- شروع کننده موضوع
- #1
doel_73
کاربر فعال
- ارسالها
- 22
- امتیاز
- 42
- نام مرکز سمپاد
- شهید دستغیب(ره)
- شهر
- داراب
پیشاپیش از دوستانی که این داستان کوتاه رو می خونن مرسی و تشکر فراوون.فقط خواهشا نقد کنیین..بکوبونیین...نمیدونم دیگه...هر چی در موردش به فکرتون میرسه رو بنویسین///بازم ممنون/// :)
احساس خاصی بود.رفتن،نبودن...ماندن،بودن و شاید هر دو. این مشق تکلیف دیروز و امروز نیست.تکلیفی است که باید نوشته شود،تکلیفی که خواننده هایش باید بدانند چرا...؟ برای چه بمانند یا بروند؟
همین ها شده بود عادت فکری برای افرادی مثل من که به قول یک استاد"در بوستان فهم به دنبال آگاهی می گردند."
صدای در اعصابم را مخدوش کرد.دو فرد محترمانه و شاید هم غیر محترمانه وارد اتاق شدند،بر روی صندلی نشستند و شروع کردند به خوش و بش کردن؛البته می دانستم به همین جا ختم نمی شود.سیری دیگر در جیب خود کردند.یکی فندک و دیگری سیگار.دود هم برای من!کیفم را برداشتم چند کاغذ سیاه و سفید درون آن گذاشتم و با دود خداحافظی کردم.وارد راهرو شدم.آسانسور یا پله؟پله را انتخاب کردم.در دو یا سومین پله یادم آمد از فندک و سیگار خداحافظی نکردم. صورت و بدنم را چرخاندم که برگردم.اما صدایی از پایین حالت تمام عضلاتم را عوض کرد. در طبقه پایین،خانمی سنگین وزن به معنای واقعی کلمه به خاطر آب ریختن بچه ها با تفنگ آبی روی یکدیگر و از قضا ریختن مقداری از آن آب ها روی پله سوم راه پله و کفش پاشنه دار نیم متری خانم سنگین وزن و سقوط یک تخته سنگ از پله سوم و صدایی که به گوش من رسید در پله دو یا سوم طبقه ی بالا.برای اینکه بیشتر درگیرِ گیرودارِ این صحنه ی گیر وا گیر نشوم به پله ی آخر از طبقه ی خودم و شرح سریع جریان از زبان گویای مردم محترم و گرامی اکتفا کردم و تصمیم گرفتم بقیه ی ارتفاع را با آسانسور گز کنم. دکمه را زدم.وارد شدم. همکف را انتخاب کردم و خیلی زود به پایین رسیدم.صدای بیق و بوق آمبولانس خبر از شکستگی آن تخته سنگ می داد.از ساختمان خارج و وارد خیابان شدم.این خیابان در ابتدایش یک دست انداز داشت واین دست انداز شده بود دوست بی روح ما.ناله های زیادی بین هم داشتیم.به من گفته بود کنار کارگاه محل ساختشان یک تعمیرگاه ماشین بوده و او همیشه می دیده که تعمیرکار با هر واسطه ای به زیر ماشین می رفته و کاری می کرده و آخرسرهم پول می گرفته و او هم که می فهمیده برای چه ساخته شده,خوش حال و شاد پذیرفته که در این خیابان به زیر ماشین ها برود اما...اما امان از دانایی نادانان و دلخوشی آن ها.این ماشین های به اصطلاح ایمنِ محترم به جای پول فقط به او مشت و مال و درد کمر و دست و پا و هزار کوفت و زهر مارِ دیگه عنایت می کردند و از روی لطفِ بی پایانشان در انتها هم یک نیش خندِ معنادار.او به عقیده خودش بوستان فهم را دیده بود اما به دنبال آگاهی...،آگاهی محض و مطلق و از جور حرف ها نگشته بود...نگشته بود و این شده است حال و روزش.ولی من، می خواهم که این آگاهی را داشته باشم که کفش پاشته دار نیم متری نپوشم،که درون راهرو با دوستانم آب بازی نکنم،که تا وقتی آسانسور است از پله استفاده نکنم،که وقتی جایی می نشینم دیگران را با علامت سوال و دود و فندک و سیگار مواجه نکنم.من این ها را می خواهم. می خواهم که اگر زیر ماشین رفتم پول بگیرم نه کتک و مشت و مال و نیش خند.همین حوالی بود که بعد از سال ها شنیدم مردِ تاکسی دارِ نحیفی فریاد می زند...آگاهی...یک نفر!
صدای یک بُهت قدیمی
احساس خاصی بود.رفتن،نبودن...ماندن،بودن و شاید هر دو. این مشق تکلیف دیروز و امروز نیست.تکلیفی است که باید نوشته شود،تکلیفی که خواننده هایش باید بدانند چرا...؟ برای چه بمانند یا بروند؟
همین ها شده بود عادت فکری برای افرادی مثل من که به قول یک استاد"در بوستان فهم به دنبال آگاهی می گردند."
صدای در اعصابم را مخدوش کرد.دو فرد محترمانه و شاید هم غیر محترمانه وارد اتاق شدند،بر روی صندلی نشستند و شروع کردند به خوش و بش کردن؛البته می دانستم به همین جا ختم نمی شود.سیری دیگر در جیب خود کردند.یکی فندک و دیگری سیگار.دود هم برای من!کیفم را برداشتم چند کاغذ سیاه و سفید درون آن گذاشتم و با دود خداحافظی کردم.وارد راهرو شدم.آسانسور یا پله؟پله را انتخاب کردم.در دو یا سومین پله یادم آمد از فندک و سیگار خداحافظی نکردم. صورت و بدنم را چرخاندم که برگردم.اما صدایی از پایین حالت تمام عضلاتم را عوض کرد. در طبقه پایین،خانمی سنگین وزن به معنای واقعی کلمه به خاطر آب ریختن بچه ها با تفنگ آبی روی یکدیگر و از قضا ریختن مقداری از آن آب ها روی پله سوم راه پله و کفش پاشنه دار نیم متری خانم سنگین وزن و سقوط یک تخته سنگ از پله سوم و صدایی که به گوش من رسید در پله دو یا سوم طبقه ی بالا.برای اینکه بیشتر درگیرِ گیرودارِ این صحنه ی گیر وا گیر نشوم به پله ی آخر از طبقه ی خودم و شرح سریع جریان از زبان گویای مردم محترم و گرامی اکتفا کردم و تصمیم گرفتم بقیه ی ارتفاع را با آسانسور گز کنم. دکمه را زدم.وارد شدم. همکف را انتخاب کردم و خیلی زود به پایین رسیدم.صدای بیق و بوق آمبولانس خبر از شکستگی آن تخته سنگ می داد.از ساختمان خارج و وارد خیابان شدم.این خیابان در ابتدایش یک دست انداز داشت واین دست انداز شده بود دوست بی روح ما.ناله های زیادی بین هم داشتیم.به من گفته بود کنار کارگاه محل ساختشان یک تعمیرگاه ماشین بوده و او همیشه می دیده که تعمیرکار با هر واسطه ای به زیر ماشین می رفته و کاری می کرده و آخرسرهم پول می گرفته و او هم که می فهمیده برای چه ساخته شده,خوش حال و شاد پذیرفته که در این خیابان به زیر ماشین ها برود اما...اما امان از دانایی نادانان و دلخوشی آن ها.این ماشین های به اصطلاح ایمنِ محترم به جای پول فقط به او مشت و مال و درد کمر و دست و پا و هزار کوفت و زهر مارِ دیگه عنایت می کردند و از روی لطفِ بی پایانشان در انتها هم یک نیش خندِ معنادار.او به عقیده خودش بوستان فهم را دیده بود اما به دنبال آگاهی...،آگاهی محض و مطلق و از جور حرف ها نگشته بود...نگشته بود و این شده است حال و روزش.ولی من، می خواهم که این آگاهی را داشته باشم که کفش پاشته دار نیم متری نپوشم،که درون راهرو با دوستانم آب بازی نکنم،که تا وقتی آسانسور است از پله استفاده نکنم،که وقتی جایی می نشینم دیگران را با علامت سوال و دود و فندک و سیگار مواجه نکنم.من این ها را می خواهم. می خواهم که اگر زیر ماشین رفتم پول بگیرم نه کتک و مشت و مال و نیش خند.همین حوالی بود که بعد از سال ها شنیدم مردِ تاکسی دارِ نحیفی فریاد می زند...آگاهی...یک نفر!