پاسخ : ریحانه - ۶۹۱۱
درخت زیبای من/ ژوزه مائورو ده واسکونسلوس
ترجمه قاسم صنعوی
انتشارات راه مانا
۲۵۶ صفحه
۹.۵
[کتابخوانی گروهی دوم؛ تاپیک مرتبط با درخت زیبای من]
خلاصهی داستان:
«درخت زیبای من» راجع به زهزه، یه پسربچه 5-6 سالهی باهوش و خیالپرداز برزیلیـه که خانوادهی پرجمعیت و فقیری داره. زهزه دائماً به خاطر شیطنتهاش از اعضای خانوادهش کتک میخوره. تو خانواده فقط خواهر بزرگش (گلوریا) پشتیبانشـه و با لوئیس برادر کوچیکترش هم رابطهی خیلی خوبی داره. زهزه تو حیاط محل سکونت جدیدشون با «درختپرتقالشیرینکوچیک»ش آشنا میشه و اون رو دوست وهمدم خودش میدونه. دراین بین زهزه برخوردی داره با مردی به اسم مانوئل والادراس، معروف به پرتقالی، که این برخورد تاثیر زیادی تو زندگی زهزه داره و باعث فراز و فرودهای مهمی تو داستان میشه.
نقد داستان:
«درخت زیبای من» معروفترین کتاب و شاهکار ژوزه مائورو ده واسکونسلوسـه. کتابی که فقط حاصل دوازده روز کار بود اما خود نویسنده گفته: این اثر بیست سال در اندرون من بوده. این اثر انقدر مورد استقبال واقع شد و موفق بود که باعث شد واسکونسلوس سرنوشت قهرمان داستانش -زه زه- رو تو کتاب دیگهای به نام «خورشید را بیدار کنیم» دنبال کنه.
تو مقدمهش خوندم که گفتن
براثرانتشار این کتاب مقدارقابل توجهی به آبهای آمازون افزوده شده. قبل از اینکه سراغ داستان برم فکر کردم دوز اغراق این حرف خیلی بالاست، اما درطی خوندنش هرلحظه بیشتر به این حرف پی میبردم!
بیشک جز بهترین کتابهایی بود که خوندم. حتی میتونم از نظر میزان علاقه نزدیکـای «شازده کوچولو» قرارش بدم. (این خیلی جایگاه بالائیه برای من!) حالا چرا انقدر این کتاب دوست داشتنیـه؟
من توتمام لحظات کتاب با زهزه همراه شده بودم. تکتک شیطنتهاش، مظلومیتهاش، کتک خوردنهاش و حتی احساساتش. باهرسنی این کتاب رو بخونید، میتونید افکارکودکانه و دنیای زهزه رو درک کنید. توصیفها عالیـه و همون همراهی که گفتم پیش میاد؛ شما از دریچهی چشم زهزه به اتفاقات نگاه میکنید! مثلاً وقتی پدرش بعد زدنش میشینه و به قول زهزه به حال خودش و اون گریه میکنه، نگاه زهزه به اون صحنه کاملاً قابل درکـه. یا این قسمت از کتاب:
پدرم ایستاده بود و ما را نگاه میکرد. چشمهایش از فرط اندوه کاملاً باز شده بودند. مثل این که کاملاً بزرگ شده بودند، به قدری بزرگ که میتوانستند تمام پرده سینما بانگو را بپوشانند. چنان اندوهی در چشمهایش بود که اگر میخواست گریه کند نمیتوانست. لحظهای که پایان نداشت ایستاد و نگاهمان کرد، بعد بی آن که چیزی بگوید از مقابلمان گذشت.
شخصیت پردازی کتاب هم عالی بود. اگه بیطرف کتاب رو میخوندید، میتونستید خودتون رو جای تکتک شخصیتها بذارید و درکشون کنید. هرشخصیت، ناراحتیهای خاص خودش رو داشت. پدری که زیرفشارفقرکمر خم کرده بود، لوئیس که دلش اسباببازیهای نوئل میخواست، مادری که زندگیش خلاصه شده بود توی کار و حتی ناراحتی پنهان خانوم سسیلیا پائیم که به خاطر زشت بودنش شاگردانش براش گل نمیاوردن.
بین این ناراحتیها، مسائل اجتماعی هم خیلی هوشمندانه مطرح شده بودند. کتک خوردنهای گاهوبیگاه و غیرمنصفانهی زهزه، مصداق بارز کودک آزاری بود. تو فصل «انگشتان لاغر فقر» هم عالی به مسئلهی فقر پرداخته شده بود. این جمله هم تو کتاب خیلی تکاندهنده بود؛ کاملاً تصویری از مادر زهزه تو ذهنم میاد هروقت میخونمش:
کارخانه، اژدهایی بود که هر روز صبح مردم را میبلعید، و غروب، آنها را، خسته و کوفته، قی میکرد.
نقاشیهای اول هرفصل هم برای درک این شخصیتپردازی خوب بودن. خیلی برای ساختن تصویری که از شخصیتها و فضای داستان توی ذهنم داشتم کمک کردن.
یه اتفاقات کوچیکی هم تو کتاب بودن که به خاطر نوع روایت زهزه آدم دوست داشت بغلش کنه! از حرفهاش با لوئیس و «شاه» گفتنـاش به اون، تا پرندهی درونش که باهاش حرف میزد و بعضی وقتا پیداش نبود. یه جایی هم گفت:
در درونم پرندهام نبود که حرف میزد. حتما قلبم بود. زهزهی دوستداشتنی.

ارتباط زهزه با درخت پرتغالش رو به اندازهی ارتباط ش با پرتغالی دوست داشتم. اصلاً به نظر من این دو به هم مربوط بودن. زهزه مدتها با درختش حرف میزد و لحظهای هم فکر نمیکرد که نه آدمـه و نه از جنس خودش! حالا با ورود پرتغالی به زندگیش، اون شده بود تجلی صفات خوب درختش انگار! شاید برای همین بود که وقتی زهزه با درختش از پرتغالی حرف میزد، اون یهجورایی حسودی میکرد و میگفت دوست ندارم راجع به اون حرف بزنی! اصلاً چرا مانوئل والادراس «پرتغال»ـی بود؟ چرا ایتالیایی نبود مثلاً؟ خلاصه که به نظرم پرتغالی و درختپرتغال که مهمترین علایق زهزه بودن، به هم ربط داشتن.
اینجا یه خوبی دیگهی کتاب مطرح میشه! اینکه ورود پرتغالی باعث میشد توقع کلی اتفاق خوب داشته باشی؛ اما درست وقتی منتظری، پرتغالی اون بلا سرش میاد. این غیرقابل پیشبینی بودن حوادث خیلی خوب بود. باعث میشد فرازو فرود و هیجان همیشه تو داستان وجود داشته باشه.
دو تا مشکل با کتاب داشتم. یکی اولاش بود. فکرمیکنم تو ذهنم مثل یه جور «مقدمه چینی طولانی» بود که خیلی جذبم نکرد.
ازبین قسمت اول (داستان پسربچهای که روزی اندوه را کشف کرد) و قسمت دوم (آنگاه بود که مسیح کوچک با تمام اندوهش ظاهر شد)، قسمت دوم رو خیلی بیشتر دوست داشتم. البته کلاً باید بگم که این تقسیم بندیها خیلی خوب و مدبّرانه بودن. داستانهای هرقسمت کاملاً با عنوان فصل مرتبط میشدن.

مشکل بعدیم هم غیب شدن ناگهانی یکسری شخصیتها بود. مثلاً آریووالدو که ترانه میفروخت. زهزه خیلی دوستش داشت و شاید بعد از ورود پرتغالی بود که محو شد! فقط آخرای داستان دوباره سروکلهش پیدا شد. البته شاید این به خاطر پررنگ بودن بیشازحد پرتغالی تو زندگی زهزه بود.
آخر کتاب پرداخته، کافی و عالی بود. یه حس متناقض عجیب به وجود میورد! من از قسمت «مانگاراتیبا» تا آخر کتاب، کاملاً درد زهزه رو داشتم، درک میکردم و تو قلبم حسش میکردم؛ اما در عینحال یه ذوق عجیبی داشتم سراینکه داستان انقدر قشنگه. کل داستان از اول خیلی خوب بود، اما انگار بار «فوقالعاده» بودن رو 30 صفحهی آخر به دوش میکشید.
مقایسه با اثرسینمایی:
من همیشه اینمدل روابط شخصیتهای فیلم/داستانها رو دوست داشتم. اینکه فردی با روحیات سخت و گاهی خشن از یه فرد دیگه تأثیر میگیره، لطافتهای درونش بیدار میشه و احساساتش فرصت بروز پیدا میکنه. این ارتباط در دنیای کتابها تو «درخت زیبای من» دیده میشه و در دنیای سینما، توی فیلمی مثل
Léon: The Professional. در واقع، «زهزه و پرتغالی» و «ماتیلدا و لئون». قشنگیش اینه که این تأثیر متقابلـه. مثلاً از وقتی پرتغالی وارد زندگی زهزه شد، همهچی برای زهزه هم خیلی بهتر شده بود.
درنهایت اینکه جزء معدود کتابهایی بود که نه اغراقآمیز، بلکه به تمام معنا وقتی بازش میکردم دیگه نمیتونستم ببندمش و بذارمش زمین. اگه نخوندینش «همین الان» شروع به خوندنش کنید. مطمئن باشید که بعد از تموم کردنش دوست خواهید داشت باز هم بارها و بارها بخونیدش.
قسمتی از کتاب:
[چقدر سخته انتخاب فقط یک قسمت از کتابی که همهش عالیه]
احساس کردم محرومترین آدم دنیا هستم. به یاد ماجرای شیشه لیکوری افتادم که رویش چند فرشته اسکاتلندی نقش بسته بود. لالا گفته بود: «این منم». گلوریا یکی دیگر را نشان داده بود. توتوکا دیگری را برای خودش انتخاب کرده بود. و من؟ جز یکی کله که پشت سر همه بود و و تقریباً بالی هم نداشت، چیزی نمانده بود. چهارمین فرشته اسکاتلندی که فرشته کاملی هم نبود ... من همیشه آخرین نفر بودم. وقتی بزرگ شوم به همهشان نشان میدهم. یک جنگل آمازون میخرم و تمام درختهایی که سرشان به آسمان میرسد مال خودم خواهد بود. مغازهای پر از بطری که با یک عالم فرشته میخرم و کسی حتی گوشهی بال یکی از آنها را نخواهد دید.