رفته بودم تا بفهمندنبودم يك فاجعه است،رفته بودم تا نشان دهم اهميت خودم را لا به لاي مسائل مهم روز مره شان رفته بودم تا دغدغه باشم برايشان
اما چه فاجعه اي شد زمانيكه ديدم به نبودم عادت كردندو مرا به فراموشي سژرده اند آنگاه دانستم كه چه رنجي ميكشي از دست بنده هايت با اينكه ميدانند نبود تو در زندگي شان نابودي است اما عادت كردند كه تو را فراموش كنند
يرگشتم شايد از برگشتم شاد شوند اما دانستم نه آنها ار همان ابتدا بدون من آرامش بيشتري داشتند و من آرامششان را بر هم زدم
با كوله باري كه ار بي كسي بر دوشم سنگيني ميكرد براه افتادم به ناكجا آباد به ديار فراموش شدگان
زانوانم سست شده بود نميتوانستم بروم اما چاره اي نداشتم
بايد ميرفتم ميرفتم تا برسم به عشق
نميدانستم عشف چه رنگيست؟ومحبت چه مزه اي دارد؟وكجا ميتوان قهقه ي رنگين كمان را يافت
براه افتادم و با خودم عهد كردم كه همه اينها را بيابم
آن طرف خيابان يك ايستگاه اتوبوس بود سوار شدم نميدانستم به كجا خواهد رفت
ولي ميخواستم ايستگاه آخر ژياده شوم
اتوبوس براه افتاد ري يكي از صندلي هاي عقب نشستم خيلي قديمي بود روكش يكي از صندلي ها ژاره شده بود و ابر هايش بيرون زده بود ياد قلب خودم افتادم كه همينطور شكسه و ژاره شده و وصع همين صندلي را دارد
روي يكي ديگر از صندلي ها نوشته بود عشق دروغ مي آفريند
در فكر فرو رفته بودم
كه با صداي راننده به خود آمدم
خانم ايستگاه اخره
كوله بي كسي ام را بر دوش انداختم
و براه افتادم ايستگاه آخر باران ميباريد
و ناژاكي هارا ميشست
زمين خيس شده بود و مردم
همه زير چترهاي سياهشان دست در دست يكديگر ميرفتند
تنها من بودم كه چتر نداشتم
سرم را بالا گرفتم
قطره هاي ريز باران صورتم را نم دار ميكرد
در دل گفتم
من چتري ندارم همراهي هم ندارم هم چترم باش هم همراه و ياورم
براه افتادم
ميدانستم چتري دارم با وسعت عشق از وسط خيابان ميرفتم
خيس خيس بودم اما سردم نبود
داشتم ژاك ميشدم
از همه وابستگي هايم
اين باران بود كه مرا ميشست
كم كم باران بند آمد و خورشيد از لا به لاي ابر ها با ناز بيرود خراميد
رنگين كمان ريبايي در ان سوي آسمان برايم خنديد
خودم شنيدم صداي قهقه اش را
راه ميرفتم و اصلا خسته نبودم
ميدانستم مزه محبت را همينجا خواهم چشيد
و ميدانستم رنگ عشق را همينجا خواهم يافت
كمي جلوتر دختركي تنها درست مثل خودم داشت فال ميفروخت
و با التماس از مردم ميخواست كه ازو فال بخرند
به سوي دخترك دويدم
و گفتم فالهايت را من ميخرم همشان را
دخترك لبخندي زد كه حاكي از رضايت بود
در حالي كه به جاي فالهايش به او ژول ميدادم
گفتم مزه محبت و و يافتن رنگ عشق قيمت ندارد اما اين تمام ژوليست كه با خود دارم
دخترك فالها را به من داد و با ژرنده اش به سمت در دارو خانه رفت