اولیشم خودم میگم
مامانم میگفت داییم وقتی بچه بوده یه روز میره بیرون میبینه همسایشون یه دیوار تازه چیده اونم چندتا از دوستاشو جمع میکنه میرن باهم دیوارو هل میدن کلا میریزه پایین
مامانم میگه:
قدیما وقتی براشون مهمون میومده، بابابزرگم کلی شیرینی خامه ای میخریده
مامانم بزرگم عم چون میترسیده بچه هاش شیرینی ها رو تموم کنن، جعبه شیرینی رو توی یخچالی که توی زیرزمینـشون بوده قایم میکرده
اونوخ مامان من میرفته و خامه ها رو از سوراخ ته شیرینی ها میخورده (به طوری که همه خامه هاش تموم بشه) بعد همه رو سر جاشون میذاشته
وقتی مهمونا میومدن........
مامان من یه روز تعریف می کرد وقتی بچه بوده یه جا با بچه های فامیل جمع بودن بعد یکی داییمو میبره بیرون فقط برا اون شیر کاکائو می خره بچه های دیگه هم (از جمله مامانم) حسودیشون می شه میرن هر چی گیرشون میاد میریزن توی شیر کاکائوی داییم از نمک و ادویه و هل و اینا گرفته تا آت و آشغالای دیگه
اونوقت می گن قیافه ی دایی بی چارم وقتی اون معجونو خورده خیلی دیدنی بوده :-&
من مامانم همیشه میگه شماها به داییتون رفتین تو هیجانی بودن و ..
داییم سوم دبستان بوده ماشین بابا بزرگمو برداشته رفته تو خیابونا و ویراژ دهی!!درست نمیتونسته جلوشو هم ببینه
بعد زده یه گاو رو داغون کرده،بعد در رفته ولی چون محلشون کوچیک بوده خب همه فهمیدن!
جالب اینجاست که پارسال داداش منم ماشینمونو چپ کرد کلا یه وعضی!!!
مامانم اینا یه عالمه دختر بودن تو خونشون، بد میگه ما تا نصفه شب نمیخوابیدیم وایمیسادیم همه بخوابن، بد پامیشدیم میرفتیم بقیه رو به تشکاشون میدوختیم!
مصن مامانم میرفته تلافی دادشش اینا چون خیلی اذیتش میکردن، بد میگه صب پامیشدن هنوز سر به خواب حواسشون به جایی نبوده، بلن میشد تشکم دنبالشون راه میفتاده!
سلاااااااااااااااام
مامانم تعریف میکنه که اون موقع ها وقتیکه بچه بودن و تو شلوغ بازی در میاوردن(اون موقع ها ک ب فرزند کمتر زندگی بهتر اعتقادی نداشتن و ماشین جوجه کشی را مینداختن.مامان بزرگم13تابچه زاییدش )
بابابزرگ خدابیامرزم میخواسته ساکتشون کنه ب یکی ک شلوغ میکرده جمعو میگفته:
بابا جان/میدونی ک بچه خرگوش چجوری از مامانش شیر میخوره؟
(این خوهار و برادرام ک تا اون موقع ندیده بودن و کلی ذوق و شوق میکردن)آرهههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
بیا بابا جان.مچه دستتو بده ببینم
(این بابابزرگ خدابیامرزم ناخونای انگشت شست و نشانش بزرگ بوده همیشه)میومده با این دوتا انگشتاش دور مچه اون بچه رو میگیره و با ناخوناش روی پوستشو فشار میدادش(نوعی کاملا جدید و ابتکاری از نیشگون گرفتن)
خلاصهههه بچهه هم میفهمید ک شلوغ کرده و ساکت میشدش
بابام میگه:
میگه بچه بوده داشته با هم سنو سالاش تو کوچه بازی میکرده...بعد مامانش(مامان بزرگ من )میاد دسته یه بچه دیگه رو میگیره میبره خونه! اصن نیگا نمیکنه به قیافه بچه!
ینی بنده خدا به بچه ها نیگا نمیکنه...حواسس نبوده یکی دیگ رو میزنه زیر بغلش میبره خونه...
بابای ما هم همون جا علاف
بعد سه چهار ساعت مامان بزرگم هی بابامو صدا میکنه میبینه اصن صدا در نمیاد ازش...
میره حیاط میبینه:ای داد بیداد بچه یکی دیگه رو آورده خونه! اینکه بابای ما نیس....
بعد میره کوچه...بچه رو به صاحبش پس میده...بابامونم تو کوچه علاف میابه!
گويند كه يكي از عموها (كه الان زنده نيست.) كلاً تو خط پيچوندن يه كلاسي بوده. خلاصه هر هفته سر اون زنگ ميگفته تب و دل درد و اينا دارم. بعد يه بار ميان بهش دماسنج ميدن، بذاره ببينه تب داره واقعاً يا نه. يه لحظه كه از دفتر بيرون ميرن، اين عموى ما دماسنجُ ميذاره رو شوفاژ كه دماش بره بالا و معلوم نشه كه چاخان كرده؛ يهو دماسنج ميتركه ))) ديگه بعد از اون هي ميگفتن فلاني كه تباش دماسنجُ ميتركونه
باباى من اندازه ى كل جمعيت اصفهان، عمو داره. يكي از اين عموها بوده به اسمِ "حَج غولومحسين" ( با لهجه!) ! بعد ته ابهت و جديت و اينا بوده
نقل است كه يه بار حج غولومحسين با حج حسين (يه عموى كوچيكتر) دعواش ميشه. سرش داد ميزنه كه "برو گمشو!"... حج حسين هم خيلي جدى ميره بساطشُ جمع ميكنه و از شهر ميره، ميره، ميره تا برسه به كربلا!!!
از اون جا يه نامه ميده به حج غولومحسين كه "داداش، تو گفتي برو گمشو و من الان كربلام. بسه يا بازم برم؟" ))) خلاصه يه مدت تو كربلا موندگار ميشه حج عمو حسين
بابام ترم آخر پزشکی بود
اونموقع تازه با مامانم آشنا شده بود و مث که دوست بودن
بعد مادر ما یه استادی داشتن که به مامانم پیشنهاد ازدواج داد X-(
بابام که شنید دانشگاهشون که تعطیل شد استاده که اومد بیرون
بابام زد شتکش کرد
بعد بابمو از دانشگاه اخراج کردن
اونوقع بابام مجبور بود دوباره 7 سال بخونه
که مدرکشو بگیره
که قیدشو زد رفت سوئد شبو روز خوند تو 4 سال مدرکشو گرفت
مامانمم منتظرش موند و بابام وقتی اومد با مامانم ازدواج کرد تو سن 36 سالگی
عموی من خیلی شیطون بود
تو یک برنامه شعبده بازی میبینه شعبده بازه یه چیز میکنه تو گوشش از دماغش در میاره عموی منم که کنجکاو
میره یه دستمال میکنه تو گوشش (شایدم تو دماغش )اونم تا ته ته بقیشم که خودتون حدس میزنین
....
خب اگه حدس نزدین کارش به بیمارستان میکشه و مثلا باید حالا یاد بگیره دیگه ازین کارا نکنه ولی کو گوش شنوا X-(
بابای من با یکی از دایی هاش سه سال فاصله دارند
یه بار که داشتند باهم بازی می کردند یه گربه از رو دیوار داشته رد میشده
بابام یه سنگ بر میداره به داییش میگه
حسن من گربه رو لااین سنگ میزنم،گربه از رو دیوار میفته رو زمین
اونم میگه که عمرن اگه بتونی!
بابام با اون سنگه جوری به گربه میزنه که گربه بیچاره
تاراااااااپپپپپپپپپ میفته پشت دیوار!
حیوون آزاری کلن تو بنده ارثی هست
آخه منم با مگس کش زدم موش بیچاره روکشتم!
مامانم بچه بود و عاشق شکلات. یه روز رفت زیر کمد رو بگرده دستش خورد به یه چیزی که مثل کاغذ شکلات بود. درش آورد و دید یه سوسکه
مامان بزرگم هم خیلی عصبانی شد و کلی مامانم رو دعوا کرد.
یکی از خاطرات دوراب بچگی بابام:
یه روز که آبگوشت داشتن و همه ی حبوبات و گوشت ها رو گذاشته بودن برا آخر سر و همه داشتن غذا میخوردن بابام زودتر از بقیه غذاشو تموم
کرد و با یه حرکت خیلی سریع یه گوشت گنده رو بر میداره و میره توی حیاط و عموهام هم دنبال بابام میکنن
بابام که میبینه عموهام دنبالشن سریع گوشتو میذاره تو دهنش ولی عموهام میان و میگن:زود باش گوشتو در بیار..زودباش...زودددد
حالا شما خودتون تصور کنین که بابام با چه بدبختی گوشتو قورت داده
بابام تعریف میکرد هر وقت پسر دایی هاش میومدن همه با هم میرفتن آتیش میسوزوندن
از اون طرف من دوتا عمو دارم و عمو بزرگه تو بچگیش دوس داشت یه خر داشته باشه!و پدر بزرگم هم نمی خرید (خو بچه عقده ای میشه!)
یه روز که دایی بابام با سه تا از بچه هاش (بچه بزرگه که13سالش بود،وسطی با8سال و آخری با6سال!)اومده بودن خونه ی بابام اینا.یعنی سه تا بچه وروجک که از دیوار بالا میرفتن!اینا هم یواشکی در میرن و میرن خر همسایه رو میدزدن و شیش نفره سوارش میشن!!باور کنید از خودم در نمی آرم!واقعیه.
بابام میگفت بیچاره خره پاهاش میلرزید و نی تونست راه بره!حالا خودتون اون صحنه رو تصور کنید!و نکته ی مهم اینه که میفهمن صاحب خره فهمیده و به مامان بزرگم و دایی بابابم رفته گفته!اینا هم می بینن یه گله آدم با چوب دستی دارن دنبالشون میان. هر کاری هم می کردن خره نمی تونست راه بره.وقتی می بینن کار شون لو رفته از روی خر می پرن پایین و هم زمان بیچاره خره که تعادل نداشت میفته
و شیش نفری در میرن !هر وقت بابام یادش میاد یه سره میخنده!
بابای من در دوران جووانی و خوشتیپیش (جودو کار و کاراته کار هم بوده موقعی که تو دانشگاه افسری تهران بودن،یه بار <<شاه>> میاد بازدید...
بابای منم از توی سه تا حلقه اتیش با فاصله زیاد رد میشه... B-)
بعد چون یکم شتابش زیاد بوده یکم جلوتر از اون تشکی که باید روش میفتاده افتاده...بخاطر همونم یکی از مهره های کمرش مشکل پیدا میکنه...
ولی بابای من قهرماااااانه
لامصب خیلی استایل بوده اصن عکساشو میبینم دل ضعفه میگیرم
بابام تعریف میکنه دبستان ک میرفته، سر صف یکی از بچهها رو بردن قرآن بخونه،
اونم همچین با صوت و سوز و خیلی قشنگ شروع میکنه ب خوندن «بسم الله الرحمن الرحیم»
بعد بنده خدا یادش میره بقیشو، بلافاصله میگه «صدق اللّه العلی العظیم»
بابام تعریف میکنه اینو ک گفت ی نگاه ب ناظم کرد و در رفت، ناظمم با چوب دور حیاط دنبالش، بندهخدا کتکه رو خورد ولی دمش گرم، با این خاطرهای ک برای بابای من و اونهمه دانشآموز دیگه ساخته صواب بزرگی کرده، چون بابام هرموقع یادش میفته از خنده غش میکنه