- شروع کننده موضوع
- #1
astrogirl
کاربر نیمهفعال
- ارسالها
- 9
- امتیاز
- 14
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان 3
- شهر
- مشهد
- مدال المپیاد
- المپیاد پایا و ریاضی ...( ناحیه و استان)
- دانشگاه
- هاروارد
- رشته دانشگاه
- کیهان شناسی
دخترک از روی زمین بلند شد و در حالی که با دستش خاک روی لباسش را می تکاند خطاب به پسرک موطلایی شسته رفته ای که روبه رویش ایستاده بود گفت : با این کارت چه چیز را میخواهی ثابت کنی ؟
پسرک پوزخندی زد و یکی از شمع های دخترک را که روی زمین افتاده بود زیر پایش له کرد و سوت زنان از انجا دور شد . دخترک بغضش ترکیدو گریه ای سر داد اما غرورش این اجازه را به او نمیداد که ضعفش را نشان دهد پس شمع ها را در جعبه اش ریخت و تکه شمع های له شده را هم در جیب لباسش ریخت تا دوباره انها را در قالب بگذارد.ایستاد و به سمت خانه راهی شد .
او کوچه پس کوه های بالا شهر را خوب میشناخت چون برای فرار از دست بچه های اشراف زاده و ثروتمند مجبور بود به کوچه های فرعی پناه ببرد تا از اذیت و ازار انها در امان بماند .
در راه خانه همه ی عابر ها او را طوری نگاه میکردند که انگار ا مایه ی ننگ است و راه رفتن او در این کوچه ها باعث اشفتگی میشود . اما او انقدر خوددار بود و اعتماد بنفس داشت که باوجود وضعیت اشفته و لباس های پینه بسته اش سرش را بالا می گرفت و در میان ثروتمندانی با لباس های ابریشمی و کلاه های اذین بسته راه میرفت ، این حرکت او کمتر کسی را مجبور به تحسین میکرد. زیرا همه میگفتند که او دختری زیاده خواه و بسیار مغرور است.
اما او همیشه با خودش میگفت مهم نیست چه لباسی بر تن داشته باشی مهم این است که در ان لباس چگونه با بقیه رفتار کنی.
لیزی ،لیزی
این صدای لرد الکساندر بود که او را می خواند.
لیزی ناگهان تمام غم هایش را فراموش کرد و لبخند دندان نمای شیرینی زد که توجه هر بیتتده ای را به خود جلب می کرد، با سرعت به سمت دوستش دوید اما هنوز دو قدم با او فاصله داشت که لبخند دلنشین دوستش به اخمی تبدیل شد و باعث چروکیده شدن پیشانی اش شد .لیزی از ترس اینکه باعث عصبانیت الکساندر شده باشد به او نزدیک تر نشد و قدمی به عقب برداشت
...
ادامه دارد
پسرک پوزخندی زد و یکی از شمع های دخترک را که روی زمین افتاده بود زیر پایش له کرد و سوت زنان از انجا دور شد . دخترک بغضش ترکیدو گریه ای سر داد اما غرورش این اجازه را به او نمیداد که ضعفش را نشان دهد پس شمع ها را در جعبه اش ریخت و تکه شمع های له شده را هم در جیب لباسش ریخت تا دوباره انها را در قالب بگذارد.ایستاد و به سمت خانه راهی شد .
او کوچه پس کوه های بالا شهر را خوب میشناخت چون برای فرار از دست بچه های اشراف زاده و ثروتمند مجبور بود به کوچه های فرعی پناه ببرد تا از اذیت و ازار انها در امان بماند .
در راه خانه همه ی عابر ها او را طوری نگاه میکردند که انگار ا مایه ی ننگ است و راه رفتن او در این کوچه ها باعث اشفتگی میشود . اما او انقدر خوددار بود و اعتماد بنفس داشت که باوجود وضعیت اشفته و لباس های پینه بسته اش سرش را بالا می گرفت و در میان ثروتمندانی با لباس های ابریشمی و کلاه های اذین بسته راه میرفت ، این حرکت او کمتر کسی را مجبور به تحسین میکرد. زیرا همه میگفتند که او دختری زیاده خواه و بسیار مغرور است.
اما او همیشه با خودش میگفت مهم نیست چه لباسی بر تن داشته باشی مهم این است که در ان لباس چگونه با بقیه رفتار کنی.
لیزی ،لیزی
این صدای لرد الکساندر بود که او را می خواند.
لیزی ناگهان تمام غم هایش را فراموش کرد و لبخند دندان نمای شیرینی زد که توجه هر بیتتده ای را به خود جلب می کرد، با سرعت به سمت دوستش دوید اما هنوز دو قدم با او فاصله داشت که لبخند دلنشین دوستش به اخمی تبدیل شد و باعث چروکیده شدن پیشانی اش شد .لیزی از ترس اینکه باعث عصبانیت الکساندر شده باشد به او نزدیک تر نشد و قدمی به عقب برداشت
...
ادامه دارد