نوشته های یک مالیخولیایی...

  • شروع کننده موضوع
  • #1

erfan_ashorian

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
397
امتیاز
1,241
نام مرکز سمپاد
2
شهر
تهران
دانشگاه
_ان شا الله قوزاباد
رشته دانشگاه
_علوم کامپیوتر(البته در این
بنام خدا
شبی زیباست..شایدم برعکس خیلی زشته...گلوم دیگه خیلی بام راه نمیاد..خلط ها چنگ انداختن به گلومو به اخرش نزدیک میشم
به آخر این راه...زندگی...صدای زننده ای از گلوم خارج میشه..صدایی مثله خس خس برگ درختایی که زیر پای یه پیر مرد
که سرطان تا حنجرشو خورده در میاد...صدایی مثله کشیدن ناخن دختری به دیوار رویاهایش صدایی مثله جیغ دختری
معتاد زمان تجاوز صدایی سرد به سردی نگاه....چند هفته ای میشه که رویه این صندلی خشک نشستمو مرور میکنم
همه کار هایی که کردم و همه ی کارهایی که باید میکردم..به زندگی فکر میکنم..واژه ای غریب و نامانوس با من با
افکارم..شاید اگر بخوام بگم تو عمرم کی زندگی کردم فقط بچگیم مثله یه ستاره خاموش روشن بشه و حواسمو پرت
کنه و گرنه دیگه با زندگی زیاد هم صحبت نشدم..اهل این جا نبودم...خودمو شبیهشون میکردم..مثله اینا درس میخوندم مثله
اینا پارک میرفتم مثله اینا سینما میرفتم مثله اینا رویه اعصاب همه راه میرفتم..اما تویه خودم مثله هیچ کودوم اینا نبودم
تویه خودم هیچ کیو راه ندادم..تویه خودم هیچ را به همه چیز تبدیل کردم..با واکنش هایی پیچیده با دست های مغزی
خسته از این همه فشار...دوستشون دارم..شاید برای همینه که الان که رویه این کیبورد لعنتی انگشت های لاغر و
باریکم میرقصند..باغ را دوست داشتم....لیلی را مجنون را...من هم دوست داشتم عاشق بشم..دست عشقم را بگیرم
برم بیرون سرمو بزارم رو شونش و گریه کنم..و به فغان برم...و خدا را حس کنم..بش دست بدم تا بلندم کنه..بلند
شم و با معشوقه ام برقصیم مست کنیم و رویه فرشی از چمن های تازه که بوشون دماغه ادمو غلغلک میده..اما هیچ وقت
نتونستم شاید چون اون قدر خلوته خودمو پاک نگه داشته بودم که پای نجس به الکلو به دلم راه ندم..شاید هم انقدر خلوته
من کثیفو پره بویه الکل هایه مسموم بود که هیچ دختری انقدر فاحشه نبود که بش وارد بشه..شاید هم...لیوانی بر
میدارم پر از آب دوست دارم تا تهش رو بخورم..قلوپ قلوپ قلوپ..چه صدای زیبایی صدای پای آب رویه حلقومی خشک
به خشکی کویر...صدای زندگی...خودمو سمت کتابخونه ی کوچیک یا شاید بزرگ خودم راهنمایی میکنم..خیلی حس راه رفتن
ندارم ولی دلم میخواد این شبه آخری تمام کتاب هامو یک بار دیگه ببینم..وای این جارو نگاه کن...مسخ..کافکا...
کسی که منو به خلوتگاه خودش برد و به درون خودش هیچ گاه راهم نداد..تا دیوانه شوم..به نابودی برسم و در نابودی خودم
دنبال راهی برای بودن بگردم..افسوس که خیلی برای بودن وقت نداشتم...شاید هم وقت را از دست دادم..با سرگرم شدن به
کتاب هایه مسخره ای که سر و تهشان مشتی تراوشات قومی دیوانه بود...با سرگرم شودن به اتیکتی به نام تیزهوش..
تمام این ها بود نمیدانم ولی وقت با من نبود...صادق را ببین این گوشه برای خودش خاک گرفته..شاید دلیلش همون
نبودن وقت بود...شاید هم..یکی از آرزو هام همیشه این بود که در کلبه ای تاریک بشینم و در آخر عمرم هنگام خوندن
سگ ولگرد بمیرم اما افسوس که چند قطره خون حلقومم را پر کرده بود و به مغزم افکاری را راه دادم که با آن دستان
پر از خونشان اجازه ورود مقدس صادق را ندادند..شاید تمام عمر ادای این را درمیاوردم که عاشق هدایتم..اگر عاشق
صادقم پس چرا میترسم؟ترسم از چیست؟مرگ...مرگ که در چند قدمیه من است چرا من پا پس میکشم..مگه شب ها
با لول تریاک مجنون بوف کور نعشه نمیشدم...پس چه شد؟ترسویی بیش نبودم....دلم پر است..دلی پر که تنها استفراغی
به وسعت دنیا میتواند ان را خالی کند...فردا سومین روز است...سومین روزی که خلط های سر گلویم به من حمله
میکنند وشاید این بار باید تسلیم بشم..شاید باید دستامو ببرم بالا و مثله این بازیگر های هالیوود گریه کنان منتظر یه
فرصت دوباره باشم برای ببخشش که شاید هفت تیر مرگ خالی باشد..اما نه انقدر با الهه ی مرگ خودمانی هستم که
مطمئن باشم این آخریشه...نماز هایم را امروز خواندم...پدر گوشه ی ایوون میگفت :چیه؟از مرگ میترسی؟دست به
دامن خدا شدی؟شاید این پدری که هیچ گاه پایش را دم در ذهن من هم نگذاشته است راست میگوید نمیدونم انسان ها
همیشه متوسلند حتی احمق ترین آن ها نیچه..لحظه مرگ باید به چیزی دست بیندازی..مثله تمام لحظه های دیگر..
اما این بار نمیتوانم به طناب دار دست بیندازم چون خیلی بیشتر از این ها سر و لزج است..لزج شدنش را مدیون خودم
هستم...مدیون امین..بهترین دوستم که از نگاه تو دشمنم بود...چه لحظه هایی با هم تویه خیابان خلوت بدون هیچ کسی
از مرگ دم زدیم..فارغ از این که مرگ همان حرف زدن ما بود شاید یک مراسم ایینی بودایی که مرگ را با حرفهایمان فرا میخواندیم
نمیدونم....اون ور اتاق چیزی حواسمو جلب میکنه..کاغذی پاره که چنگ انداخته با میخی زنگ زده...که روش نوشته:سوال نداریم
یاد کاجو تو ذهنم زنده میشه...کاجو اسطوره ی در آمدن از تنوع در زندگی من بود..نه هیچ چیز دیگر..هیچ گاه عاشقش
نبودم مطمئنم اما میدانم که دوستش داشتم..خیلی بیشتر از آن که شکم فکر بتواند حامله شود...دوستش داشتم انقدر که
به خلوتم پا نگذاشته بود..اما روزی که به خلوتم آمد...همه چیز تمام شد..او را مثله یک سگی میدانستم که بی اندازه گوشت بش دادی
گوشت بودن..گوشت ارزش..اگه روزی این نوشته رو خوندی بدون با تمام گنگیم خیلی دوست داشتم..دارم...
نخواهم داشت...اسطوره ی موسیقی من در زندگیم چشم میزند:نجفی...مردی که صدای خش دارش کافی بود تا گوش
را به خون بیندازد و خون چشمهایت را متمرکز کند..که دودو نزنی..و بدانی که چه شد..چه میشود..و چه کنی...
خستم..خسته شدم از نوشتن..دوست دارم کمی هم این شب آخر گریه کنم..اما همه خوابند..حتی مغز پوچم...در
آخر اگه این آخریش بود منو حلال کن........
اگه زنده بودم تقدیم به تو کاجوی عزیز...
(دوستان اگه ویرایش نشده دلیلش این بود که زمان نارفیق بود اما اگه هنوز جرعه ای مردونگی ازش غی شد حتما ویرایشش میکنم)
 

asghar shepeshu

کاربر فعال
ارسال‌ها
67
امتیاز
84
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
کرمون
مدال المپیاد
نچ نچ
پاسخ : شاید این آخریش باشه...

چه باحال بود نوشتت چه علایق باحالی داری صادق هدایت و ساهین نجفی
خوشم اومد
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

erfan_ashorian

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
397
امتیاز
1,241
نام مرکز سمپاد
2
شهر
تهران
دانشگاه
_ان شا الله قوزاباد
رشته دانشگاه
_علوم کامپیوتر(البته در این
سلام تصمیم گرفتم به جای این که هر بار تو شخصی نوشته ها بزارم نوشته هامو این جا بنویسم م3 ادم
اولیش......(یک قاشق اگزیستانسیالیسم)
و انگاه مست شدم..تلو تلو میخوردم روی افکاری که 30 سال خورده بودم یه حس استفراغ دلم میخواست هر چه زود تر تمام انچه که خورده ام را بالا بیاورم و با خیال راحت بنشینم و با اسانسور شهوت پله پله بالا بروم...
هه!!من را نگاه کن...این مرد را...این مردی که روزی میخواست از ادمیت به انسانیت برسد حال بر سر مارک ویسکی ای که عمه جونز میاورد دعوا میکند...این سگه جدید عمه را اصلا نمیپسندم..خیلی هار است و دم به دم منتظر بهانه ایست که دستش بدهی و انگار بویه پاچه های یک اصلاح گرا کافیست تا ان را گاز بگیرد چه برسد به یک انقلاب گرا که گمانم تا ماتحت ان هم بدرد...(که این را هم خوده عمه جونز همیشه در مهمانی ها تعریف میکند و با چنان اب و تابی با ان لب های پر چین و چروکش میگوید که انسان شک میکند به تمام سنی که این پیر زن کرده است که چگونه میتواند انقدر کودن باشد!!)دست های گوشتالو و اویزانش را روی سرم میگذارد و میگوید:هی پتر باز هم اشتباه کردی...
بار ها گفته ام این خلاف سنت خانوادگی ایهشاو(IHSHAV)هاست که بخواهند عاشق شوند..ان هم عاشق کی؟انجلینا..ان هرزه ی بدکاره که مادرش سره هیچ و پوچ خود را سره کوچه دست دوم فروش های کومونیسم فروخت..فکرش را هم نکن..اشتباه میکنی...تو هر یکشنبه کلیسا میروی..او اصلا خیابان سیلبه(SILBE)را هم نمیشناسد چه برسد بخواهد ان کلیسای قدیمی را در ان پیدا کند...ابرو هایم را در هم میکشم و جیغ میزنم...اما عمه این خوده شما بودید که گفتید پدربزرگ 7 دوشیزه را فقط از این خانواده به عقد خود در اورده است...باز هم نیشخندی میزند و ان دندان هایش را که با روکش طلا تزئین شده است را نشانم میدهد نزدیکم می اید حرارت پوستش را حس میکنم همین حرارت ارثیست که باعث شده تمام خانواد ه ی ما از احساسی به اسم جاذبه ی نافهمی جـنس‍‌‍ی برخوردار باشیم..نمیدانم ان بدبختی که قربانیه این جاذبه میشود فقط مغزش را در گرو ما میگذارد تا با ان سوپ مکتب درست کنم یا تنش را هم میگذارد پدر میگفت خودش دیده است که پدر بزرگ بار ها به همه نصیحت میکرد این جاذبه تنها اسمش جـنس‍‌‍یست و هیچ ربطی به التتان ندارد و این حس مقدس را نجس نکنید اما این ایشاویها هستند که باز هم در روزنامه میتوان نامشان را دید که در گوشه ای از دنیا به چند صد دختر بچه تجاوز کرده اند....((عزیزم من به تو جنیفر را پیشنهاد میکنم..تو لیاقتشو داری که خیلی بهتر از این ها زندگی کنی...اون دختره خیلی خوبیه..من حتی شنیدم میتونه با یک دست ظرف بشوید))اه واقعا دیوانه کننده است باورم نمیشود من پتر پسری هستم از قلب اروپاو عمه ام جونز از بزرگان خاندان سلطنتیه ایهشاو دارد چنین حرفی به من میزند...عقاید این چینی های بد بو را راحت تر میتوانم هضم کنم تا این حرف هارا....درست است که بدنشان بویه عرق گربه را میدهد(بچه که بودم عمه میگفت دلیلش این است که این ها شب ها با گربه سک..میکنن . اخر شب هم ان را کباب میکنند و میخورند..به شدت به این موضوع معتقدم...)
ادامه دارد...
 

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : نوشته های یک مالیخولیایی....

پیشنهاد میکنم یه ذره از نظر پاراگراف بندی به نوشته ت برسی. خودندش سخته.
و منتظر ادامه هستم...
 

clever child

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
658
امتیاز
1,831
نام مرکز سمپاد
Allame Helli.II
شهر
Tehran
سال فارغ التحصیلی
94
دانشگاه
Tehran Polytechnic
رشته دانشگاه
Electrical Engineering
پاسخ : نوشته های یک مالیخولیایی....

خوبه ، خیلی خوبه ولی خوب باید توصیفاتت رو از فضا بیش‌تر کنی ،‌مخ آدم سرگردونه که الان چیه قضیه. منظورم اون حس سرگردانی داستانت نیست ، اون جاهایی که خیلی راحت از یه مطلب میگذری
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6

erfan_ashorian

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
397
امتیاز
1,241
نام مرکز سمپاد
2
شهر
تهران
دانشگاه
_ان شا الله قوزاباد
رشته دانشگاه
_علوم کامپیوتر(البته در این
پاسخ : نوشته های یک مالیخولیایی....

خو جوابیه:!!!(کاری بسیار سخت )
1)چشم حتما پاراگراف بندیش درست میشه
2)دوست عزیز داستان دقیقا همین هدفو داره که شما گیج شید بعدم من یه چیزی بگم برای بقیه داستان عاشقونه نیست یا مثلا رمان های امیر خانی نیست بشینی بخونی تیکه تیکه هدف داره و قوم خاصیو نشونه رفته!!و خو نفهمیدن بعضی از جاهاش کاملا چیز عادیه ای !
و یه چیز دیگه نوشته کاملا از اصول فراماسونری پیروی کرده اما من به هیچ وجه یک فراماسونر نیستم و علیه ان ها هم مینویسم!!
 

ArtmisSoR

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
292
امتیاز
3,448
نام مرکز سمپاد
فرزانگان‎امین
شهر
Isf
دانشگاه
پلی‌پیکنیک
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
پاسخ : نوشته های یک مالیخولیایی....

منتظر ادامه ایم رفیق.

(:|
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8

erfan_ashorian

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
397
امتیاز
1,241
نام مرکز سمپاد
2
شهر
تهران
دانشگاه
_ان شا الله قوزاباد
رشته دانشگاه
_علوم کامپیوتر(البته در این
پاسخ : نوشته های یک مالیخولیایی....

سلام..به زودی فایل پی دی افشو میزارم:D
راستی این جا که زیاد استقبال نشود ولی خو یه داستان جدید به اسمه:و سمیه فاحشه میشود..دارم مینویسم اخراشه فکر کنم فوق العاده باشه..:D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

erfan_ashorian

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
397
امتیاز
1,241
نام مرکز سمپاد
2
شهر
تهران
دانشگاه
_ان شا الله قوزاباد
رشته دانشگاه
_علوم کامپیوتر(البته در این
hustler...

سلام الان جاییم و نمیتونم خیلی توضیح بدم......بعدا ویرایش خواهد شد ;;)

دانلود

فاحشه....
مجموعه ای از چند داستان و نقدی بر فمنیسم:
1)فاحشه
2)پشت بام
3)حبس ابد
4)دادا..جونم...یسم(به سبک دادائیسم)
بعدا نوشت!!
عکس جلد کتاب به دلایلی برداشته شد........
 

parastoo

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
222
امتیاز
213
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2 تهران
شهر
طهران
مدال المپیاد
ریاضی!
دانشگاه
؟!
رشته دانشگاه
معماری! :دال
پاسخ : hustler......

چقدرررر خوب بود! :) فاحشش مخصوصن! :O کیه این بشر؟!؟!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11

erfan_ashorian

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
397
امتیاز
1,241
نام مرکز سمپاد
2
شهر
تهران
دانشگاه
_ان شا الله قوزاباد
رشته دانشگاه
_علوم کامپیوتر(البته در این
پاسخ : hustler......

ممنون...این بشر ذهنه منه وجود خارجی نداره!!
 

ArtmisSoR

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
292
امتیاز
3,448
نام مرکز سمپاد
فرزانگان‎امین
شهر
Isf
دانشگاه
پلی‌پیکنیک
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
پاسخ : hustler......

داستان اوّل(فاحشه) در حدی بود که اشتیاقم واسه خوندن داستانای بعدی رو از بین برد. :)
ضعیفـ بود. بیشتر مطالعه کن. (;
 

hamoon

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
163
امتیاز
130
نام مرکز سمپاد
شهید اژه ایی2
شهر
اصفهان
دانشگاه
MIT:masachusets institiute of technology
پاسخ : hustler......

عرفان من خیلی دوست داشتم....ادامه بده... :)
 

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : hustler......

نوشته ی اول:
بعضي جمله ها رو محاوره اي نوشتي، بغضيا رو معيار. مدام زبان نوشته ت عوض شده و اين خيلي تو ذوق ميزنه.
در مورد غلط هاي املايي اول آمادگي دادي. ولي باز هم جا داشت به اين مسئله بيشتر توجه کني.
استفاده از علامت هاي تعجب پشت سر هم نوشته رو شوخي شوخي ميکنه. اگه جمله تعجب داشته باشه خواننده خودش اون علامت ها رو تو ذهنش ميسازه. لازم نيست بهش تحميل شه که اين جا تعجب خيلي شديده.
من ارتباط بين شعرها و منظور داستان رو نفهميدم. ارتباطي داشتن؟ به خصوص شعر دوم: چه گريزي ست ز من؟
جا داشت درگيري هاي ذهني مريم بيشتر نشون داده بشن. داستانت پتانسيل اين رو داشت که يه داستان اجتماعي يا حتي انتقادي بشه اما به نظرم تو تموم کردنش عجله کردي.
يه انتقاد فنّي ديگه: دختر ِ تنها درسته؛ نه دختره تنها.

داستان دوم... ميدوني؟ بي انصافيه اگه نگم ايده ي داستانت خيلي جالب و بکر بود: جنينِ يه فا**ه چي بهش ميگذره. ولي به نظر من داستان رو خراب کردي. اصلاً جنين بودن راوي قابل درک نيست. حس نميشه. نه حالاتش نه تمايلاتش از نظر علمي درست نيستن. اين ها تو داستان تناقض به وجود آورده. وجود تناقض تو داستان، خواننده رو از همراهي باز ميداره.
درگيري هاي جنين اون اولا خوب بود. اگه يه ذره "جنين بودن" رو بيشتر لحاظ ميکردي بهتر هم ميشد.

داستان سوم:
من به شخصه اين همه پرده دري رو تو هيچ نوشته اي دوست ندارم. آدم رو عصبي ميکنه. به جاي اين که همراهت کنه، بهت حمله ميکنه و باعث ميشه نتوني از فهميدن داستان لذت ببري. حالا اين سبک شماست... کاري ندارم.
داستان خوب تموم شد.
اغراق توش زياد بود و باز فاصله با واقعيت توش ديده ميشد.
فضاي داستان رو خوب ميسازي. معلومه ذهنت براي نوشتن داستان خلّاقه. اما همين که گفتم، داستانت به خواننده حمله ميکنه. ناشيانه حمله ميکنه.

آخري خوب بود. و چه خوب که اين يکي خوب در اومد که بگم با اين که اينم لحنش کوبنده بود، اما کوبندگيش تو چيزي که داشتي ميگفتي حل شده بود. اين چيزيه که من بهش ميگم حمله ي حساب شده.
قسمتي که از تيزهوشان حرف زدي سن نوشته ت رو آورد پايين. نوشته ت دبيرستاني نبود که توش بخواي بگي دبيرستاني هستي. منظورم واضحه؟ خواننده رو درگير سنّ خودت نکن چون ممکنه نوشته ت هم سنّ خودت نباشه.

در نهايت:
براي خوندن داستان هات و گفتن اشکالاشون وقت گذاشتم چون احساس کردم خودت جدي گرفتي چيزي که نوشتي رو. پس نذارشون به حساب کوبوندن يا هرچي. تو نوشته ي آخر يادآوري کردي که ميدوني دايره ي مخاطب نوشته هات بزرگ نيستن پس در جواب انتقادات من بهم يادآوري نکن اين رو. من چيزي که حس کردم رو گفتم. بدون اندازه گرفتن مساحت هيچ دايره اي.
شعراي مهدي موسوي رو خوندم. وقتي نوشته ي آخرت رو شروع کردم يادِ اون افتادم و بعد يادم افتاد اين رو تقديم به مهدي کردي. ميخوام اين رو بگم که کوبندگي تو قلمِ مهدي موسوي حل شده. همون حمله ي حساب شده که گفتم...

×ممنون که پست اول رو ویرایش کردی. من لینک رو درست کردم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #15

erfan_ashorian

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
397
امتیاز
1,241
نام مرکز سمپاد
2
شهر
تهران
دانشگاه
_ان شا الله قوزاباد
رشته دانشگاه
_علوم کامپیوتر(البته در این
پاسخ : hustler......

parnina@:مرسی خوشحالم کردی انتقاد هایی سازنده و کاملا درست که همشو قبول دارم.....
 
بالا