت؟چرا به جاي دعوا نيومدي به من بگي؟
جلال با هق هق جواب اقاي ناظم را داد:اقا اجازه.. بخدا ما كاري نكرديم.فقط ميخواستيم سانديويجمونو بخوريم .
:بيا بريم ببينم كي تو رو به اين روز انداخته،لباسات هم كه پاره شده! امان از دست شما بچه ها اخه باباهاتون از كجا بيارن روزي يه دست لباس براتون بخرن با اين اوضاع!
:اقا تازه شلوار پسر عمومون بود. اوناهاشون اقا،رضا و دوستاش،پشت ابخوري مارو زدن اقا.
اهاي ، احمدي.بيا اينجا ببينم.
بله اقا،...سلام اقا،كاري با ماداريد؟
:چرا اكبري رو زدي؟اينجا مدرسه است يا ميدون جنگ؟
دوستان رضا پشت سر اقاي ناظم براي جلال خط و نشان ميكشيدند
رضا چپ چپ به جلال نگاه كردو با من من جواب داد:اقا ما نميخواستيم بزنيمش تقصير خودش بود.
:بيا بريم پيش اقاي مدير تا تكليف تو روشن بشه،اين دفعه ي اول نيست كه بچه ها رو ميزني.
اقا ،اقا تورو خدا ببخشيد براتون ميگيم چي شده فقط جون بچتون به اقاي مدير نگيد.
بياين تو دفتر،هردوتون!اكبري تو بيرون وايسا .
خب بگو احمدي چرا اين قدر با بچه ها دعوا ميكني اخه؟
: اقا ...
: اقا و چي؟ حرف بزن .چند بار باباي بيچارت با اون كمرش اومد مدرسه و تعهد دادي كه ديگه دعوا نكني؟
: اقا براتون ميگم فقط ميشه درو ببندم
: لاالله الاالله! پاشو ببند.
: اقا جلال از صبح كه اومده بود ...
: حرف بزن ديگه چرا هي ساكت ميشي؟
پسرك بغضش را قورت داد و ادامه داد:
از صبح كه اومده بود همش ساندويجشو دستش گرفته بود و تو راه رو راه ميرفت، ما فقط بهش گفتيم يه لقمه بده ما كه چيز زيادي نخواستيم اقا!
ساكت شد و سرش را پايين انداخت
: مگه تو هر چي خواستي بقيه بايد بهت بدن؟
: اخه اقا جلال ميگفت ساندويچ كوكو سبزي داره،ما خيلي دوست داريم چون ديروز مدادمونو بهش داده بوديم گفتم حالا تو هم يه كم از ساندويجتو بده.
: خب حالا چرا دعوا كردين؟چرا دستتو رو بچه هاي مردم ميبري بالا؟
: اقا تا زنگ دوم كه به ما نداد هي ميگفت به به چه خوش مزست ؛بعد زنگ سوم قرار شد من مدادمو بهش بدم اونم ساندويجچو،بعد كه مدادو گرفت و ساندويچو داد ميبينيم هيچي توش نيست!
نون كهنه ي خالي بود، توش با ماژيك سبزي كه مال دفتر مدرسه بودخط خطي كرده بود.گولمون زده بود اقا،حالا ما تا اخر سال با چي بنويسيم؟ مدادمونم پس نداد.
اقاي علي پور رويش را به پنجره كرد. اقاي ناظم نبايد با اشك هايش ميشكست.
به سمت كيفش كه تازه از بانك حقوق اين ماه را گرفته بود رفت و مقداري پول در جيب رضا گذاشت
: وقتي داشتي ميرفتي خونه با خودت سبزي و نون تازه بخر به كسي هم نگو از كي پول گرفتي
مرد بايد هر وقت ميره خونه دستش پر باشه پسرم،برو سر كلاست
ولي من هيچ وقت به خاطر ندارم كه رضا به"كودكي نكردن"تعهد داده باشد..