- شروع کننده موضوع
- #1
sajedehkj
کاربر جدید
- ارسالها
- 4
- امتیاز
- 19
- نام مرکز سمپاد
- یه جایی...
- شهر
- کرج
درود همگی!!!
من امروز اینجا عضویدم!!
می خواستم اولین ارسالم داستانم باشه ^-^
خوشحال می شم نطراتونو ببینم!!!
خداوند يك كهكشان خلق كرد. اين كهكشان سياره اي داشت به نام زمين.اين زمين هم آب داشت هم خشكي. ودر اين خشكي روستايي بود كه مردمانش همه عاشق بودند. عاري از گناه وزشتي ودر كنار اين روستا كوچه باغي بود، تكه اي از بهشت پاك خدا.
خانه ي ما دراين كوچه باغ طلسم شده بود. هرروز پرنده هاي دهمان روي بيدهاي تناور كوچه مي خواندند. آسمان انگار در كوچه ي ما از همه جا آبي تر بود. صداي ساز قشنگ جوي آب كوچه، بوي انارهاي باغ هاي اطراف،صداي بچه هاي كوچه ورقص بيدها در باد، هر رهگذري را سرمست مي كرد.
هرچه بود، كوچه ي عشاق بود وباغ خدا.ولي عابران مست شده ي اين كوچه از افسون جاودانه اش خبري نداشتند. هرشب دختركي پشت پنجره ي اتاقش مي ايستادو به زمزمه ي بيدها گوش دل مي سپرد. مي شنيد:
- سخت نيست اين همه عاشق بودن؟
- عاشق بودن سختي ندارد.هركه سختي مي كشد، عاشق نيست.
- پس تا كي بايد عاشق ماند؟
- تاوقتي كه همه آسماني شويم.
- خدايا، اين عذاب تا به كي همراه ماست؟
- نگو عذاب. بگو سفر.
- اين سفري بي پايان است؟
ومنتظر پاسخي از جانب خدا ميشدند. وتنها سكوت بود كه حروف را در هم مي شكاند. آنها نمي دانستند پاسخ خدا سكوت است.كس نمي دانست سكوت يعني چه مدت؟؟ ولي دختري مخفيانه مي ايستاد وپاسخ خدا را مي فهميد وآن دختر من بودم.
پدرم مرد خوبي بود. مرگ او به خاطر يك دروغ سه حرفي بود:
(آري)
هنگامي كه خانواده مان غرق در شادي بودند. جنازه اي تنها در باغ خانه پيدا شد. جنازه، جنازه ي مرد بود ومرد باباي قشنگم بود. جنازه (كه مي هراسم به او بگويم بابا) چهره اي مات مبهوت، خراشيده وسفيد بود.
ما خانواده اي پرشور وسرزنده داشتيم. در باغي كه نگهبانانش بيد ها بودند و چراغ هايش ستارگان. ماه فانوس پدر بزرگ بود. پدربزرگي در خانه مان نبود. پدر بود ومادري وكودكي شاداب. اما يكي از آنها آدم نبود ودخترشان نيز نيمه آدم بود. اما اگر من نيمه آدمم، پس نيمه ي ديگرم چيست؟
بابا آخرين بار كه مرا ديد، زبان سكوتم آموخت وآن زمان بود كه زندگي را دريافتم. اين زبان سكوت واقعيتي تلخ را برايم تداعي كرد وآن حرف خداست كه قصه ي بيدي جوان را نقل مي كرد:
(بيدي بود جوان وتازه كار كه با بيدهاي ديگر در بهشت خدا زندگي مي -آموخت. بيدها وظيفه اي در زمين در باغي بي درخت داشتند. اين باغ صاحبي خسته دل داشت، ووي نيز دختري از جنس بلور. بيدهاي جوان به نيت كمك از سوي خدا به مرد كمك مي كردند. بي آنكه پيرمرد بداند آنها چه هستند. ...........
داستان خودمه نظر بدید اشکالامو بهم بگید لطفا
البه ادامه داره B-)
sajedeh
(چون ادامه داره توی اون تایپک نوشته های شما نذاشتمش)
من امروز اینجا عضویدم!!
می خواستم اولین ارسالم داستانم باشه ^-^
خوشحال می شم نطراتونو ببینم!!!
خداوند يك كهكشان خلق كرد. اين كهكشان سياره اي داشت به نام زمين.اين زمين هم آب داشت هم خشكي. ودر اين خشكي روستايي بود كه مردمانش همه عاشق بودند. عاري از گناه وزشتي ودر كنار اين روستا كوچه باغي بود، تكه اي از بهشت پاك خدا.
خانه ي ما دراين كوچه باغ طلسم شده بود. هرروز پرنده هاي دهمان روي بيدهاي تناور كوچه مي خواندند. آسمان انگار در كوچه ي ما از همه جا آبي تر بود. صداي ساز قشنگ جوي آب كوچه، بوي انارهاي باغ هاي اطراف،صداي بچه هاي كوچه ورقص بيدها در باد، هر رهگذري را سرمست مي كرد.
هرچه بود، كوچه ي عشاق بود وباغ خدا.ولي عابران مست شده ي اين كوچه از افسون جاودانه اش خبري نداشتند. هرشب دختركي پشت پنجره ي اتاقش مي ايستادو به زمزمه ي بيدها گوش دل مي سپرد. مي شنيد:
- سخت نيست اين همه عاشق بودن؟
- عاشق بودن سختي ندارد.هركه سختي مي كشد، عاشق نيست.
- پس تا كي بايد عاشق ماند؟
- تاوقتي كه همه آسماني شويم.
- خدايا، اين عذاب تا به كي همراه ماست؟
- نگو عذاب. بگو سفر.
- اين سفري بي پايان است؟
ومنتظر پاسخي از جانب خدا ميشدند. وتنها سكوت بود كه حروف را در هم مي شكاند. آنها نمي دانستند پاسخ خدا سكوت است.كس نمي دانست سكوت يعني چه مدت؟؟ ولي دختري مخفيانه مي ايستاد وپاسخ خدا را مي فهميد وآن دختر من بودم.
پدرم مرد خوبي بود. مرگ او به خاطر يك دروغ سه حرفي بود:
(آري)
هنگامي كه خانواده مان غرق در شادي بودند. جنازه اي تنها در باغ خانه پيدا شد. جنازه، جنازه ي مرد بود ومرد باباي قشنگم بود. جنازه (كه مي هراسم به او بگويم بابا) چهره اي مات مبهوت، خراشيده وسفيد بود.
ما خانواده اي پرشور وسرزنده داشتيم. در باغي كه نگهبانانش بيد ها بودند و چراغ هايش ستارگان. ماه فانوس پدر بزرگ بود. پدربزرگي در خانه مان نبود. پدر بود ومادري وكودكي شاداب. اما يكي از آنها آدم نبود ودخترشان نيز نيمه آدم بود. اما اگر من نيمه آدمم، پس نيمه ي ديگرم چيست؟
بابا آخرين بار كه مرا ديد، زبان سكوتم آموخت وآن زمان بود كه زندگي را دريافتم. اين زبان سكوت واقعيتي تلخ را برايم تداعي كرد وآن حرف خداست كه قصه ي بيدي جوان را نقل مي كرد:
(بيدي بود جوان وتازه كار كه با بيدهاي ديگر در بهشت خدا زندگي مي -آموخت. بيدها وظيفه اي در زمين در باغي بي درخت داشتند. اين باغ صاحبي خسته دل داشت، ووي نيز دختري از جنس بلور. بيدهاي جوان به نيت كمك از سوي خدا به مرد كمك مي كردند. بي آنكه پيرمرد بداند آنها چه هستند. ...........
داستان خودمه نظر بدید اشکالامو بهم بگید لطفا
البه ادامه داره B-)
sajedeh
(چون ادامه داره توی اون تایپک نوشته های شما نذاشتمش)