ریحانه - ۶۹۱۱

  • شروع کننده موضوع
  • #1
ارسال‌ها
3,304
امتیاز
12,643
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم اجتماعی (انسان‌شناسی)
تلگرام
اینستاگرام
نمایش‌نامه/فیلم‌نامه |‌ روان‌شناسی

خوانده شده:

۱- مسئله‌ی شناخت / مرتضی مطهری
۲- بادبادک باز / خالد حسینی
۳،۴،۵،۶،۷،۸،۹- ارمیا، بیوتن، من او،ناصر ارمنی، از به، جانستان کابلستان، قیدار / رضا امیرخانی
۱۰- افسانه ی 1900 / آلسّاندرو باریکّو
۱۱- پیرمرد و دریا / ارنست همینگوی
۱۲- پارسا و ترسا(گزارشی از داستان شیخ صنعان) / دکتر میرجلال الدین کزازی
۱۳- درخت زیبای من/ ژوزه مائورو ده واسکونسلوس
۱۴،۱۵- یک عاشقانه ی آرام، بار دیگر شهری که دوست داشتم / نادر ابراهیمی
۱۶،۱۷- ناتور دشت، شانزدهم هپ ورث، 1924 / جی دی سلینجر
۱۸،۱۹،۲۰،۲۱- روی ماه خداوند را ببوس، عشق روی پیاده‌رو، حکایت عشق بی‎شین بی‌قاف بی‌نقطه،‌ سه گزارش کوتاه درباره‌ی نوید و نگار / مصطفی مستور
۲۲،۲۳- دنیای سوفی،‌ دختر پرتقالی / یوستین گردر
۲۴- ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد / پائولو کوئیلو
۲۵- چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم / زویا پیرزاد
۲۶- قورباغه را قورت بده / برایان تریسی
۲۷- مسخ / فرانتس کافکا
۲۸،۲۹- سه خواهر، باغ آلبالو / آنتوان چخوف
۳۰- لبخند بزنید، نیازی به دلیل نیست / دکتر لی جامپولسکی
۳۱- اتفاق خودش نمی افتد / بهرام بیضایی
۳۲- بلندی های بادگیر / امیلی برونته
۳۳- هویت / میلان کوندرا
۳۴- نمایشنامه های آموزشی / برتولت برشت
۳۵- شازده احتجاب / هوشنگ گلشیری
۳۶- الف، دال، میم / مهدی حجوانی
۳۷- تارک دنیا مورد نیاز است / جي - ام باري
۳۸- پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی / ماتئی ویسنی‌یک
۳۹- زمان منفی / هدا عربشاهی
۴۰،۴۱- طوفان دیگری در راه است، کمی دیرتر / سیّدمهدی شجاعی
۴۲- سمفونی مردگان / عباس معروفی
۴۳- سلام سینما / محسن مخملباف
۴۴- سفر در اتاق تحریر/ پل استر
۴۵- سونات اشباح / آگوست استریندبرگ
۴۶- سووشون / سیمین دانشور
۴۷- چشم‎‌هایش / بزرگ علوی
۴۸،۴۹- در رویای بابل، پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد / ریچارد براتیگان
۵۰- فلسفه‌ی سیاسی/ دیوید میلر
۵۱- حرف‌هایی برای نگفتن / علی شریعتی
۵۲- آقای اشمیت کیه؟ / سباستین تیری
۵۳،۵۴- قصه های امیرعلی ۱و۲ / امیرعلی نبویان
۵۵- این برف کی آمده / محمود حسینی زاد
۵۶- ساداکو و هزار مرغ کاغذی / الينور كوئر
۵۷- عطر سنبل، عطر کاج / فیروزه جزایری دوما
۵۸- در انتظار گودو / ساموئل بکت
۵۹- پیام‌های جورواجور / ژان ژاک سامپه

مذهبی و جنگ:

۱- آنا هنوز هم می‌خندد/ اکبر صحرایی
۲- شطرنج با ماشین قیامت/حبیب احمدزاده
۳- خدا بود و دیگر هیچ نبود/ شهید مصطفی چمران
۴- آسمان مال آن هاست / مهدی قزلی
۵- دوره ی درهای بسته(به روایت اسیرشماره5533)؛فاطمه ناهیدی / مریم برادران


سری:
۱- هری پاتر/ جی.کی. رولینگ
۲- مجموعه کتاب‌های یادگاران



● در مورد بعضی کتاب‌ها،‌ تو قسمت «خلاصه‌ی داستان»، کلیت کتاب رو میگم و تو قسمت «درباره‌ی داستان»، ماجرا رو تاحد زیادی شرح میدم. خطر لو رفتن داستان تو قسمت دوم هست. اگه کتابی رو نخوندین، توصیه میکنم به همون قسمت اول بسنده کنید!

● در مورد بعضی کتاب‌ها قسمتی وجود داره به عنوان «مقایسه با اثر سینمایی». وقتی فکرمیکنم یه کتاب با یه اثرسینمایی ارتباط داره، راجع به این ارتباط توضیح میدم. حالا چه ارتباط مفهومی، چه داستانی. بدیهی‌ـه که این ارتباط، چیزی‌ـه که من «احساس»ش کردم؛ میتونه از دید فرد دیگه‌ای درست با غلط باشه.

● امتیازی که به کتاب‌ها دادم از ۱۰ ـه و قطعاً‌ نظر کارشناسانه‌ای نیست!‌ فقط نظر شخصی من،‌ به عنوان یه خواننده‌ست.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2
ارسال‌ها
3,304
امتیاز
12,643
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم اجتماعی (انسان‌شناسی)
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : ریحانه - ۶۹۱۱

مسئله ی شناخت/استاد مرتضی مطهری
انتشارات صدرا
۱۰
[پایگاه شهید مطهری]

درباره ی کتاب:

کتاب مسئله‌ی شناخت، سخنرانی های استاد مطهری تو آذر و دی ماه سال ۵۶ ـه که تو ده جلسه و در واقع ده سخنرانی اومده. سخنرانی‌ها تو کانون توحید تهران ایراد شده و رژیم بعد از اتمام دهمین جلسه استاد رو دستگیر می‌کنه.
تو این کتاب مطالبی مثل امکان شناخت، ابزار های شناخت، منابع شناخت، مراحل و درجات شناخت و ... مورد بحث و بررسی قرار گرفته.

%D9%85%D8%B3%D8%A6%D9%84%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%AE%D8%AA.png

نظر ونقد:

همیشه اسم مرتضی مطهری، مخصوصا وقتی با استاد شهید یا متفکر شهید همراه می‌شد برام بزرگ بود. از این لحاظ که فکر می‌کردم نمی‌شه راحت با نثر و گفتارش ارتباط برقرار کرد. قبلا یه قسمت هایی از حماسه ی حسینی و داستان راستان رو خونده بودم ولی این اولین کتابی محسوب میشد که به طور جدی و کامل از مرتضی مطهری میخوندم. میشه گفت جز کتاب‌هایی بود که بیشتر ازش درس گرفتم تا اینکه لذت ببرم. هرچند، لذت خاص خودش رو هم داشت؛ اما درصد آموزشی‌ش بیشتر بود.

موضوع بحث برای اون زمان، با توجه به شرایط جامعه و جهان، خیلی مناسب بوده و می‌شه گفت حتی الان مناسب‌تر از گذشته هم هست.
بحث از یک مسئله ی بنیادی شروع می‌شه و پیش می‌ره.
اینکه چرا باید با شناخت آشنا بشیم؟ آیا اصلا امکان شناخت برای انسان وجود داره؟
ابزارهای شناخت چیه؟ مکتب های مختلف چه فکری راجع به این قضیه میکنن؟

یکی از نکات خوب کتاب، بی طرف بررسی کردن مسئله ی شناخت‌ـه. اگه مثلا تو یه نظریه حرف از نظر اسلام پیش میاد، مکتب های مختلف دیگه هم بررسی می‌شه و بعد نتیجه گیری انجام میشه.
در طول کتاب هم آدم خیلی راحت با فلسفه یا جامعه‌شناسی آشنا می‌شه. اسم هایی که به نظر بزرگ میان، قدم به قدم به خوبی توضیح داده می‌شن؛ با یه نثر روون و راحت.
روند خوندن کتاب برای من خیلی کند بود، ولی پیش میرفت. ینی آدم نصفه ولش کنه یه سال دیگه هم بره سراغش، باز این «سراغش رفتن» وجود داره! در کل، توصیه می‌کنم اگه می‌خواید ذهنتون باز شه و با یک‌سری مسائل مرتبط با موضوع شناخت از دیدگاه‌های مختلف آشنا بشید این کتاب رو بخونید!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3
ارسال‌ها
3,304
امتیاز
12,643
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم اجتماعی (انسان‌شناسی)
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : ریحانه - ۶۹۱۱

افسانه ی 1900/آلسّاندرو باریکّو
ترجمه ی آرزو اقتداری
انتشارات کتاب خورشید
۹

خلاصه ی داستان:

افسانه ی 1900، حکایت/نمایشنامه‌ای ایتالیایی‌ـه راجع به زندگی یه پیانیست فوق العاده به اسم دَنی بودمَن تی.دی. لِمون نُووِچنتو. نووچنتو تمام عمرش رو تو یه کشتی تو اقیانوس گذرونده و افسانه‌ی 1900 راجع به زندگی‌ش، و ماجراهایی‌ـه که براش پیش میاد.


%D8%A7%D9%81%D8%B3%D8%A7%D9%86%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_1900.png


درباره‌ی داستان:

داستان زندگی نووچنتو، از وقتی شکل میگیره که یکی از کارکنان کشتی اون رو تو کشتی پیدا می‌کنه و به فرزندی قبولش میکنه. از اونجایی که کودک رو آغاز سال ۱۹۰۰ پیدا می‌کنن اسم‌ش رو نووچنتو می‌ذارن که به معنای ۱۹۰۰در زبان ایتالیایی‌‌ـه و اشاره داره به آغاز قرن بیستم. نووچنتو بزرگ می‌شه، اما پدر خوانده‌ش تو یه حادثه جونش رو از دست می‌ده. یک شب که همه تو کشتی خوابن متوجه می‌شن که یک نفر در حال نواختن پیانوـه و اون نووچنتوست. مدت زیادی نمی‌گذره که نووچنتو به یه نوازنده بزرگ پیانو تبدیل می‌شه؛ به طوری که آوازه کارهاش به بیرون از کشتی هم می‌رسه.

نقد داستان:
کتابی‌ به شدت دوست داشتنی، تصویرساز و پُر از قسمت های به وجد آوردنده (!) . بعد از پیرمرد و دریا، بهترین کتابی بود که حس دریا رو بهم منتقل کرد.
افسانه ی 1900، در نوسان بین حکایت و نمایشنامه‌ست و با خوندن‌ش میشه تو ذهن کاملاً صحنه ها و اتفاق‌ها رو پیاده کرد.
مسابقه ی پیانو زدن بین نووچنتو و جلی رُل، خیره شدن نووچنتو به زمین، حس دریا ... همه اینا بی هیچ زحمتی تو ذهن آدم جامی‌گرفت. یه قسمتی هست(مسابقه ی پیانو زدن که گفتم)، نووچنتو انقدر سریع و فرز پیانو میزنه، که بعدش یه سیگار خاموشُ میگیره سمت کلاویه‌ها و سیگار روشن میشه. به قدری این صحنه خوبه، که مطمئنم هیچ تصویری نمیتونست انقدر به خلق این صحنه تو ذهنم کمک کنه که متن تونست!
پیانو زدن نووچنتو هم انقدر دوست داشتنی و صمیمی توصیف شده بود که حس خیلی خوبی نسبت به سازها و پیانو به طور خاص ایجاد می‌کرد. شخصا به پیانوش به دید شی نگاه نمی‌کردم. انقدر صمیمیت بود بین نووچنتو و پیانو‌ش، که می‌شد پیانو رو انسان حساب کرد.
این رو هم بگم که، برپایه‌ی این حکایت، فیلم معروف افسانه ی 1900 هم ساخته شده.


images.jpg


یکی از عالی‌ترین بخش های کتاب:

این داستان تابلوها همیشه برای من جذاب بوده است. سال های سال بر دیوارند، اما ناگهان بی آنکه هیچ اتفاق خاصی بیفتد، تالاپ، نقش زمین می‌شوند. آنجا به میخ چسبیده اند، هیچ کس کاری به کارشان ندارد، اما، در لحظه ای، تالاپ، مثل سنگ به زمین می‌افتند.
در سکوتی مطلق، حتی مگسی هم پر نمی‌زند. همه چیز بی حرکت است و آنها، تالاپ، کاملا بی دلیل می‌افتند. چرا دقیقا در همان لحظه؟ فقط خدا می‌داند. تالاپ. چه چیز باعث می‌شود که میخی فکر کند و تصمیم بگیرد که دیگر توانایی تحمل وزن تابلو را ندارد؟ بیچاره حتما او هم روحی دارد، نه؟ تصمیماتی می‌گیرد! قبلا راجع به تصمیمش مدتی طولانی با تابلو بحث کرده که چه کار کند. لابد همه ی شب ها از خیلی قبل، با هم راجع به آن گفت و گو کرده اند، شاید هم از سال ها قبل، بعد تاریخی را معین می‌کنند و دقیقه ای و لحظه ای و سپس، تالاپ.
هر دو، موضوع را از پیش می‌دانسته اند. همه ی قرارها را از قبل گذاشته اند: ببین! همه چیز را تا هفت سال دیگر ول می‌کنیم، باشد؟ قبول؟ خب پس قرارمان شد روز سیزده مه، باشد؟ حدود ساعت شش، یا یک ربع به شش؛ خیلی خب، پس فعلا شب به خیر، شب خوش.
و هفت ساعت بعد، سیزده مه، یک ربع به شش: تالاپ.

کتاب کوتاه‌ـه؛ حدود 70 صفحه. حوصله تون رو هم سر نمی‌بره. کلا توصیه میکنم، به خصوص برای کسایی که میخوان کتاب خاص، اونم از نوع ایتالیایی‌ش بخونن.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4
ارسال‌ها
3,304
امتیاز
12,643
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم اجتماعی (انسان‌شناسی)
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : ریحانه - ۶۹۱۱

آنا هنوز هم می خندد/ اکبر صحرایی
انتشارات سوره ی مهر
۵

خلاصه‌ی کتاب و درباره‌ی کتاب:

کتاب شامل44 داستان کوتاه (به صورت برشی و مقطعی) هست که در نهایت یه داستان بلند رو تشکیل می دن و خلاصه همه به هم ربط دارن. داستان‌ها نگاه نو و متفاوت به جنگ و مضمون‌‌های اون دارن.


%D8%A2%D9%86%D8%A7_%D9%87%D9%86%D9%88%D8%B2_%D9%87%D9%85_%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%AE%D9%86%D8%AF%D8%AF.jpg



نقد و نظرم راجع به داستان:


در مورد نویسنده ی کتاب، اولین کتابی بود که از اکبر صحرایی میخوندم و قبلا فقط اسمش رو شنیده بودم.
همونطور که گفتم، این 44 داستان به هم ربط دارن که البته اولش آدم زیاد متوجه این ربط نمی شه. ینی بیشتر از اینکه بفهمه اینا بهم ربط دارن، با توجه به توضیح نویسنده اول کتاب، سعی میکنه ربط ایجاد کنه! ولی بعد کاملا روند دست آدم میاد.
داستان در مورد زندگی رزمنده های جنگه. حالا چه بعد جنگ، چه در حین جنگ، وچه بعد جنگ. این رزمنده ها هم همه جور آدمی توشون هست. از کسی که طبق چهارچوب و قوانین پیش می ره تا شخصی مثل نادر که از شرور های محل بوده. شخصیتی که تو اکثر داستان‌ها هست «دارعلی‌»ـه و میشه گفت شخصیت محوری داره.
از اونجایی که کتاب راجع به دفاع مقدس خیلی وجود دارن، خلاقیت و تفاوت تو داستان هایی با همین موضوع خیلی بیشتر دیده می شه. چیزی که به نظر من تو این کتاب وجود داره و شاید همین باعث شده به چاپ پنجم برسه.

قسمتی از کتاب:

« ... اگه عالیه خانم همسایه دیوار به دیوارم نبود، نمیدونم چى سرم مى‏‌اومد. تنهایى مادر، بد دردیه! بشینید رو مبل. بگو بچه‏‌ها میوه بخورن. نمک نداره ... عکس رو خیلى دوست دارم؛ اون عکس سیاه سفید بالاى بخارى رو مى‏‌گم. خیلى قدیمیه. محمد، حمید و رضام دارن میخندن تو عکس! بچه‏‌هاى دوقلوم، انگار به هم چسبیده بودن. دوست داشتن خنده منو ببینن.
خیالتون راحت، آنا هنوز هم مى‏‌خنده ...
آنا؟ آنا به ترکى، همون مادر میشه.»


در کل، برای کسی که میخواد با حالُ هوای جنگ آشناشه ولی زیاد اهل کتاب خوندن نیست و داستان کوتاه رو ترجیح میده خوبه. عالی نیست ولی خوبه!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5
ارسال‌ها
3,304
امتیاز
12,643
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم اجتماعی (انسان‌شناسی)
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : ریحانه - ۶۹۱۱

سمفونی مردگان/ عباس معروفی
انتشارات ققنوس
۹.۵

خلاصه ی داستان:

سمفونی مردگان راجع به خانواده ی 6 نفره ی اورخانی ـه. پدر خانواده(جابر) کاسب‌ـه و صاحب یه آجیل فروشی بزرگ. حسابی هم اسم و رسم داره. جابر تمایل داره پسرهاش رو هم به کار خودش ترغیب کنه. از بین سه تا پسرش فقط اورهان وارد کسب و کار می‌شه. یوسف طی یه اتفاق تبدیل می‌شه به آدمی که زندگی نباتی داره. آیدین هم روحیه ی خیلی لطیفی داره. شاعره و به هیچ چیزی مثل کتاب علاقه نداره و با کتاباش زندگی می‌کنه. خواهر دوقلوش آیدا، همیشه احساساتش سرکوب شده و پدرش هیچ وقت اجازه ی آزاد بودن بهش نداده؛ برای همین هیچ وقت نتونسته خودش رو نشون بده. به خاطر همین اختلاف‌هاست که همیشه تو خانواده تنش وجود داره.


%D8%B3%D9%85%D9%81%D9%88%D9%86%DB%8C_%D9%85%D8%B1%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86.png


نقد کتاب:

جز بهترین کتاب های ایرانی که خوندم. میشه گفت عباس معروفی تو این کتاب علاوه بر نوشتن، هم نقاشی ماهرانه ای انجام داده و هم فیلم فوق العاده ای ساخته. توصیف ها انقد قوی و نزدیک به ذهن‌ـه که نوشته ها حکم تصویر رو برای آدم دارن و در عین حال، این تصاویر دقیقا مثل فیلم از جلوی چشم آدم رد میشن. مهم تر از همه اینکه این توصیف ها صرفا یک سری کلمات مناسب و خلاقانه دنبال هم نیستن.
مثلا برای توصیف اورهان، نمیاد نصف صفحه توضیح بده که: او مردی چاق بود که این چاقی موجب میشد او نگران سلامتی‌ش شود. همیشه هم نگران از دست دادن موقعیت و کسب و کارش بود. به جای این توصیف های پشت سر هم، معروفی تو فواصل مختلف کتاب، حرف‌هایی میزنه که طی روند کتاب خصوصیات این آدم دست خواننده بیاد. مثلا یه جای کتاب هست که اورهان داره به مرگش فکر میکنه: «شنیده بود که آدم های چاق، یا از فشار خون می میرند یا از سکته ی قلبی.» و تو اینجوری متوجه چاقی اورهان میشی.
تو داستان با حضور همیشگی کلاغ و برف، این زمینه ‌ی ذهنی ایجاد می‌شه که آدمای داستان هم همین وضعیت طبیعت رو مدام دارن. همون شور بختی، همون رابطه های سرد همراه همه‌ی سختی‌ها.
از اشیا خیلی خوب برای ایجاد کردن تصویر ذهنی استفاده شده. علاوه بر توصیف برف و کلاغ، ما مدام از «کارخانه‌ی پنکه سازی» میشنویم. خب چرا پنکه سازی؟ چرا مثلا نگفته بخاری سازی؟ به نظر میاد به خاطر اینکه فضا رو سردتر کنه. حتی سردتر از اون زمستون وحشتناک. جوری که آدم نتونه حتی به ذره ای گرما فکر کنه!
یه ویژگی کتاب که خیلی دوسش داشتم این بود که استیصال و تنهایی رو به جا نشون داده بود. سیاه نمایی الکی روشنفکرانه نداشت. آدم سختی شخصیتای داستان رو درک میکرد. حتی اگه زندگی و چالش های ذهنی شخصیت داستان با خود آدم خیلی فرق داشت.
یه نکته‌ی مهم هم اینکه همه ی اتفاقا به جا بود. مثلا رابطه ی آیدین و سورملینا نه تنها لوس نبود، بلکه خیلی دوست داشتنی بود. در حالی که یه نویسنده‌ی دیگه میتونست از این رابطه خیلی غیرقابل درک تر بنویسه.
بررسی کردن داستان از چند دید مختلف عالی بود، چون به آدم اجازه ی قضاوت می داد. نمیومد بگه: اورهان خیلی بده چون یه آدم برادرکش ـه. به جای این کار داستان رو یه بار هم از دید اورهان میدیدیم تا فکرشُ راجع به این قضیه ی برادرکشی بدونیم. اینجوری خود خواننده تصمیم میگیره کی اشتباه کرده و کی راه رو درست رفته تو داستان.
در کل من مدل استفاده از چند زاویه‌ی دید رو خیلی دوست دارم و خوشحالم که تو این کتاب انقدر قوی بهش پرداخته بودن.
تنها نکته ی منفی اینکه سعی داشت یه سری معیارها که تو ذهن همه جا افتادن رو بشکنه. مثلا با توجه به توصیف‌هایی که از پدر خانواده کرده بود(اینکه خشن‌ ـه، همه از حرفش حساب میبرن، بازاری ـه و ... ) آدم تو ذهنش یه آدم نسبتا چاق و قوی میومد. ولی نویسنده هی اصرار داشت که نه، لاغره و قدبلند هم نیست.
چیزی که همیشه در مورد این کتاب میگم اینه که، تو اکثر جریان داستان آدم حس ِ خفه شدن و دفن شدن داره. با خوندن هر بخش انگار داری زیر یه بهمن مرگ آور دفن می‌شی! و جالب اینجاست که این دفن شدن بد نیست و دوست داشتنیه! هیچ وقت تصمیم نمیگیری کتاب رو به خاطر دردآور بودنش بذاری کنار بلکه برای خوندنش مشتاق تر هم میشی.

قسمتی از کتاب:

گفتم:" آقا داداش این کریستف کلمب ما هنوز نمرده؟ گفت چطور مگر؟ گفتم می رود سرزمین کشف می کند اما چرا نمی آید این جا را کشف کند؟ بعد من می رفتم داد می زدم آقای کریستف کلمب چرا نمی آیید ما را کشف کنید؟ گریس دم کلفت. گریس دم کلفت. آدم یاد ماموت ها می افتد. اما من که آدم نیستم. برای همین یاد ماموت نمی افتم. یاد دا‌ی‌ناسور می افتم.


شک نکنید تو خوندن سمفونی مردگان. با وجود همه‌ی دردهایی که تو حین داستان وجود داره میشه گفت کتاب جذاب و دوست داشتنی‌ـه. در آخر هم لذت خواهید برد از خوندن شاهکاری که یه فیلم باورپذیر هم هست.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6
ارسال‌ها
3,304
امتیاز
12,643
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم اجتماعی (انسان‌شناسی)
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : ریحانه - ۶۹۱۱

سفر در اتاق تحریر/ پل استر
ترجمه‌ی مهسا ملک مرزبان
نشر افق
۷

خلاصه‌ی داستان:
«سفر در اتاق تحریر» همون‌طور که از اسمش پیداست محدود می‌شه به پیرمردی تو یه اتاق تحریر که زیر نظر گرفته شده و سفر ذهنی اون به وسیله‌ی خوندن یک سری نوشته.
به نظرم این بخش از کتاب،‌بهترین تصویر از خلاصه‌ی داستان ـه:
پیرمرد روی لبه‌ تخت می‌نشیند. ذهنش درگیر مسائل دیگری است. این‌جا چه می‌کند؟ در اتاق، وسایلی هست که هر یک با برچسبی یک‌کلمه‌ای مشخص شده‌اند. روی میز نوشته شده: میز؛ روی لامپ: لامپ، او کیست؟
این‌جا چه می‌کند؟
پیرمرد پاسخ هیچ‌یک از سئوالات را نمی‌داند، پیرمرد هیچ به یاد نمی‌آورد ...


%D8%B3%D9%81%D8%B1_%D8%AF%D8%B1_%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82_%D8%AA%D8%AD%D8%B1%DB%8C%D8%B1.png

درباره‌‌ی داستان:
داستان در مورد سردرگمی‌های یه پیرمرده که نویسنده برای اینکه هی نخواد بهش بگه «پیرمرد» اون رو «آقای بلنک» [nb]بی‌رنگ، رنگ پریده، خالی، سفید، ساده و ... (فرهنگ دانشگاهی انگلیسی فارسی- آریانپور) [/nb]خطاب می‌کنه. از شروع داستان تا پایان اون، ما آقای بلنک رو توی یه اتاق میبینیم. اتاقی که خودش هم نمیدونه کِی اونجا اومده؟ اتاق کجا واقع شده؟ میتونه از اونجا بیرون بره یا نه؟
تنها منبع اطلاعاتی که تو اون اتاق هست، یه میز تحریره که روش یه سری نوشته و عکس وجود داره. بین همه‌ی این سردرگمی‌ها، یه سری افراد هم هستن که وارد اتاق میشن و با آقای بلنک صحبت میکنن. راجع به اون نوشته‌ها، ماموریتی که گویا آقای بلنک خیلی‌ها رو برای اون فرستاده و ...

نقد داستان:
سفر در اتاق تحریر اوّلین رمانی بود که از پل استر می‌خوندم و کاملا با تصوراتم درباره‌ی پل استر جور بود. مثلا اینکه بیشتر به هویت انسان توجه میکنه و خودش همیشه تو آثارش حضور داره.
کلا روند داستان تو «نامشخص» ـی به سر میبره! ما نمیدونیم پیرمرد کیه؟ نویسنده‌ی نوشته‌هایی که پیرمرد میخونه کیه؟ موقعیت مکانی رو نمیدونیم، اطلاعات کمی از گذشته‌ی پیرمرد داریم و بسیاری از سوالات از این دست. هنر پل استر اینه که این «نامشخص»‌ها رو تبدیل به «گنگ‌«یات (!) نمیکنه! روند داستان دست خواننده هست و رابطه‌ی علت و معلولی کاملا قابل درکه.
اصل قضیه شاید خیلی جدید نباشه، ولی اتفاق‌ها و داستان نسبتا جدید و جذاب ـه ( البتّه جذابیت‌های لازم رو نداره ولی به نسبت خوبه. )
کلا در مورد این داستان با یه تضاد روبه رو بودم. هم کتاب به نظرم جذاب میومد، هم بی‌هدف و یه داستان ِ صرفا «بگیم دور هم باشیم»!
این تضاد وقتی کتاب رو تموم کردم خیلی بیشتر شد. آخر کتاب به من یه شوک وارد کرد قشنگ! با توجه به روند داستان توقع داشتم آخرش گره‌های داستان باز شه، در حالی که یه گره‌ی بزرگتر رو باعث شد.
در واقع این گره‌ی آخر، گره‌ی بدی نبود و خیلی به فکر نیاز داشت، ولی به نظرم اصلا برای این داستان مناسب نبود. در واقع باعث میشد کل فکر آدم راجع به داستان عوض شه. اینکه آیا همه نماد بودن؟ آیا همه‌ی اتفاقا تو ذهن پیرمرد بود؟ یا چی؟
میتونم بگم اگه پایانش اینطور نبود، جز کتاب‌های دوست داشتنی‌م میشد.
در کل اگر پایان داستان رو در نظر نگیرم، باید بگم که داستان «خوب» ـی بود. ولی اگر نخونید هم چیزی رو از دست ندادید.

بخشی از کتاب:
تصاویر دروغ نمی گویند اما همه ماجرا را هم برملا نمی کنند. صرفا سندی بر گذشت زمانند، دلیلی صوری.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7
ارسال‌ها
3,304
امتیاز
12,643
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم اجتماعی (انسان‌شناسی)
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : ریحانه - ۶۹۱۱

خدا بود و دیگر هیچ نبود/شهید مصطفی چمران
سازمان چاپ و انتشارات

در مورد این کتاب فقط میشه یه «کلیّت» نوشت. به نظرم حتی نمیشه بهش امتیاز داد. مثل این میمونه که آدم بخواد در مورد کتاب «مفاتیح الحیات» خلاصه بنویسه یا نقد کنه و بهش امتیاز بده.
کتاب شامل سه قسمت ِ «یادداشت‌های آمریکا» ، «یادداشت‌های لبنان» و «یادداشت‌های ایران» میشه. تو هر قسمت یادداشت‌های شهید چمران با حفظ ِ تاریخ هست که شامل دغدغه‌ها، اتّفاق‌ها، دلتنگی‌ها و ... میشه. این باعث شده که آدم حس نزدیکی بیشتری با شهید چمران بکنه چون مثل دفتر خاطرات روزانه هست. اینکه آدمی به بزرگی شهید چمران هم میتونه گاهی ببُره از دنیا، نا امید شه، مسیر رو اشتباه بره و خیلی از این اتّفاق‌ها و احساس‌ها که اکثرا تجربه میکنیم.
نکته‌ی دیگه‌ای که به خاطرش توصیه میکنم خوندن کتاب رو، اطلاع از وقایع ِاون دوره‌ست. خود من به شخصه خیلی از وقایع ِ لبنان خبر نداشتم و از اونجایی که خاطره نویسی ثبت ِ اتّفاق‌ها رو هم دربرمیگیره مطلع شدم از یک سری‌هاش.
تقسیم شدن یادداشت‌ها در سه دسته‌ی مکانی خیلی خوبه. اینکه فکر یک انسان رشد کنه امّا ذاتش با تغییر محیط تغییر نکنه خیلی جالبه. تنها ناراحتی‌ای هم که در مورد کتاب داشتم در همین باب بود. خیلی دوست داشتم یادداشت‌های ایران بیشتر باشه ولی 20 صفحه بود حدودا و اکثر حجم کتاب اختصاص پیدا میکرد به یادداشت‌های لبنان.

%D8%AE%D8%AF%D8%A7_%D8%A8%D9%88%D8%AF_%D9%88_%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1_%D9%87%DB%8C%DA%86_%D9%86%D8%A8%D9%88%D8%AF.png

اسم کتاب تو لحظه لحظه‌ی کتاب جریان داره امّا به نظر من بیشتر به این قسمت مربوط میشه:
... تنهایی مطلق. یک تنهایی که من در یک طرف ایستاده‌ام و خدا در طرف دیگرو بقیه همه‌اش سکوت، همه‌اش مرگ، همه‌اش نیستی است ... گاهی فکر می‌کنم که خدا نیز تنها بوده که انسان را آفریده تا از تنهایی به در‌آید.
توصیه میکنم شما رو به خوندن کتاب. کتابی که شامل نوشته‌های شهید چمران باشه قطعا بد نمیشه.

بخشی از کتاب:

در این حوالی درهرچیزی «شدت» وجود دارد ... آن‌ها که تنبل هستند به شدت تنبلی می‌کنند و وقتی به همدیگر غضب می‌کنند به شدت عصبانی و غضبناک می‌شوند. وقتی دوست می‌شوند به شدت عشق و علاقه می‌ورزند و وقتی نفرت‌زده می‌شوند به شدت دشمنی و نفرت می‌ورزند. در شادی و قهقهه‌ی آن‌ها شدت وجود دارد. در گریه و دردشان نیز شدت مشاهده می‌شود. وقتی نعره می‌زنند شدت نعره‌شان آدمی را می‌لرزاند و وقتی مهمان نوازی می‌کنند خشوع و محبتشان آدمی را آب می‌کند ... خلاصه بگویم زندگی در اینجا شدّت و حدّت دارد.
[از یادداشت‌های لبنان]
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8
ارسال‌ها
3,304
امتیاز
12,643
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم اجتماعی (انسان‌شناسی)
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : ریحانه - ۶۹۱۱

قورباغه را قورت بده‌/‌برایان تریسی
ترجمه‌ی: اشرف رحمانی، کورش طارمی
انتشارات راشین
۶

نقد و کلیت کتاب:
«قورباغه را قورت بده» که در زمان خودش خیلی معروف شد و فروش زیادی کرد، شامل 21 فصل و در واقع 21 روش مدیریت زمان و حل بعضی مشکلات در این راستاست. برایان تریسی نویسنده‌ی باسواد و باتجربه‌ای ـه. برای همینه که مطالب کتاب بدون نقص علمی هستن تقریبا.
هر فصل با یه جمله از بزرگان شروع می‌شه که مرتبط با اون فصل ـه. متن هر فصل، طبقه بندی شده و منظم ـه و همین باعث میشه ذهن متمرکز شه و پراکنده نشه. بین متن هم با اوردن یک سری مثال ملموس حرف‌هاش رو به ذهن خواننده نزدیک‌تر می‌کنه.

%D9%82%D9%88%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%BA%D9%87_%D8%B1%D8%A7_%D9%82%D9%88%D8%B1%D8%AA_%D8%A8%D8%AF%D9%87.png

نکته‌ی مهمی که در مورد این کتاب وجود داره اینه که، برای یه شب خوندن و تموم کردن نیست! اگر قرار بر پشت سر هم و بی دقّت خوندن باشه خوندن‌ش هیچ فایده‌ای نخواهد داشت. خود من با پدرم کتاب رو خوندم و حدود یک سال طول کشید! (البته ما هم دیگه زیادی آروم خوندیمش! :-") به نظر میاد دلیل نارضایتی افرادی که کتاب رو مفید نمیدونن هم به خاطر این قضیه بوده باشه. درسته که نثر کتاب و نکته‌هاش ساده‌‌ست امّا مهم اینه که این نکته‌ها ثبت بشن توی ذهن. شاید در مورد هر نکته با خودتون بگید: «نکته‌ی خاصش چیه؟ این رو که می‌دونستم خودم هم.» امّا مهم اینه که به این دونسته‌ها عمل شه. اگه با دقّت کتاب رو بخونید و به اون راهکار‌های کوچیک عملی‌ش هم توجّه کنید، قطعا کتاب براتون مفید خواهد بود. فقط لازمه سرفصل‌های کتاب رو گاهی برای خودتون یادآوری کنید و سعی کنید بهشون عادت کنید.
نهایتا باید بگم، نمیتونم تضمین کنم که «قورباغه را قورت بده» رو در صورت ِخوندن حتما دوست خواهید داشت. اگر حوصله دارید و دوست دارید به زندگی‌ و زمان‌تون یه سروسامونی بدید بخونید؛ به دردتون می‌خوره.

بخشی از کتاب:
از قدیم گفته اند اگر اولی کاری که باید هر روز صبح انجام بدهی این باشد که قورباغه زنده ای را قورت بدهی، در بقیه روز خیالت راحت خواهد بود که سخت ترین و بدترین اتفاقی را که ممکن است در تمام روز برایت پیش بیاید پشت سر گذاشته ای.
قورباغه شما در واقع بزرگ ترین و مهم ترین کاری است که باید انجام بدهید. همان کاری که اگر الان فکری به حالش نکنید به احتمال زیاد همین طور برای انجام آن تنبلی خواهید کرد. ضمناً کار مورد نظر همان کاری است که انجام آن در حال حاضر می تواند بیشترین تاثیر مثبت را در زندگی شما بگذارد.
قدیمی‌ها همچنین گفته‌اند: اگر قرار است دو تا قورباغه را بخوری، اوّل آن یکی را که زشت‌تر است بخور!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9
ارسال‌ها
3,304
امتیاز
12,643
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم اجتماعی (انسان‌شناسی)
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : ریحانه - ۶۹۱۱

شانزدهم هپ ورث، 1924/جی دی سلینجر
ترجمه‌ی علی شیعه علی
انتشارات سبزان
۳


خلاصه‌ی داستان: خانواده‌ی 7 نفره‌ی گلس 5 تا فرزند نابغه دارن. کتاب، نامه‌ی «سیمور گلس» به خانواده‌‌‌شون ـه وقتی که 7 ساله بود و حالا بعد از سال‌ها داره توسط «بادی گلس»، برادرش،تایپ میشه.


نقد داستان:
«شانزدهم هپ ورث، 1924»، آخرین اثر سلینجره که 1965 تو مجله‌ی نیویورکر به چاپ رسیده. من از سلینجر خیلی نخوندم. ناتور دشت اولیش بود و این دومی‌ش. گویا خانواده‌ی گلس، خانواده‌ی خیالی‌ای هستن که توسط سلینجر خلق شدن و تو خیلی از آثارش وجود دارن. اگه بخوایم با این دید نگاه کنیم، کتاب برای اون دسته از افرادی که اکثر آثار سلینجر رو خوندن باید جالب باشه. یه خانواده،‌ هرچند خیالی، تو اکثر نوشته‌هایی که آدم میخونه باشن، پرداخته بشن و آدم باهاشون ارتباط برقرار کنه وحالا یک کتاب کلا اختصاص پیدا کنه به نامه‌ی یکی از اون اعضای خانواده. جالبه به هرحال.
امّا برای من و امثال من که از این جریان خبر نداشتن کتاب واقعا «بد» بود و توضیحات مترجم هم فایده‌ای به حال این بد بودن ـه نداشت. مترجم تو مقدمه یه توضیح کوتاهی داده و تو وبش هم راجع به ترجمه‎‌ی کتاب گفته: « اعتراف می کنم که ترجمه اش بدجوری آزارم داد. ترکیب جملات عجیب و غریب و پر از اشتباه جانم را به لبم رساند. گاهی ساعت ها برای فهم کامل یک جمله درمی ماندم. ترجمه‌اش باز سخت تر بود.باید فارسی غلطی را انتخاب می کردی که همان اشتباهات دستوری، نگارشی و ویرایشی متن اصلی را می داشت. مشکل بزرگ دیگر این که بدجوری می ترسیدم(و می ترسم) که خواننده از همه جا بی خبر سکته ها، روان نبودن، اشتباهات ویرایشی و جملات و غیره بگذارد به پای منِ مترجم بیچاره. »

کتاب واقعا آدم رو سردرگم و کلافه میکنه. همون طور که از مترجم هم نقل قول کردم، جمله‌های طولانی، اشتباه‌های زیاد، حشو و خیلی چیزای دیگه از این دست تو کتاب وجود داره. توجیه هم چیه؟ اینکه این نامه رو یه کودک ِ «7ساله» و «نابغه» نوشته. راستش من برای همین اصلا نتونستم با کتاب ارتباط برقرار کنم. مگه چندتا آدم با این شرایط دور و بر ما هست؟ انقدر کم هست که من نتونم کنار بیام با این نوشته‌های غلط و به خودم بگم: خب اشکال نداره، بچه‌ست، نابغه هم هست!
اصلا با نفس اینکه یه بچه‌ی هفت ساله اینا رو نوشته باشه مشکل داشتم. یه بخشی هست که سیمور داره اسم یه سری کتاب رو میگه که براش بفرستن. از بالزاک و خواهران برونته گرفته تا چنگ هائو و چنگ یی رو میشناسه که هیچ، از همه‌شون هم کتاب خونده. ایمان دارم یه بچه هرچقدر هم نابغه، نمیتونه همه‌ی اینا رو خونده و فهمیده باشه. البته این مثال بود فقط. اگه بخونید حرفاش رو، بیشتر متوجه این حرف‌م میشید.
به خاطر این اشکالاتی که تو نوشته‌ش وجود داره، بعضی جمله‌ها رو بارها میخوندم تا متوجه منظورش بشم و این باعث شد هیچ لذتی از کتاب نبرم. میشه گفت تنها قسمت مفیدش همون جایی ـه که سیمور اسم کتاب‌ها رو میگه و تو ارجاعات کتاب راجع به اون کتابا توضیح داده میشه. در واقع این باعث میشد اطلاعات آدم از کتابای مختلف زیاد شه! جدا به نظرم این اتّفاق تو کتاب از همه مفیدتر بود.
البتّه یه عده میگفتن کتاب به خاطر مترجم‌ش خراب شده و در واقع مترجم با ترجمه‌ش گند زده بهش. نمیدونم این‌طور هست یا نه، امّا به نظرم در هر صورت اصل کتاب ثابته و من دوسش نداشتم.
در کل، از کتاب لذت نبردم و به نظرم حتی 1% هم با ناتور دشت قابل مقایسه نبود. تنها در صورتی کتاب رو بخونید که براتون خوندن «آخرین اثر سلینجر» جالب باشه. اگه خواستید بخونید هم ترجمه‎ی شخص دیگه‌ای رو بخونید که اعصابتون خورد نشه. :د



از معدود قسمت‌های خوب کتاب:
بگذارید خداوند ما را با فرمان های شخصی که به هیچ کداممان نداده، رهین منتش کند! اگر میل داشتی این نامه را بخوانی و خواندی - خدای عزیز - مطمئن باش که می دانم چه می گویم! اصلا لازم نیست روی سرنوشتم عسل بپاشی و شیرینش کنی! با فرمان های خوشحال کننده و شخصی و میان برهای معرکه، رهین منتت نکن! از من نخواه که به سازمانهای مخصوص برگزیدگان فانی که به روی همه باز نیست، ملحق بشوم!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #10
ارسال‌ها
3,304
امتیاز
12,643
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم اجتماعی (انسان‌شناسی)
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : ریحانه - ۶۹۱۱

پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد/ ریچارد براتیگان
ترجمه: حسین نوش آذر
انتشارات: مروارید
۹
[پست مرتبط]

خلاصه‌ی داستان:
روایت مرد 42 ساله‌ای‌ـه که داره از زندگی‌ش میگه و اینکه چطور کودکی‌ش در 12 سالگی مُرد. در کل داستان حول محور مرگ می‌گذره و مهم‌ترین مرگ، همون مرگ کودکی ِ راوی داستان‌ـه.

%D9%BE%D8%B3_%D8%A8%D8%A7%D8%AF_%D9%87%D9%85%D9%87_%DA%86%DB%8C%D8%B2_%D8%B1%D8%A7_%D8%A8%D8%A7_%D8%AE%D9%88%D8%AF_%D9%86%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%D8%AF_%D8%A8%D8%B1%D8%AF.png

نقد داستان:
«پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد»، آخرین اثر براتیگان‌ـه که دو سال قبل از مرگ خودخواسته‌ش (!) منتشر شده. شاید بشه گفت شرایط روحی براتیگان باعث شده که تو آخرین اثرش، همه‌جا اثری از مرگ رو به وضوح ببینیم. البتّه این اصلا به این معنی نیست که کتاب تماما فضای افسرده و سرد داره. براتیگان با هنرمندی تمام اعتدال رو تو نثرش رعایت کرده و با اوردن طنزهای تلخ، باعث شده کتاب کاملا یک دست و منسجم باشه. این رعایت تعادل، کاملا تو کتاب موج میزنه. پرداخت شخصیت‌ها، توصیف صحنه‌ها و بخش بندی داستان کاملا به‌جاست. رعایت انسجام که گفتم، توی نوع روایت‌ها هم وجود داره. داستان از زبون یک راوی روایت میشه امّا تو مقاطع سنّی‌ مختلف. گاهی با لحن ساده و صادقانه‌، متناسب با یه بچّه‌ی 5،6 ساله وگاهی از زبون یه مرد خسته‌ی 42 ساله. نکته‌ی به یادموندنی و دوست‌داشتنی کتاب، بخش‌بندی اون با یه عبارت‌ـه: «تا باد همه چیز رو با خودش نبره ... غبار، غبار آمریکا» به جای اینکه فصل بندی خاصی برای داستان وجود داشته باشه، این جمله بین روایت سروکله‌ش پیدا میشه و آدم رو زیر کوهی از غبار دفن میکنه. انگار راوی، تمام مدّت داستان روی یه صندلی چوبی راحتی نشسته و ما داریم از پشت یه مشت غبار نگاه‌ش میکنیم؛ در حالی که اون سعی میکنه تو اوج خستگی غبارها رو در آغوش بگیره.
تصویرسازی و توصیف‌های کتاب عالی‌ـه! برای یک‌سری موقعیّت‌های تکراری، توصیف‌های خلّاقانه‌ای استفاده میکنه که ملموس و قابل درک‌ن. یه نمونه‌ی عالی‌ش این قسمت کتاب‌ـه:

«چند تا فشنگ
یا یک ساندویچ همبرگر، ساندویچ همبرگر
یا چند تا فشنگ
توی کلمه‌م این کلمات مثل توپ پینگ پونگ جابه‌جا می‌شدند.
دقیقا در همین لحظه بود که در اغذیه فروشی باز شد و یکی از مشتری‌ها که خیلی هم خشنود بود و لبخند همبرگر مآبی روی صورتش نقش بسته بود از در بیرون آمد. پشت سرش هم عطر همبرگر از در بیرون زد و به مشامم خورد.»

فقط شما ببینید این کلمه‌ی «همبرگر مآب» چطور با آدم حرف میزنه! هیچ کلمه‌ای نمیتونست انقدر خوب لبخند اون مشتری رو توصیف کنه.
«پس باد ... » رو میتونیم کاملا یک اثر براتیگان‌‌وار (!) به حساب بیاریم. همونطور که نقد 30 صفحه‌ای آخر کتاب هم گفته، شخصیت ‌های داستان‌های براتیگان تو حاشیه‌ی جامعه هستن و در واقع انسان‌هایی هستند زخم پذیر. سادگی زبان، قسمت‌بندی‌های کوتاه و حجم کم رمان هم از ویژگی‌های داستان‌هاش حساب میشه. در کل زبان براتیگان بر اختصار و ایجاز استواره. همه‌ی این ویژگی‌های عمومی آثار براتیگان، در مورد پس باد هم کاملا صدق میکنه. تعداد شخصیت‌های اصلی داستان هم تو داستان کم‌ـه، امّا همون تعداد کم، خیلی پررنگ تو جریان حضور دارن.
داستان یه جورایی من رو یاد ناتور دشت انداخت و شباهت‌های زیادی بین شخصیت اصلی داستان و هولدن حس کردم. یکی از دلایلش لحن گفتاری کتاب بود و دیگه اینکه دغدغه و رفتارهای شخصیت اصلی خیلی به هولدن نزدیک بود.
پیدا کردن نقاط ضعف برای این کتاب سخته. امّا اگه به نسبت در نظر بگیریم، پرش زمانی یه جاهایی برای من گیج کننده بود. دقیق نمیتونستم زمان‌ها رو از هم تفکیک کنم. البتّه اذیت کننده نبود؛ صرفا باعث یه گیجی موقّت میشد. :D
و نکته‌ی بعدی که البتّه مشکل داستان کتاب نبود، چاپ‌ش بود که نرگس هم تو قفسه‌ش گفته:

به نقل از نر‌‌‌‌‌گس² :
نقطه‌ي منفي‌ش چاپ كتابش بود. L-: آقا، من برم از نشر مرواريد شكايت كنم هم كافي نيس. همون روز اوّل، اونم در حالي كه با ملايمت داشتم كتابُ ورق مي‌زدم جلد كنده شد! L-:

به شدّت شما را توصیه میکنم به خوندن کتاب. مخصوصا با توجّه به جذابیّت و حجم کم کتاب. میتونم بگم به همه‌ی سلایق میخوره و به احتمال 90% خوشتون میاد چون داستان به شدّت ملموس و قابل درکی داره.


قسمتی از کتاب:

فکرهای بچه‌گونه‌یی که درباره‌ی مرگ زودرس اون بچه‌هه به سرم زده بود، پریشونم کرده. این داستان هنوز تموم نشده. این جو چیزها مثل پوست کردن پیازه. آدم پیاز رو پوست می‌کنه لایه به لایه تا به مغزش برسه و در همون حال چشم‌هاش به اشک می‌شینه و باز به اشک می‌شینه تا این‌که آحر سر پوست پیاز کنده بشه و ازش دیگه چیزی باقی نمونه. اون وقته که تازه گریه‌‎ی آدم بند می‌آد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11
ارسال‌ها
3,304
امتیاز
12,643
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم اجتماعی (انسان‌شناسی)
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : ریحانه - ۶۹۱۱

درخت زیبای من/ ژوزه مائورو ده واسکونسلوس
ترجمه قاسم صنعوی
انتشارات راه مانا
۲۵۶ صفحه
۹.۵
[کتاب‌خوانی گروهی دوم؛ تاپیک مرتبط با درخت زیبای من]

خلاصه‌ی داستان:
«درخت زیبای من» راجع به زه‌زه، یه پسربچه 5-6 ساله‌ی باهوش و خیال‌پرداز برزیلی‌ـه که خانواده‌ی پرجمعیت و فقیری داره. زه‌زه دائماً به خاطر شیطنت‌هاش از اعضای خانواده‌ش کتک میخوره. تو خانواده فقط خواهر بزرگ‌ش (گلوریا) پشتیبانش‌ـه و با لوئیس برادر کوچیک‌ترش هم رابطه‌ی خیلی خوبی داره. زه‌زه تو حیاط محل سکونت جدیدشون با «درخت‌پرتقال‌شیرین‌کوچیک»ش آشنا میشه و اون رو دوست وهمدم خودش میدونه. دراین بین زه‌زه برخوردی داره با مردی به اسم مانوئل والادراس، معروف به پرتقالی، که این برخورد تاثیر زیادی تو زندگی زه‌زه داره و باعث فراز و فرودهای مهمی تو داستان میشه.

%D8%AF%D8%B1%D8%AE%D8%AA_%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7%DB%8C_%D9%85%D9%86.png

نقد داستان:
«درخت زیبای من» معروف‌ترین کتاب و شاهکار ژوزه مائورو ده واسکونسلوس‌ـه. کتابی که فقط حاصل دوازده روز کار بود اما خود نویسنده گفته: این اثر بیست سال در اندرون من بوده. این اثر انقدر مورد استقبال واقع شد و موفق بود که باعث شد واسکونسلوس سرنوشت قهرمان داستان‌ش -زه زه- رو تو کتاب دیگه‌ای به نام «خورشید را بیدار کنیم» دنبال کنه.
تو مقدمه‌ش خوندم که گفتن براثرانتشار این کتاب مقدارقابل توجهی به آب‌های آمازون افزوده شده. قبل از اینکه سراغ داستان برم فکر کردم دوز اغراق این حرف خیلی بالاست، اما درطی خوندن‌ش هرلحظه بیشتر به این حرف پی میبردم!
بی‌شک جز بهترین کتاب‌هایی بود که خوندم. حتی میتونم از نظر میزان علاقه نزدیک‌ـای «شازده کوچولو» قرارش بدم. (این خیلی جایگاه بالائیه برای من!) حالا چرا انقدر این کتاب دوست داشتنی‌ـه؟
من توتمام لحظات کتاب با زه‌زه همراه شده بودم. تک‌تک شیطنت‌هاش، مظلومیت‌هاش، کتک خوردن‌هاش و حتی احساساتش. باهرسنی این کتاب رو بخونید، میتونید افکارکودکانه و دنیای زه‌زه رو درک کنید. توصیف‌ها عالی‌ـه و همون‌ همراهی که گفتم پیش میاد؛ شما از دریچه‌ی چشم زه‌زه به اتفاقات نگاه میکنید! مثلاً وقتی پدرش بعد زدن‌ش میشینه و به قول زه‌‎زه به حال خودش و اون گریه میکنه، نگاه زه‌زه به اون صحنه کاملاً قابل درک‌ـه. یا این قسمت از کتاب:
پدرم ایستاده بود و ما را نگاه می‌کرد. چشم‌هایش از فرط اندوه کاملاً باز شده بودند. مثل این که کاملاً بزرگ شده بودند، به قدری بزرگ که می‌توانستند تمام پرده سینما بانگو را بپوشانند. چنان اندوهی در چشم‌هایش بود که اگر می‌خواست گریه کند نمی‌توانست. لحظه‌ای که پایان نداشت ایستاد و نگاهمان کرد، بعد بی آن که چیزی بگوید از مقابلمان گذشت.
شخصیت پردازی کتاب هم عالی بود. اگه بی‌طرف کتاب رو میخوندید، میتونستید خودتون رو جای تک‌تک شخصیت‌ها بذارید و درک‌شون کنید. هرشخصیت، ناراحتی‌های خاص خودش رو داشت. پدری که زیرفشارفقرکمر خم کرده بود، لوئیس که دلش اسباب‌بازی‌های نوئل میخواست، مادری که زندگی‌ش خلاصه شده بود توی کار و حتی ناراحتی پنهان خانوم سسیلیا پائیم که به خاطر زشت بودن‌ش شاگردان‌ش براش گل نمی‌اوردن.
بین این ناراحتی‌ها، مسائل اجتماعی هم خیلی هوشمندانه مطرح شده بودند. کتک‌ خوردن‌های گاه‌وبیگاه و غیرمنصفانه‌ی زه‌زه، مصداق بارز کودک آزاری بود. تو فصل «انگشتان لاغر فقر» هم عالی به مسئله‌ی فقر پرداخته شده بود. این جمله هم تو کتاب خیلی تکان‌دهنده بود؛ کاملاً تصویری از مادر زه‌زه تو ذهنم میاد هروقت میخونم‌ش: کارخانه، اژدهایی بود که هر روز صبح مردم را می‌بلعید، و غروب، آن‌ها را، خسته و کوفته، قی می‌کرد.
نقاشی‌های اول هرفصل هم برای درک این شخصیت‌پردازی خوب بودن. خیلی برای ساختن تصویری که از شخصیت‎ها و فضای داستان توی ذهنم داشتم کمک کردن.
یه اتفاقات کوچیکی هم تو کتاب بودن که به خاطر نوع روایت زه‌زه آدم دوست داشت بغل‌ش کنه! از حرف‌هاش با لوئیس و «شاه» گفتن‌ـاش به اون، تا پرنده‌ی درون‌ش که باهاش حرف می‌زد و بعضی وقتا پیداش نبود. یه جایی هم گفت: در درونم پرنده‌ام نبود که حرف می‌زد. حتما قلبم بود. زه‌زه‌ی دوست‌داشتنی. >:D<
ارتباط زه‌زه با درخت پرتغال‌ش رو به اندازه‌ی ارتباط ش با پرتغالی دوست داشتم. اصلاً به نظر من این دو به هم مربوط بودن. زه‌زه مدت‌ها با درخت‌ش حرف می‌زد و لحظه‌ای هم فکر نمیکرد که نه آدم‌ـه و نه از جنس خودش! حالا با ورود پرتغالی به زندگی‌ش، اون شده بود تجلی صفات خوب درخت‌ش انگار! شاید برای همین بود که وقتی زه‌زه با درخت‌ش از پرتغالی حرف میزد، اون یه‌جورایی حسودی میکرد و میگفت دوست ندارم راجع به اون حرف بزنی! اصلاً چرا مانوئل والادراس «پرتغال»ـی بود؟ چرا ایتالیایی نبود مثلاً؟ خلاصه که به نظرم پرتغالی و درخت‌پرتغال که مهم‌ترین علایق زه‌زه بودن، به هم ربط داشتن.
اینجا یه خوبی دیگه‌ی کتاب مطرح میشه! اینکه ورود پرتغالی باعث میشد توقع کلی اتفاق خوب داشته باشی؛ اما درست وقتی منتظری، پرتغالی اون بلا سرش میاد. این غیرقابل پیشبینی بودن حوادث خیلی خوب بود. باعث میشد فرازو فرود و هیجان همیشه تو داستان وجود داشته باشه.
دو تا مشکل‌ با کتاب داشتم. یکی اولاش بود. فکرمیکنم تو ذهن‌م مثل یه جور «مقدمه چینی طولانی» بود که خیلی جذب‌م نکرد.
ازبین قسمت اول (داستان پسربچه‌ای که روزی اندوه را کشف کرد) و قسمت دوم (آن‌گاه بود که مسیح کوچک با تمام اندوهش ظاهر شد)، قسمت دوم رو خیلی بیشتر دوست داشتم. البته کلاً باید بگم که این تقسیم بندی‌ها خیلی خوب و مدبّرانه بودن. داستان‌های هرقسمت کاملاً با عنوان فصل مرتبط می‌شدن. 8->
مشکل بعدی‌م هم غیب شدن ناگهانی یک‌سری شخصیت‌ها بود. مثلاً آریووالدو که ترانه می‌فروخت. زه‌زه خیلی دوستش داشت و شاید بعد از ورود پرتغالی بود که محو شد! فقط آخرای داستان دوباره سروکله‌ش پیدا شد. البته شاید این به خاطر پررنگ بودن بیش‌ازحد پرتغالی تو زندگی زه‌زه بود.
آخر کتاب پرداخته، کافی و عالی بود. یه حس متناقض عجیب به وجود میورد! من از قسمت «مانگاراتیبا» تا آخر کتاب، کاملاً درد زه‌زه رو داشتم، درک میکردم و تو قلب‌م حسش میکردم؛ اما در عین‌حال یه ذوق عجیبی داشتم سراینکه داستان انقدر قشنگه. کل داستان از اول خیلی خوب بود، اما انگار بار «فوق‌العاده» بودن رو 30 صفحه‌ی آخر به دوش میکشید.

مقایسه با اثرسینمایی:
من همیشه این‌مدل روابط شخصیت‌های فیلم/داستان‌ها ‌رو دوست داشتم. اینکه فردی با روحیات سخت و گاهی خشن از یه فرد دیگه تأثیر میگیره، لطافت‌های درون‌ش بیدار می‌شه و احساساتش فرصت بروز پیدا می‌کنه. این ارتباط در دنیای کتاب‎ها تو «درخت زیبای من» دیده می‌شه و در دنیای سینما، توی فیلمی مثل Léon: The Professional. در واقع، «زه‌زه و پرتغالی» و «ماتیلدا و لئون». قشنگی‌ش اینه که این تأثیر متقابل‌ـه. مثلاً از وقتی پرتغالی وارد زندگی زه‌زه شد، همه‌چی برای زه‌زه هم خیلی بهتر شده بود.

درنهایت اینکه جزء معدود کتاب‌هایی بود که نه اغراق‌آمیز، بلکه به تمام معنا وقتی بازش میکردم دیگه نمیتونستم ببندمش و بذارمش زمین. اگه نخوندینش «همین الان» شروع به خوندن‌ش کنید. مطمئن باشید که بعد از تموم کردن‌ش دوست خواهید داشت باز هم بارها و بارها بخونیدش.


قسمتی از کتاب:
[چقدر سخته انتخاب فقط یک قسمت از کتابی که همه‌ش عالیه]
احساس کردم محروم‌ترین آدم دنیا هستم. به یاد ماجرای شیشه لیکوری افتادم که رویش چند فرشته اسکاتلندی نقش بسته بود. لالا گفته بود: «این منم». گلوریا یکی دیگر را نشان داده بود. توتوکا دیگری را برای خودش انتخاب کرده بود. و من؟ جز یکی کله که پشت سر همه بود و و تقریباً بالی هم نداشت، چیزی نمانده بود. چهارمین فرشته اسکاتلندی که فرشته کاملی هم نبود ... من همیشه آخرین نفر بودم. وقتی بزرگ شوم به همه‌شان نشان می‌دهم. یک جنگل آمازون می‌خرم و تمام درخت‌هایی که سرشان به آسمان می‌رسد مال خودم خواهد بود. مغازه‌ای پر از بطری که با یک عالم فرشته می‌خرم و کسی حتی گوشه‌ی بال یکی از آنها را نخواهد دید.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12
ارسال‌ها
3,304
امتیاز
12,643
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم اجتماعی (انسان‌شناسی)
تلگرام
اینستاگرام
چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم‌/ زویا پیرزاد
نشر مرکز
۲۹۶ ‌صفحه
۹
[تاپیک زویا پیرزاد]
[نقد لیلا صادقی در مورد کتاب]

خلاصه‌ی داستان:
داستان تو دهه‌ی ۴۰ روایت میشه. کلاریس آیوازیان، زن ارمنی ۳۰وچندساله‌ای‌ـه که با همسر و سه‌تا بچه‌ش (آرمن، آرمینه و آرسینه) توی آبادان زندگی میکنه. کلاریس همیشه روزهای معمولی و یکنواختی رو میگذرونه، تا وقتی که با همسایه‌ی جدیدشون آشنا میشه و زندگی‌ش دچار فراز و نشیب میشه.

bde33388c2d585fafd6e5a7352d741e5.jpg

نقد داستان:
اگه بگن فقط یک عبارت راجع به داستان بگو، میگم «روایتی از جنس دغدغه‌های یک زن».
«چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» از عنوان گرفته تا متن،‌ راجع به دنیای یک زن و نوع نگاه اون به مسائل‌‍ و اتفاقات زندگی‎ـه. زویا پیرزاد با یه نثر روون و دوست‌داشتنی، از روزهای ساده‌ی زندگی یه‌آدم ماجرای پرکشش و جذابی رو پدید اورده.
تو یه نقد خوندم که چراغ‌ها، «آشنا ودرعین حال دور»ـه و کاملاً باهاش موافقم. اوایل درک فضای داستان و شخصیت‌ها خیلی برام آسون نبود؛ دهه‌ی ۴۰، یه خانواده‌ی ارمنی و فضای آبادان. این سه تا باعث میشدن که فکر کنم از حالُ‌هوای داستان خیلی دورم. اما توصیف‌های دقیق و نزدیک به ذهنی که کتاب داشت کم‌کم هرمفهوم غریبی رو برام آشنا کرد و سریع با داستان و شخصیت‌هاش ‌همراه شدم. یه جاهایی باید ‌وارد دنیای یه زن خانه‌دار میشدی تا بتونی کاملاً ‌دغدغه‌های شخصیت اول داستان رو درک کنی. مثلاً‌ فکر میکنم یه خانم ۳۵ ساله خیلی راحت‎‌تر از من ۱۶ ساله با کلاریس ارتباط برقرار میکرد. این به هیچ‌وجه نکته‌ی منفی محسوب نمیشه! به هرحال هرکس به‌خاطر شرایط ش با یه کاراکتر بیشتر از بقیه احساس نزدیکی میکنه و این خیلی عادی‌ـه.
یکی از اتفاق‌های دوست‌داشتنی کتاب،‌ توصیف افکار سیال ذهن کلاریس بود.

خانم نوراللهی با من چکار داشت؟ خانم سیمونیان گفته بود: «مجله‌ی خیلی مهمی تعدادی از شعرهای امیل را چاپ کرد. یکی از قصه‌هایش جایزه برد.» خانم نوراللهی با من چکار داشت؟

مثلاً‌ تو این قسمت،‌ پراکندگی و شلوغی موضوعات ذهنی‌ش خیلی خوب نشون داده شده بود. این که ذهنش درگیره و از یه موضوعی به موضوع دیگه میپره.
بین همه‌ی این دغدغه‌ها، به به اتفاقات و رسومات جالبی هم اشاره شده بود؛ مثل ۲۴ آوریل یا ملخ خوردن عرب‌ها به اون شیوه‌ی خاص و عجیب. باعث شد به شخصه راجع بهشون سرچ کنم و بیشتر بخونم.
شخصیت‌پردازی کتاب خیلی خوب بود. مخاطب کم‌کم و لابه‌لای جریانات داستان با شخصیت‌ها آشنا میشد. مثلاً، با مقایسه‌های جالب و به جا؛

امیل سیمونیان دست کشید به موها. انگشت‌هایش بلند و باریک بودند. آلیس می‌گفت: «آدم‌های حساس انگشت‌های بلند و باریک دارند.» دست جلو صورت می‎گرفت و انگشت‌ها را تکان می‌داد. «مثل مال من.» به دست‌های خواهرم نگاه می‌کردم که مثل همه جای دیگرش گوشتالو بود و سر تکان می‌دادم که: «آره.»

حتی تکیه‌کلام‌ها هم به شناخت شخصیت‌ها کمک میکرد. مثلاً «به من بگو خر»های مامان کلاریس عالی بود! :‌)) کاملاً میتونستم تصور کنم تو چه شرایطی، و چه‌طور این رو میگه. یا مثلاً قصه گفتن‌ـای کلاریس که آخرش به از آسمون سه تا سیب افتاد؛ میرسید، خیلی خوب بود. 8->
اصلاً آفرینش شخصیتی مثل کلاریس جسارت میخواد، شاید به خاطر هنجارشکنی خاصی که داره.
جملات ساده‌ی کنارهم چیده‌شده‌ای که به هم ربط داشتن باعث میشد ارتباط علت و معلولی بین اتفاق‌ها کاملاً احساس بشه:

به میز شام نگاه کردم که کم‌وکسری نداشته باشد و فکر کردم از کی به هم می‌گویند تو؟‌ رفتم درجه‌ی کولر را زیاد کردم.

مثلاً اینجا، مخاطب کاملاً متوجه میشه که کلاریس چرا میره کولر رو روشن میکنه. :د اینکه از یه اتفاق عادی انقدر هوشمندانه استفاده کرده بود واقعاً برام جالب بود.
به‌نظرم یکی از بهترین ویژگی‌های هرکتاب میتونه پایان بندی خوب هرقسمت‌ش باشه. این ویژگی کاملاً درمورد هرفصل کتاب وجود داشت. با اینکه هرقسمت کوتاه بود،‌ اما خیلی راحت توی ذهن آدم شروع و بسته میشد؛ یه قسمت مستقل که در عین‌حال وابستگی داستانی به قسمتای دیگه هم داره.
آخرش خیلی خوب جمع وجور شد. خیلی عجیبه انگار زویا پیرزاد یه تناقض جالب تو کتاب هاش داره ؛ همه‌ی داستان‌هاش رو نخوندم اما به‌نظرم نویسنده‌ای که میتونه داستان شاهکار، ودرعین حال عامه‌پسند خلق کنه! شاید اگه شخص دیگه‌ای این داستان رو نوشته بود آخرش فکر میکردم که باز همه چی به خوبی و خوشی تموم شد! مثه این فیلم/داستانای چیپ ایرانی 8-‌| اما آخر چراغ‌ها حقیقتاً عالی بود. اتمام‌ش با اتفاق‌های خوب بود، اما باور پذیر! در واقع این اتفاق‌ها یه سیرمنطقی رو طی کرده بودن و یهو از آسمون نازل نشده بودن.
درکل باید بگم که «چراغ‌ها را من خاموش میکنم» در نوع خودش کتاب بسیار خوبی‌‎ـه. به +۱۲ ساله‌ها (دوم راهنمایی مثلاً) توصیه‌ش میکنم. :د میتونید هرچند سال یک‌بار بخونیدش و لذت ببرید؛‌چون کاملاً‌ قابلیت چندبار خونده شدن رو داره. احتمالاً با هربار خوندن درک و قضاوت کلی‌تون راجع به کتاب فرق خواهد داشت؛ چون به‌نظرم نوع نگاه به داستان به سن و موقعیت مخاطب خیلی بستگی داره.

مقایسه با اثر سینمایی:
به همین سادگی رضامیرکریمی -که جوایز زیادی هم از جشنواره‌های مختلف گرفت-، از نظر داستانی شباهت زیادی به «چراغ‌ها را من خاموش میکنم» داره. تو به همین سادگی هم دقیقاً دغدغه‌ها و روزمرگی‌های یه زن با همه‌ی فرازونشب‌هاش مطرح میشه. به این شباهت تو خیلی از نقدها هم اشاره شده؛ حتی بعضی از منتقدا میرکریمی رو به سرقت ادبی متهم کردن:

به نقل از حسین پاینده :
سرقت ادبی انواع مختلفی دارد. گاهی از مضمون استفاده می‌شود و نامی از منبع برده نمی‌شود، گاهی بخشی از متن را استفاده می‌کنند و ... نمی‌دانم فیلم «به همین سادگی» را دیده‌اید یا خیر اما به نظرم این فیلم خیلی وامدار رمان «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» است و در آن با یک کلاریس دیگر روبرو هستیم. این فیلم خیلی وامدار این رمان است اما به نظرم آقای میرکریمی این وام را اعلام نکرده است.

به نظرم جا داشت که ميركريمي و شادمهرراستين، نويسندگان فيلم‌نامه، یه اظهارنظری راجع به این موضوع بکنن که من هرچی گشتم دیدم واکنشی نشون ندادن. بنابراین من ترجیح میدم که به‌جای استفاده از لفظ سرقت ادبی، صرفاً این دواثر رو با هم مقایسه کنم و بگم که شباهت‌های زیادی دارن.

قسمتی ازکتاب:
کُنارهای سرخ را تک‌تک خوردم و یاد پدرم افتادم که می‌گفت: «نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست وخودت را خلاص کن. آدم‌ها عقیده‌ات را که می‌پرسند، نظرت را نمی‌خواهند. می‌خواهند با عقیده‌ی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم‌ها بی‌فایده‌ست.»
 
بالا