حمید - ۱۰۷۳۸

  • شروع کننده موضوع
  • #1

Ham!D ShojaE

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
882
امتیاز
12,220
نام مرکز سمپاد
دبیرستان جابرابن‌حیان
شهر
تهران
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
مهندسی آی‌تی
27409558188050625375.png
[رمان] - [مجموعه‌ی داستان / داستان کوتاه] - [نمایش‌نامه / فیلم‌نامه] - [غیره]

۱ کافه پیانو- فرهاد جعفری
۲ من دانای کُل هستم - مصطفی‌مستور
۳ خرده جنایت‌‌های زناشوهری - اریک امانوئل اشمیت
۴ داستان خرس‌های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست‌دختری در فرانکفورت دارد - ماتئی ویسنی‌یک
۵ سه روایت از زندگی - یاسمینا رضا
۶ ازبه - رضا امیرخانی
۷ شب‌های روشن - فیودور داستایفسکی
۸ مأمور سیگاری خدا - محسن حسام مظاهری
۹ دوست بازیافته - فرد اولمن
پس باد همه‌چیز را با خود نخواهد برد - ریچارد براتیگان
یک زن بدبخت - ریچارد براتیگان
ناتور دشت - دیوید سالینجر
یادداشت‌های یک مرد فرزانه - ریچارد باخ
هیچ راهی دور نیست - ریچارد باخ
آواز آن پرنده‌ی غمگین - فریدون مشیری
کوری - خوزه ساراماگو
رکسانا - م. مودب‌پور
سری هری‌پاتر - جی‌. کی. رولینگ
منِ او - رضا امیرخانی
قلعه‌ی حیوانات - جورج اورول
شازده کوچولو - آنتوان دوسنت اگزوپری
بوف کور - صادق هدایت
مهمان‌سرای دو دنیا - اریک امانوئل اشمیت
گل‌های معرفت – اریک امانول اشمیت
همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها - رضا قاسمی
شب و قلندر - منیژه آرمین
مثل آب برای شکلات - لورا اسکوئیول
عقاید یک دلقک - هانریش بل
سلّاخ‌خانه‌ی شماره پنج - کورت ونه گات
رقص‌های جنگ - شرمن الکسی
روی ماه خداوند را ببوس - مصطفی‌ مستور
حکایت عشقی بی‌قاف؛ بی‌شین؛ بی‌نقطه - مصطفی‌ مستور
عشق روی پیاده‌رو - مصطفی‌مستور
استخوان خوک و دست‌های جذامی – مصطفی مستور
نقشه‌هایت را بسوزان - انتخاب و ترجمه‌ی مژده دقیقی
این‌جا همه‌ی آدم‌ها اینجوری‌اند - انتخاب و ترجمه‌ی مژده دقیقی
مسخ و داستان‌های‌دیگر - فرانتس کافکا
شاه‌دخت سرزمین ابدیّت - آرش حجازی
صد سال تنهایی - گارسیا مارکز
جادّه – مک کارتی
سری درجست‌و‌جوی دلتورا [چهارجلد اوّل] - امیلی رودا
سفال شکسته – لیندا سو پارک
ایلیاد و اودیسه – هومر
آرزوهای بزرگ – چارلز دیکنز

ماجرای عجیب سگی در شب - مارک هادون
تماشاچی محکوم به اعدام - ماتئی ویسنی‌یک
آئینه‌زار - سیدمهدی شجاعی
ایوانف - آنتوان چخوف
مثلاً، برادرم - اووه تیم
سه گزارش کوتاه درباره‌ی نوید و نگار - مصطفی مستور
تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران - جی‌. دی. سالینجر
بادبادک‌باز - خالد حسینی
باغ آلبالو - آنتوان چخوف
سووشون - سیمین دانشور
کوچه‌ی بن‌بست - مه‌شید امیرشاهی
سوء تفاهم - آلبرکامو
یک عاشقانه‌ی آرام - نادر ابراهیمی
عادت می‌کنیم - زویا پیرزاد

پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی - ماتئی ویسنی‌یک
افرا، یا روز می‌گذرد - بهرام بیضائی
چهارصندوق - بهرام بیضائی
من ژانت نیستم - محمد طلوعی
کلیسای جامع وچند داستان دیگر - ریموند کارور
در کافه‌ی جوانی گم‌شده - پاتریک مودیانو
1984 - جورج اورول
هم‌نام - جومپا لاهیری
افرا، یا روز می‌گذرد - بهرام بیضائی
در رویای بابل - ریچارد براتیگان
مردگان زرخرید - نیکولای گوگول


خب. :د
به قفسه‌م خوش اومدید. راستش چندتا چیز هست که لازمه بگم. اوّل این‌که؛ برخلاف شما بنده یه کتاب‌خونِ آماتور هستم. پس نظراتم هم همین‌طور خواهند بود. اگه یه‌وقت به نکته‌ی منفی‌ای اشاره کردم؛ دلیل نمی‌شه که لزوماً نکته‌ای منفی باشه. نکات مثبت هم همین‌طور. یه قسمت از کتاب کافه‌پیانو هست که می‌گه:
اگر کسی یک‌وقت برگشت و ازت پرسید بابات چه‌کاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ است، حالا توی مدرسه یا هرجای دیگری؛ یک نسخه از کافه‌پیانو را همیشه توی کیفت داشته باش تا نشانش بدهی و به‌شان بگویی بابام نویسنده‌اس. حالا شاید خوب ننویسه، اما نویسنده‌اس.
راستش من هم یه همچین چیزی. شاید نظراتم نه خوب باشن، نه غیرمتعصّبانه و جانب‌گیرانه، نه با دید ادبی و نه اصولی؛ امّا... امّا نظرن. نقد نیستن، امّا نظر که هستن. حالا بابت این آلودگی‌هایِ احتمالیِ نظری(!) هم عذر می‌خوام دیگه. :د
دوم این‌که؛ راستش خودم رو خوب می‌شناسم. ممکنه نظراتی که در مورد کتاب‌ها می‌گم؛ اون حالت کلّی بودن رو نداشته باشن. ینی فقط یه بررسی کلّی کنم‌شون و از چندتا صفت و لغت (خوب‌بود؛ بد بود؛ کشش داشت؛ نثرش روون بود؛ ترجمه‌ش ضعیف‌بود؛ غیره) استفاده کنم و اینا. ممکنه روی یه ویژگی؛ نکته‌ی مثبت یا منفی یا هرچیز دیگه‌ای تمرکز(!) کنم و خیلی در موردش حرف بزنم. مثلاً ترجمه. یا مثلاً افراط‌‌ها. نمی‌دونم هم که درست باشه یا غلط؛ امّا می‌دونم که احتمالاً اینطوری می‌شن.
سوم این‌که این لیست انشاالله کامل‌تر خواهد شد روز‌به‌روز. امیدوارم قفسه‌م هم –مثل خیلی از قفسه‌ها-؛ نخوابه. سعی‌َم رو می‌کنم.
در آخر هم این‌که؛ یه تشکّر ویژه دارم از ارغوان؛ بهراد؛ نرگس؛ زهرا؛ ساینا و پوریا [nb]تقریباً یوزر همه‌شون رو می‌تونید با یه (ره) بخونید. :-"[/nb] که نقش زیادی داشتند تو متمایل شدن من به راهِ راستِ کتاب‌خونی (:-‌") و خیلی از این کتاب‌ها، معرّفی شده یا داده‌شده‌ی اون‌ها بود. خیلی هم راهنمایی‌م کردند در زمینه‌ی کتاب. جدای از این قفسه؛ کلاً.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

Ham!D ShojaE

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
882
امتیاز
12,220
نام مرکز سمپاد
دبیرستان جابرابن‌حیان
شهر
تهران
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
مهندسی آی‌تی
پاسخ : حمید - ۱۰۷۳۸


96272812643198102203.jpg

کافه‌ پیانو | فرهاد جعفری | نشر چشمه | 205 صفحه
این کتاب در سایر قفسه‌ها : علی ع. - پوریا عابدی - Smiling Girl
نمره: 5.5 از 10

معرّفی و خلاصه‌ی داستان:
کتاب کافه پیانو به‌عنوان اولین نوشته‌ی فرهاد جعفری؛ یه رمان نه‌چندان‌بلند 30قسمتیه که چندتا جایزه هم گرفته و کلّی هم طرفدار پیدا کرده تا الان. کلاً شخصیت اول کتاب خود فرهاده؛ با احتساب این نکته که کلّ کتاب «واقعی» نیست و داستان یه ترکیبی از واقعیّت و خیاله.
داستان از این قراره که ایشون، که قبلاً هم تو کار مجلّه بوده و به‌خاطر یه‌سری مشکلات مجبور شده تعطیلش کنه، سر یه‌سری اختلافات از همسرش پری‌سیما جدا شده و بچّه‌شون گل‌گیسو؛ به‌طور نوبتی با اونا زندگی می‌کنه. الان، اون نه‌تنها بی‌کاره، بلکه می‌خواد اولاً یه زندگی نسبتاً خوب برای خودش دست و پا کنه و ثانیاً، مهریه‌ی زنش رو هم بپردازه. پس رو می‌آره به قهوه‌چی‌گری و یه کافه می‌زنه؛ کافه‌پیانو. داستان کتاب هم، روایت این کافه و مشتری‌های ثابت و غیرثابتش که از هرنوع قشری هستند، و هم‌چنین زندگی خودش و اتفاقاتشه. که خب واقعاً هم ایده‌ی خوبیه برای یه رمان. :-?

نثر کتاب رو زیاد نپسندیدم! البتّه؛ با توجّه به این‌که کتاب اوّلشه؛ کلاً نمی‌شه به جنبه‌ی ادبی کتابش زیاد ایراد گرفت. [مراجعه شود به پایان پست؛ قسمت خلاصه.]

× یکی این‌که ؛ به‌شکل خیلی عجیبی؛ جعفری می‌خواد «همه‌چیز» رو توصیف کنه. همه چیز. نه این‌که یک چیز رو، زیادی توصیف کنه‌ها! نه. امّا به قدری می‌خواد این توصیف‌ها رو بگنجونه تو متن که خیلی وقت‌ها؛ یه پاراگراف می‌شه روال داستان و یه پاراگراف توصیفاتش. کاملاً پرت می‌شه از مطلب. با وجود این‌ها؛ شخصیت‌پردازیش واقعاً ضعیفه. جوری که فقط به خودش پرداخته انگاری. بقیه یه‌سری کاراکتر گنگ.

× یکی دیگه‌ این‌که متنش یه جاهایی اینقدر گره می‌خوره توهم و همه‌چی قاطی می‌شه که مجبور می‌شید جملات ساده (و در عین حال 3-4 خطی!) رو چندین بار بخونید. مثلاً کی؟ وقتی که ایشون می‌آد برای توصیف هرچه بهتر و توضیح هرچه بیشتر؛ به هرکلمه و یا عبارت خاصّی می‌رسه به اندازه‌ی یه پاراگراف توضیح و توصیف می‌آره توی یه عبارت معترضه! اینقدری این قضیه اتفاق می‌افته و اینقدری شما مجبور می‌شید برگردید و جمله رو بدون درنظرگرفتن اون عبارت معترضه‌ی n خطی بخونید که خسته می‌شید.
...گوشی‌ را که داشتم می‌گذاشتم روی پایه‌ی تلفن قدیمی زیمنس – از این خرکارهای سیاه سنگینی که جان می‌دهد برای وقت دعوا که بکوبی توی پوز کسی که باهاش گلاویز شده‌ای- داشتم به این فکر می‌کردم که حالا واقعاً سخافت یک کلمه‌ی معنی‌دار است یا نه؟ یکی دیگر از مشتری‌ها، یک‌پسرک دیلاق خرفت که دستش همیشه‌ی خدا یک‌جورِ خاصی باندپیچی‌ست – طوری که پیش خودتان فکر می‌کنید طرف باید بوکسوری مشت‌زنی چیزی باشد که همین حالا دارد از باشگاه می‌آید و تازه دستش را از توی دستکش‌های بوکسش در آورده- آمد نزدیک بار و پرسید: ببخشین... می‌تونم بپرسم این خانوم منظورش چی‌یه که رفته تو قفس؟ دست‌هایم را –انگار که مثلاً باختم را پیشاپیش قبول کرده باشم و حوله را انداخته باشم وسط رینگ – بردم بالا و گفتم: چرا از خودش نمی‌پرسین؟

× لغات و اصطلاحات عجیب‌وغریب؛ گنگ و ناآشنا بیداد می‌کنن تو متن! اسامی افراد؛ مارک‌ها؛ فیلم‌ها؛ شخصیّت‌های کارتونی و سینمایی؛ اصطلاحاتِ تخصصیِ قشر محترمِ سیگار/پیپ‌کش جامعه و... که کاربردشون هم توی همون توصیف‌ها و تمثیل‌هاست؛ خیلی‌هاشون برام ناآشنا بودن. در این حد که مثلاً می‌رسیدم به یه صفحه‌ای؛ می‌دیدم هَف‌هَش‌ده‌تا کلمه‌ی بولد‌شده داره، یه «یا ابوالفضل» می‌گفتم و می‌خوندمش. :د مارلیورو؛ هایوارد؛ داگلاس؛ نگروکیس؛ ساعت وست‌اندواچ و کلّی از این جور کلمات. وقتی هم که این‌طور باشه، شما اگه اون اسم «خاص» رو نشناسید؛ هیچ‌حسی نخواهید داشت بش. وقتی هم که خیلی زیاد بشه و توی طول داستان به دفعات اینجوری بشه؛ دیگه خیلی بیشتر نمود پیدا می‌کنه این موضوع. البته این ایراد از نویسنده نیست زیاد. اما به‌هرحال.
...راستش را بخواهید؛ همیشه از ارتفاع وحشت داشته‌ام. خیلی‌خیلی بیشتر از جیمزاستوارت توی ورتیگوی هیچکاک. برای همین؛ همیشه به خودم می‌گفتم کاشکی هیچکاک حماقت نکرده بود و نقش اسکاتی را توی ورتیگو؛ عوض استوارت داده بود من تا به همه نشان می‌دادم ترس از ارتفاع؛ واقعاً یعنی چی. از آن گذشته؛ کدام ابلهی بدش می‌آید با کیم نو‌آک همبازی شود تا...

× موقعی که داشتم کتاب رو می‌خوندم، ده‌ها بار با خودم گفتم «باشه فرهاد! توئم روشن فکر!». از این روشن‌فکر الکی‌آ، زورکی‌آ، اینا. یه جورایی هی می‌خواد اینو بگه که «من روشن‌فکرم. ببین ;;)» انگار. نمی‌دونم، شاید هم من این‌طور برداشت کردم.

× از همه‌ی اینا که بگذریم، باید بگم که ایشون، به‌هرقیمتی که شده می‌خواد متنش رو بیشتر و بیشتر خودمونی و محاوره‌ای کنه، بعد نمی‌دونه دیگه چی‌کار کنه، کار رو به‌جایی می‌کشونه که دیگه از لغات عجیب‌و‌غریب و گاهاً حال‌به‌هم‌زن و زننده استفاده می‌کنه. اونم به دفعات. نتیجه‌ش می‌شه یه متن لمپنیستی.[nb]در رابطه با لمپنیسم در ادبیات و مفهومش؛ پیشنهاد می‌کنم این مقاله رو بخونید.[/nb]

× این ایرادهایی که به نثرش گرفتم؛ دلیل نمی‌شه که بخوام بگم «کتاب از اون اوّل تا اون آخرش رو اعصابه و خوب نیست». نه. اتفاقاً باید بگم که یه‌جاهایی، خیلی هم خوبه. مثلاً توصیـفاتش -حالا جدای اون مشکل- خیلی خوبن. تمام چیزهایی که برای یه داستان «کافه‌محور» لازم داره رو داره. توصیف‌های فضای یه کافه؛ ابزارها؛ نحوه‌ی آماده‌کردن سفارش‌ها؛ مشتری‌ها و... . باورش واقعاً سخته که جعفری، یه کافی‌من نبوده باشه. در این حد مثن.

× طنز خیلی خوبی داره کتاب. داستان روی یه‌مرزی از طنز و جدّ پیش می‌ره که این ارتعاشات به سمت طنز، خیلی خوب کار شده‌ن. یه‌سری جملاتِ ریز که سرشارن از طنز؛ زیرکی و هوشمندی جعفری رو می‌رسونه.

× این تغییر فضای داستان خیلی خوب بود. یهو از فضای کافه می‌اومدیم بیرون؛ می‌رفتیم تو خونه‌ی فرهاد؛ می‌دیدیم در نقش یه کافه‌چی روایت نمی‌شه داستان. در نقش نویسنده داره روایت می‌شه! بعد با زنش دعواش می‌شه و می‌ره خونه‌ی یکی از شخصیت‌های کتابش -صفورا- که هیچ‌کس نمی‌تونه بگه این آخر واقعی بود یا خیالی؟ یه سری تناقض بی‌نظیر رو به‌وجود می‌آره جعفری.

× این اقتباس گرفتنه[nb]بعضیا می‌گن کپی‌کردن. امّا این‌طور نیست اصلاً. این که بگیم عقاید یک دلقک رو گذاشته جلوش و از روش یه رمان نوشته و اینا اشتباهه اصلاً. این‌طور بیان‌کردنش خوب نیست اصلاً.[/nb] خیلی هم بد نبود واقعاً. اقتباس گرفتن چیز بدی نیست فک کنم. مشکل اینه که بین علما اختلاف هست که تا چه حد کپی شده!
یه فرم خوبی داده بود به قضایای «کلّی». نمی‌شه این‌طور گفت. :-?

خلاصه؛ راستش هرجوری بخواید با دید ادبی یا فلسفی‌مفهومی به‌این‌کتاب نگاه کنید؛ نتیجه‌ می‌گیرید که اصلاً کتاب شاخی نیست. امّا اگه بخواید تداعی‌های آزادش رو بنگرید (:د) کتاب خوب و شاخیه. نمی‌گم نخونید. وقت داشتید، کتابای بهتری رو هم خونده بودید، هوس تنوّع‌داستانی هم کرده‌بودید؛ بخونید.

این قسمت متن رو هم خیلی دوست داشتم:

به نقل از کافه پیانو - صفحه‌ی 33 :
برداشت و گفت که با من نمی‌شود حرف زد و به تفاهم رسید، بدون این‌که کار آدم به داد کشیدن و خودش را چنگ زدن نکشد.
گفتم می‌شود و روزانه خیلی‌ها با من حرف می‌زنند و مجبور هم نمی‌شوند صورت‌شان را چنگ بیندازند. اما بله. دلیل‌های کوچکی دارم که کسی نمی‌تواند انکارشان کند یا آن‌ها را نادیده بگیرد. برای همین؛ نتیجه می‌گیرند که نمی‌شود با من حرف زد. که او هم یکی از همان‌هاست. برای این‌که من خیلی از مقدمات مسخره را که هیچ نتیجه‌ای ازشان عاید آدم نمی‌شود، نادیده می‌گیرم و یک‌راست می‌روم سر خانه‌ی آخر. سربازم را وزیر می‌کنم و می‌گویم کیش. طرف فکر می‌کند هنوز مات نشده و دنبال راهی‌ست که از کیشی بیاید بیرون. اما یک‌کم که می‌گذرد، می‌بیند از همان اولش مات بوده و داشته‌ام دستش می‌انداخته‌ام. این است که عصبانی می‌شود و می‌گوید با تو نمی‌شه بازی کرد.

تاپیک‌ مرتبط: کافه‌پیانو
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

Ham!D ShojaE

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
882
امتیاز
12,220
نام مرکز سمپاد
دبیرستان جابرابن‌حیان
شهر
تهران
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
مهندسی آی‌تی
من دانای کُل هستم

27313502557437197185.jpg
من دانای کُل هستم | مصطفی مستور | نشر ققنوس | 96 صفحه
نمره: 8 از 10

من دانای کُل هستم یکی از مجموعه‌داستان‌های مصطفی مستوره که شامل 7 داستان کوتاهه و اسم کتاب هم از اسم یکی از همین داستان‌هاش گرفته شده. مثل همیشه؛ نثر روون و سبک خاص؛ دیالوگ‌های مفهومی؛ محوریّت عشق و پایان‌بندی‌های غیرمنتظره از ویژگی‌های این‌کتاب مستور هم هست.
اممم... راستش هیچ‌کدوم از مجموعه‌داستان‌های مستور؛ «در کل عالی» نیستن. این‌ در‌حالیه که داستان‌های عالی زیاد داره. قضیه‌ی این میوه‌فروش‌هاست که موقع فروش؛ یه‌چندتا از میوه‌ خراب‌هاشون رو هم درکنار میوه‌ خوب‌هاشون؛ می‌ریزن تو کیسه می‌دن به‌تون. خُردخُرد. :-"
گاهاً هم دیگه از فضاهای تکراری خسته می‌شید. البتّه بهتره بگم از تشابه کاراکترها تو فضاهای متنوّع. خسته می‌شید و با خودتون می‌گید: «چقدر زرد»!

چند روایت معتبر درباره‌ی سوسن
: داستان یه شاعر به‌اسم کیانوش که توسّط یکی از دوستاش با خانمِ فاحشه‌ای به‌اسم سوسن آشنا می‌شه و روایت آشنایی این دو نفر.
× نثر خیلی خوبی داشت. مستور یه‌سری داستان‌ها داره که واقعاً روی تک‌تک جملات‌شون کارکرده؛ و این توی همه‌ی نوشته‌های کوتاهش دیده نمی‌شه. این هم یکی از اون‌هاست. حالا این ادبیات خوب کی خیلی بهتر به‌چشم می‌آد؟ وقتی‌که عقایدش و اون مفهومی که می‌خواد برسونه؛ رو اعصاب نباشن. درمورد این‌داستان؛ حقیقتاً از این موجِ فاحشه‌یسم(!) که از نتایج فمینسیم ایرانیه؛ خوشم نمی‌آد. بهتره بگم متنفرم. این‌که به‌شکل خیلی افراطی سعی در انسان‌تر جلوه‌دادن فاحشه‌ها نسبت به بقیه دارن[nb] افراطی‌ترین نوعش. دیدم که می‌گم. L-:[/nb] و اینا. خب ظاهراً هم باید از این داستان بدم می‌اومد؛ اما اصلاً اینطور نبود! از جنبه‌‌ی دیگه‌ای پرداخته شده بود به قضیه. در مورد «شرافت» و ربطش با «عشق» بود.
خلاصه‌که این عالی بود. ده از ده اصن.
به نقل از چند روایت معتبر درباره‌ی سوسن - صفحه‌ی 22 :
...بعد خرده کاغذهای پخش شده‌ی روی زمین را با دقت جمع کرد. روی هر خرده‌کاغذ چیزی نوشته شده بود: هزار بار می‌نویسم، پیراهن، می‌تابد، او را بوییده‌اند، مشق، آتش.
پیشخدمت چاق از تقلای زیاد به نَفس‌نَفس افتاده بود. بعد دست‌ها را، اندوه را، یاس را، بقایای عشق را و سوسن را گذاشت توی سینی. وقتی داشت ملکوت را که مچاله شده بود از روی زمین برمی‌داشت، صاحب رستوران که پشت میز نشسته بود و پول می‌شمرد سرش فریاد کشید: «چی شده؟ معلومه اون‌جا داری چه غلطی می‌کنی؟»


من دانای کُل هستم
: داستان در مورد یه‌نویسنده‌ست که داره یه‌کتابی می‌نویسه. قراره یه قتلی رخ بده تو این کتاب که همسرش معصومه؛ مخالف این قضیه‌ست. روایت این جدل.
× از داستان‌های تو-در-تو خیلی خوشم می‌آد. از این سوئیچ‌شدن فضای داستان هم همین‌طور. حالا فکر کنید این سوئیچ‌شدن؛ جمله‌به‌جمله باشه! نتیجه این‌که از این داستان هم خوشم اومد. صرفاً از ایده‌ش؛ وگرنه روند خوبی نداشت.
× فضای داستان یه‌جاهایی زیادی غیرواقعی به‌نظر می‌آد. این صحبت‌هایی هم که بین نویسنده‌ و همسرش ردّ و بدل می‌شه زیادی بچّگانه‌ست. زیادی. :|
به نقل از من دانای کُل هستم - صفحه‌ی29 :
تو گوش کن... من یونس را حتا از خودش هم بهتر می‌شناسم. در این‌جا من می‌گویم چه می‌شود و چه باید بشود و چه نباید بشود. حتی یونس هم نمی‌تونه از فرمان من سرپیچی کنه. من همه‌چیز رو می‌دونم. ببینم تو تا حالا چیزی از انواع روایت و زاویه‌ی دید و تنکیک‌‎های داستان‌نویسی شنیده‌ای؟ جهت اطلاعت باید بم این داستان به روایت دانای کل نوشته شده و در این داستان من دانای کل هستم.
وقتی گفته بودم «من دانای کل هستم» چنان با مشت کوبیده بودم روی میز که فنجان‌ها لرزیده بود.

مغول‌ها: این داستان هم درمورد یه استادِ دانشگاست و همسرش و یه‌خانم که این استاد؛ یه‌جورایی عاشقش شده! روایت فراز و نشیب‌های رابطه‌ی این زوج!
× نثر این داستان هم خوبه. روند داستان عالیه! مخصوصاً تکرار چشم‌هام را می‌بندم و تا صداش را گم نکند، تا هواپیما دور نشود، آن‌ها را باز نمی‌کنمها؛ بعد از هر اوج؛ عالیه. این‌که به‌خوبی عشق از روی شباهت و نه‌ تفاوت رو به‌تصویر می‌کشه هم خوبه.
اعتراف می‌کنم اولین داستان مستور بود که خوندم و بعدش چندساعتی درگیرش نبودم! پایان‌بندی‌ش دوست‌داشتنی‌تر بود. :د
کلاً خوب بود دیگه. حرفی ندارم. :د

و ما أدریکَ ما مریَم؟ قضّه‌ی یه امیر و یه مریم که عاشق همن. مریم به‌اصرار و اجبار خانواده‌ش قراره با یکی ازدواج کنه اما دلش پیش امیره. این داستان هم در مورد اتفاقاتیه که سر راه این دونفر قرار می‌گیره.
× امیر یه روحیه‌ی شاعرانه‌ای داره. همینه که خیلی دیالوگ‌های قشنگی می‌ده به داستان. البتّه اون‌قدری غیرواقعی نمی‌شن که اعصاب‌تون رو خورد کنن. ظرافت کار مستور.
خلاصه از اوّل تا آخر محشره! شده به‌خاطر همین داستان؛ بخونید کتاب رو. 8->

ملکه الیزابت: داستان چندتا دوستِ نوجوون که تصمیم می‌گیرن یه‌بازی کنن و پول‌هاشون رو بذارن رو هم و بدن به برنده. هرکدوم از این‌ها برای خودشون دنیایی دارن. اینا بازی‌شون اینه که می‌آن اسم اشیاء رو عوض می‌کنن. مثلاً می‌گن به رادیو بگیم آپولوسیزده! و همین‌طور به‌دامنه‌ی لغاتشون اضافه می‌کنن. درحین بازی هم یه‌سری اتفاقات عجیب‌و‌غریب می‌افته.
× خیلی خوب به شخصیت‌ها پرداخته شده. دنیای کوچیک –و شاید هم بزرگ- هرکدوم‌شون به‌خوبی به تصویر کشیده شده. ریتم خوبی هم داره داستان. راضی!

مشق شب: داستان نیست. یه متن ادبی مثلاً. کلاً چارپنج‌صفحه‌ست اما بی‌نظیره. بی‌نظیر. حالات درونی و تفکرات یه نفر؛ موضوع این متنه. یه «سرعتِ‌تند» از زندگی! با مشق شب شروع می‌کنه و به بزرگسالی می‌رسه. البته این داستان(!) خیلی عجیبه. یه ارتباطی داره با یکی‌دوتا از داستان‌های همین کتاب و یه داستان از یه کتاب دیگه‌ش ! انگار همه‌ی کاراکترهای مستور هستند اینجا...[nb]این موضوع تو کتاب‌های مستور خیلی رایجه! دارید داستان رو می‌خونید و می‌گید عه؟ فولانی؟ این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ اصلاً ربطش با این راوی چیه؟ کلاً عه؟... اگه می‌خواید متوجّه منظورم بشید؛ این متن رو بخونید. :)) :-"[/nb]
× خیلی‌خیلی خوب از نمادها استفاده شده. بعد جوریه که می‌تونید به کلّ زندگی‌تون تعمیم بدید متن رو! عالیه! چقدر می‌شه تعریف کرد از یه متن؟ همون‌قدر!

به نقل از مشق شب - صفحه‌ی 81 و 82 :
بعد تندتر باید می‌دویدیم. منظره‌ها از کنارمان مثل برق می‌گذشتند. کسی نگاه نمی‌کرد. بس‌که تند می‌دویدیم. بس‌که می‌ترسیدیم زیر دست و پا لگدکوب شویم. در یکی از این منظره‌ها پدرم مرد. نگاه نکردم. عیدی مرد. رسول به من گفت. من نشنیدم. نمی‌شنیدم رسول را. کسی گفت تندتر. نمی‌دیدمش اما صداش را خیلی خوب می‌شنیدم. گفت «تندتر، تندتر!». رسول گفت «صدای من رو نمی‌شنوی لامسّب؟» گفتم «چی؟» و رسول فرو رفت. انگار در چاهی. بعد مادرم مرد. مونس بود اما. هرچند برای من نبود انگار. مُرده بود انگار. بعد صدای همه محو شد. حتی صدای رویا. زنم. حتی صدای مادرم. بعد من خسته شدم. می‌دویدم اما. و زل زدم به اطراف که کسی نبود. تنها باد بود. می‌خورد به صورتم. و جیغ کشیدم. کسی نشنید. حتی خودم. حتی.

دوزیستان: ناراضی آقا؛ ناراضی. داستان در مورد یه فاحشه‌ست باز (البته نوع خاصی ازشون. :-??) که پوری‌نامی هست؛ بعد رضا که به‌تازگی یه شکست عشقی خورده؛ توسط دوستش به ایشون معرفی شده تا یه‌کم دلش بازشه! بعدهم یه‌سری اتفاقات.
× ایده‌ش خوبه؛ اما نباید تو این کتاب می‌اومد. تکراری شد. توقّعی که از یه‌مجموعه‌داستان دارم؛ اینه که ایده‌های تکراری نباشن توش خب. ولی خودِ داستان؛ خوب بود. بد نبود. آخرش هم دیگه سوپرگنگ بود! اوه‌اوه! :/

درمجموع که بخوام بگم؛ خوب بود. همون چیزی بود که از مستور انتظار داشتم. بخونید اگه خواستید؛ راستش من‌که می‌گم بخونید.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

Ham!D ShojaE

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
882
امتیاز
12,220
نام مرکز سمپاد
دبیرستان جابرابن‌حیان
شهر
تهران
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
مهندسی آی‌تی
خرده جنایت‌‌های زناشوهری

91296925128438717543.jpg
خرده‌ جنایت‌های زناشوهری | اریک امانوئل اشمیت | ترجمه‌ی شهلا حائری | نشر قطره | 87 صفحه
این کتاب در سایر قفسه‌ها: ارغوان اس.
نمره: 7.5 از 10

یه نمایش‌نامه‌‌ی خوب، از اریک امانوئل اشمیت. نمایش‌نامه‌ی مهمان‌سرای دو دنیا رو هم ازش خوندم. از این امّا، بیشتر راضی‌م.
کلّا دو تا کاراکتر داره؛ ژیل و لیزا . خلاصه‌ی داستان به روایت جلد پشت کتاب:
ژیل بر اثر حادثه‌ای مرموز دچار فراموشی می‌شود. همسرش نیز او را به خانه می‌آورد امّا ژیل حافظه‌اش را از دست داده است و سعی می‌کند از صحبت‌ها و تعریف‌های همسرش گذشته را بازسازی کند و هویّت خود را باز یابد. اما آیا لیزا به او دروغ نمی‌گوید تا تصویر دیگری از زندگی زناشویی‌شان ارائه دهد؟ اصلاً این زن کیست؟ آیا حقیقت دارد که همسر اوست؟
خلاصه این‌که کلاً این نمایش‌نامه؛ یه گفنگوی یه‌نفسِ یه زوجه.

× دیالوگ‌ها خیلی قوی کار شدن. می‌تونم بگم که جنبه‌ی مفهومی حرف‌هایی رد و بدل می‌شه، خیلی‌خیلی بیشتر از جنبه‌ی ادبی‌شه. چیزی که مثلا تو داستان خرس‌های پاندا برعکسه تقریباً. مثن اگه بخوام های‌لایت‌های کتاب رو بگم، کار به جایی می‌کشه که 50درصد دیالوگ‌های ژیل رو باید بنویسم! :د
آزادی بدون قبول تعهد که آزادی نیست . آزادی تو خالی ، تهی ، بی‌محتوا ، آزادی که جرات انتخاب نداره ، آزادی متزلزل ، آزادی احتیاطی به چه درد می خوره؟ مردها بیشتر در رویای آزادی هستن ولی کمتر به کارش می‌برن، با دقت توی قفسه نگهش می‌دارن تا خاک بخوره .

× البتّه، این دیالوگ‌ها هم یه‌جاهایی دیگه زیادی می‌شن شبیه این فیلم‌های هندی! حسّ غیرواقعی بودن. قشنگ آدم یاد این کتابای «44 نامه‌ی عاشقانه به همسر» می‌افته. :)) یکی دیگه این‌که دیالوگ‌ها گاهاً خیلی طولانی می‌شدن. دیالوگ‌های 2-3 صفحه‌ای خسته‌کننده‌ن خب.

× ترجمه‌ی خوب و روونی داره، هرچند یه جاهاییش آزاردهنده‌ست، امّا باز خیلی خوبه در مجموع. اینم که می‌گم یه‌جاهاییش آزاردهنده‌ست؛ اینه‌که یه‌سری دیالوگ‌های کوتاه، نمی‌خونن با اون متن کلّی. نمی‌دونم باز. :-?

× کلاً یه پایان خوبی هم داره. پایانی که یه‌بار، وسط کتاب دیده بودمش و هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم باز هم به همون برسه آخر. بس که روند داستان عوض می‌شد. یه‌جوری از اون پایان‌های «ایرانی‌جماعت‌پسند» که کاملاً به یه نتیجه‌ی خاصّی می‌رسه. اون ذهنیّت رو تبدیل می‌کنه به عینیّت. خلاص. [nb]هرچند غیرمنتظره و غیرقابل پیش‌بینی بودنِ آخر یه کتاب رو بیشتر دوست دارم، امّا خرده جنایت‌های زناشوهری کاملاً برام راضی‌کننده بود. یه پایان دراماتیک. رومانتیک. :د[/nb]

× در مورد این پایان‌بندیه یه‌چیزی... من حسّ کردم اشمیت اوّل اومده گفته می‌خوام کتابم فولان‌صفحه باشه؛ بعد شروع کرده به نوشتن. ثلث دوم رو که تموم کرده؛ دیده فقط چند صفحه وقت داره که کتاب رو جمع کنه. به‌خاطر همین تو ثلث سوم کتاب یهویی ورق‌برگشتن‌ها خیلی سریع‌تر می‌شه و اینا. کتاب یک‌پارچه نیست. :-"

× یه چیزی که خیلی آزارم می‌داد؛ این بود که تقریباً از اوّل تا آخر نمایش‌نامه، به دفعات از کتاب خرده‌جنایت‌های زناشوهری نام برده می‌شه؛ تحت عنوان یه کتاب دیگه. خیلی. یه ده‌پونزده باری استفاده می‌شه از این اسم. خب این اذیّتم می‌کنه.
مثل این سریال‌های طنز(!) ایرانیِ اوایلِ دهه‌ی 80، یه همچین‌چیزی. همونا که تمامی شخصیّت‌های سریال، توی آخرین قسمت، وقتی دور هم جمع شده بودن و به خوبی و خوشی همه خوشبخت شده بودن و اینا، یکی‌شون می‌گفت بزن کانال X! داره سریال Y رو می‌ده. که X همون شبکه‌ای بود که داشته اون سریال رو پخش می‌کرده و Y هم همون سریالی که داشتیم می‌دیدیم. یه همچین‌چیزی. خلاصه یه حسّ غیرواقعی بودن رو منتقل می‌کنه باز. خیلی زور زدم که بیخیال این قضیه شم امّا این اشمیت دست بردار نبود که. :D [nb]نمی‌دونم چرا، امّا به شدّت از این‌که وسط یه کتاب، یهو حس کنم که کلاً هیچ‌جوره نمی‌شه قضیه رو واقعی فرض کرد؛ بدم می‌آد. خیلی. البتّه، قضیه‌ی تخیّلی بودن یه کتاب فرق داره.[/nb]

به نقل از خرده جنایت‌های زناشوهری - صفحه‌ی 14 :
همیشه از آدمایی که از خشم، غصه، دلهره یا عصبانیتشون فرار می‌کردن و قرصای آرام‌بخش می‌خوردن بدت می‌‌اومد. فرضیه‌ات هم این بود: این دوره زمونه مردم رو آن‌قدر نازنازی کرده که حتا می‌خواد وجدان آدمارو هم به دوا ببنده ولی موفق نمی‌شه که انسان بودنمونو معالجه کنه.

به نقل از خرده جنایت‌های زناشوهری - صفحه‌ی 19 و 20 :
دنیا که فقط از زن‌های هم‌سن و سال من ساخته نشده. تو بیست سالگی می‌شه به سن و سال اعتنا نکرد، ولی بعد از چهل سالگی دیگه نمی‌شه تو رویا زندگی کرد. یک زن وقتی به سنش پی می‌بره که متوجه می‌شه زن‌های جوون‌تر از اون هم وجود دارن.

خلاصه که؛ بخونید. اگه مفهوم‌گرا هستید بخونید. 8->

پ.ن. نمی‌‌دونم چرا تو لیست؛ نوشته بودم خرده‌‌جنایت‌‌های «زناشویی». :د
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

Ham!D ShojaE

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
882
امتیاز
12,220
نام مرکز سمپاد
دبیرستان جابرابن‌حیان
شهر
تهران
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
مهندسی آی‌تی
داستان خرس‌های پاندا

34588695714833529719.jpg
داستان خرس‌های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست‌دختری در فرانکفورت دارد
ماتئی ویسنی‌یک | ترجمه‌ی تینوش نظم‌جو | نشر ماه‌ریز | 56صفحه
این کتاب در سایر قفسه‌ها: afroDt - Dorna - ارغوان اس.
نمره: ۱۰ از ۱۰

خب. داستان از اون‌جایی شروع می‌شه که یه مرد و یه زن؛ صبح از خواب پا می‌شن ؛ هم‌دیگه رو می‌بینن؛ اما نمی‌شناسن. البته بهتره بگم مرده، زنه رو نمی‌شناسه. از وجود زنه تو خونه‌ش تعجب می‌کنه. شاید چون مست بوده. خلاصه چند ساعت می‌گذره و مرده از زنه خوشش می‌آد و ازش می‌خواد که 9 شب پیشش بمونه؛ تا بشناسدش و اینا. بعد شب‌به‌شب پیش می‌ره و این کتاب؛ روایت این 9شب و اتفاقاتشه.
قضیه‌ی اسم کتاب هم اون‌جاییه که زنه به مرده می‌گه چه شهری رو دوست داری؟ می‌گه فرانکفورت. بعد می‌گه دوست داری تو زندگی بعدیت چی باشی؟ می‌گه خرس پاندا. بعد زنه می‌گه خب؛ توی زندگی بعدیت می‌شی یه خرس پاندا توی باغ وحش؛ منم می‌آم فرانکفورت دیدنت.
خلاصه که یه نمایش‌نامه‌ی کوتاه؛ با کم‌ترین کاراکترهای ممکن؛ با دیالوگ‌های کوتاه. عالی اما. 8->

× اولین نکته‌ای که در مورد نویسنده به چشم می‌‌‌آد؛ خلّاق بودنشه. واقعاً خلّاقانه نویسندگی می‌کنه. توی همین کتاب؛ خب واضحه که اون اسم طویل و دراز خیلی خلّاقانه‌ست و در عین‌حال؛ توجه‌‌‌ها رو جلب خودش می‌کنه. یکی هم روایت شب دوّم که دیالوگ‌های مرد؛ فقط و فقط «آ» هست. ینی زن حرف می‌زنه و ری‌اکشن‌های مرد خلاصه می‌شه توی یه پاسخ «آ»، با حس‌‌ها و لحن‌های مختلف.

× فوق‌العاده‌ترین قسمت این نمایش‌نامه؛ اینه که نمی‌آد یه رابطه‌ی عاشقانه تکراری رو به تصویر بکشه. جسمی؛ کلامی؛ اینا. بلکه پا رو از جسم فراتر می‌ذاره. از تمام جسم. به روح می‌رسه. جوری که یه‌جا زنه می‌گه: «اونا چی؟ بدنامون از رفتنمون ناراحتن؟». پسر معرکه‌ست.

× یادمه یه فیلمی چندسال پیش دیدم؛ در مورد جنگ‌جهانی. به شدّت کسل‌کننده بود. داستان یه سرباز بود و مشقّت‌هایی که متحمّل می‌شد توی جنگ. حدوداً هم 3 ساعت بود. اما یه‌لحظه پلک برنداشتم. در عین کسل‌کنندگی‌ ها. :د توی کلّ فیلم؛ یه حس ترحّمی داشتم نسبت به اون شخص. همین باعث می‌شد. خب اون حال‌و‌هوا برای من تکرار نشد تا این‌که این کتاب رو خوندم. چجوری بگم... آدم یه حس ترحّم داره به اون مرده. چرا؟ چون زیادی گنگه. افسرده‌ست. کارای جنون‌آمیز می‌کنه. این می‌شه که وقتی به آخر کتاب رسیدم؛ بغض کردم. فضای داستان به‌گونه‌ایه که خیلی خوب آدم رو تحت‌تأثبر قرار می‌ده.

× در مورد این گنگ بودن دلم نیومد بیشتر ننویسم. کلاً شما با یه نمایش‌نامه‌ی گنگ طرفید. حتی نمی‌دونید اون زن کیه. حتی نمی‌دونید اصلاً وجود داشته یا ساخته‌ی ذهن مست –مست؛ هم مادی و هم معنوی-‌ مرد بوده. حتی اسمش رو نمی‌دونید. به کلّی هیچ‌چیزی راجع به هویّتش نمی‌دونید. در مورد مرد هم تا حدودی با گنگی مواجه هستید. براتون قابل‌ پیش‌بینی نیست. واقعاً خیلی شاخه این هجوم مجهولات ذهنی. در مورد هرچیزی؛ n فرضیه.

× یادتونه توی پست قبلیم؛ در مورد نمایش‌نامه‌ی خرده جنایت‌های زناشوهری؛ گفتم که آخراش هول‌هولکی بسته شده؟ این اصلاً این‌طور نیست. خیلی ریتم منظّم و با آرامشی رو داریم. پایان‌بندی‌ش جوریه که روزها شما رو درگیر خودش می‌کنه. معرکه‌ست.

× با وجود این‌که گفتم از غیرواقعی به‌نظر رسیدن بدم می‌آد؛ و باوجود این‌که خیلی از جاهای این نمایش‌نامه غیرواقعی بود؛ عاشقش شدم. :د مثلاً اون‌جا که در مورد پرنده‌ها بود. اما واقعاً خوشم اومد. چون از قبل یه‌جوری فضاسازی انجام شده که آدم خودش رو برای هراتفاقی آماده می‌کنه. البته توجه داشته‌باشید که با یه نمایش‌نامه‌ی «تخیلی» طرف نیستیدها. حساب اون جداست. :د


به نقل از صفحه 31 :
زن یه آ تو دلت بگو، انگار می‌خوام بهم بگی هیچ‌وقت فراموشم نمی‌کنی...
مرد ...
زن حالا می‌خوام یه چیزی ازت بپرسم... یه چیز خیلی مهم... و می‌خوام تو دلت بهم جواب بدی. آماده‌ای؟
مرد ...
زن آ؟
مرد ...
زن ...
مرد ...

خلاصه این‌که نمایش‌نامه‌ی بی‌نظیریه. هیچ ایراد خاصّی نتونستم ازش بگیرم. آدم از یه نمایش‌نامه چی می‌خواد بیشتر از این؟ حتماً، حتماً، حتماً بخونید. خودم در حدّ ناتور دشت دوسش دارم. 8->

پ.ن. بعد این‌که پست رو نوشتم؛ یه‌نگاه به پست ارغوان انداختم دیدم بعضی از حرفام؛ تکرار همون‌هاست. عذر می‌خوام.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6

Ham!D ShojaE

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
882
امتیاز
12,220
نام مرکز سمپاد
دبیرستان جابرابن‌حیان
شهر
تهران
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
مهندسی آی‌تی
سه روایت از زندگی

13172232345095993878.jpg
سه روایت از زندگی | یاسمینا رضا | ترجمه‌ی فرزانه سکوتی | نشر نی [از سری دور تا دور دنیا با نمایشنامه] | 107 صفحه
این کتاب در سایر قفسه‌ها: بیلی بچه...!
نمره: ۴ از ۱۰
نمایش‌نامه‌ی سه روایت از زندگی؛ نوشته‌ی یاسمینا رضا، نویسنده‌ی فرانسوی، سه روایته از یک اتفاق. این‌که ممکنه همه‌چیز به شکل‌های مختلفی پیش بره. داستان در مورد دوتا خانواده‌‌ست که قراره یه مهمونی داشته باشن و در مورد مسائل کاری‌شون صحبت کنن. این مهمونی سه‌بار با شرایط؛ اتفاقات و نتایج مختلف توی یه زمینه‌ی ثابت روایت می‌شه.
نمی‌دونم چرا نگاه من به این قضیه خیلی صفر و یکیه. مثلاً یا بد یا خوب. و نه خوب؛ میانه؛ بد. اما این‌جا سه روایت داریم. این‌که ممکنه زندگی بد باشه؛ بدتر باشه؛ زیادی هم بد نباشه. تصورات احتمالاً چیز دیگه‌ای بوده؛ اما این‌طوریه جداً. حداقل من این‌طور حس کردم. البته؛ می‌خواد بگه که رفتارهای آدمه که اون نتایج رو می‌سازه.
راستش خیلی احساس کردم قضیه «بی‌سر و ته» هست. ینی نویسنده اومده با خودش گفته «بشینم یه کتاب بنویسم؛ به مردم بگم با درنظر گرفتن فاکتور شانس؛ شما خودتون زندگی خودتون و اتفاقاتش رو رقم می‌زنید. می‌تونید همه‌چی رو بد پیش ببرید یا خوب». همین. بعد اومده کتاب رو نوشته. خب مفهومه خوبه؛ ایده‌هه هم خوبه؛ اما زیادی بی‌سر و ته شده‌. تنها نکته‌ی مثبت این کتاب؛ همین مفهومه که منتقل می‌شه –با اهرم زور و «بچپون مفهومو بره» البته- وگرنه... .
قشنگ آدم خسته می‌شه. روایت اول رو که خوندم؛ بعد رفتم روایت دوم، دیدم زمینه ثابته و یه‌سری اتفاقات داره عوض می‌شه. باز خوبه؛ برام تازگی داشت. سومی اما... رسماً داشتم می‌پریدم از دیالوگ‌ها. فکرش رو بکنید؛ سه‌بار یه چیز رو بخواید پشت سر هم بخونید. مثلاً شش‌بار چشم‌تون بخوره به عبارت «On the flatness of Galaxy halos» و کلّی بحث در موردش. دقیقاً شش‌بار. وحشتناکه. |:
ینی یکی از چیزایی که باعث شد برام کسل‌کننده باشه این‌کتاب؛ همین تکرار سه‌باره بود. شاید باید توی چند روز مختلف می‌خوندمش. یکی هم این‌که با اون فرهنگ فرانسوی هیچ ارتباطی نتونستم برقرار کنم. زندگی خشک و مدرن. همه‌چی زیادی سرجای خود. Boring:-?
× البته؛ یه‌جاهایی خیلی خوب اختلافات ریز و درشت خانوادگی و مشکلات درون‌خانواده‌ای رو به نمایش کشیده بود. از حق نگذریم هم چیز کوچیکی نیست. :-"
تنها قسمت جالب کتاب هم همین یه‌تیکه بود. که انصافاً هم خیلی خوب بود؛

به نقل از صفحه‌ی 98 :
- آخرین باری که دیدمش بهش گفتم: گوش کنین سرژ، افسردگی یه مخمصه‌ست. کسی نمی‌تونه کمک‌تون کنه. کسی کاری براتون نمی‌کنه، تنها راه علاج اراده‌ست؛ اراده، اراده. این حرف من حالش رو سه‌برابر بدتر کرد. اصلاً نباید چنین چیزی بهش می‌گفتم. عاطل‌و‌باطل مونده بود با چنان نگاه مخوفی که به عمرم ندیده بودم.
- اگه من افسرده بودم و بهم می‌گفتن اراده، اراده، خودم رو یه‌راست از پنجره پرت می‌کردم پایین.

البته؛ اینم بگم که به‌هرحال نویسنده‌ی مطرحی هستند ایشون. نمره‌ی گودریدز این کتاب هم 3.43 هست. خلاصه نمی‌گم کتاب بدیه. ولی من خوشم نیومد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

Ham!D ShojaE

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
882
امتیاز
12,220
نام مرکز سمپاد
دبیرستان جابرابن‌حیان
شهر
تهران
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
مهندسی آی‌تی
ازبه

5qxmywoky659m0neagh8.jpg
ازبه | رضا امیرخانی | کتاب نیستان | 170 صفحه
این کتاب درسایر قفسه‌ها: بهراز - بهراد
نمره: ۸ از ۱۰
«ازبه» یه روایت جدید با یه قالب نو، در مورد جنگه. داستان در مورد یه خلبانه که توی یه عملیات پاهاش رو از دست داده. هنوز اما؛ می‌خواد پرواز کنه. دلش برای پرواز تنگ شده... . ولی خب؛ این اجازه بش داده نمی‌شه. داستان اصلی، روایت همین شوق، آرزو و تلاش برای پرواز دوباره‌ست. یه‌سری داستان‌های موازی و فرعی هم این وسط اتفاق می‌افته. کتاب با یک نامه از یه دختربچّه‌ی دبستانی به مرتضی مشکات، قهرمان داستان، حدود سال 61 شروع می‌شه.

× قالب کتاب، یه‌قالب نو و کم‌تر دیده شده‌ست. یه مجموعه نامه. یعنی داستان به زبان نامه‌هایی که بین اون خلبان و دوستاش و خانواده‌ش و... ردّوبدل می‌شه؛ روایت می‌شه و پیش ‌می‌ره. ازبه هم از همین‌جا ریشه می‌گیره. از [فرستنده] - به [گیرنده].
یکی از چیزایی که باعث شد این کتاب رو دوست داشته باشم همین «نو بودن» بود. نه فقط در مورد قالب؛ بلکه در مورد محوریّت داستان. برخلاف اکثر فیلم‌ها و کتاب‌هایی که درمورد جنگ‌ند و مو ضوع اصلی، تقریباً همیشه اخلاقه و صرفاً اخلاق؛ ازبه با ایده‌ی خوبی، جدال اخلاق و قانون رو نشون می‌ده. محوریّت اخلاق-قانون چیزیه که خیلی دنبالش بودم. زمینه‌ی عالی برای این‌کار –نیروی هوایی- و کاراکترهای کاملاً متفاوت مثل سرگرد تیموری و رحیمیان، به بهتر نشون ‌داده‌شدن این مفهوم خیلی کمک کرده.


× ازسختی‌های هم‌چین قالبی، اینه که نشون‌دادن «تفاوت‌کاراکترها»،کارسخت‌تریه. تفاوت لحن‌ها و نگارش‌ها تو نامه‌های مختلف منطورمه. یه‌بار از زبون یه دختر هشت‌ساله؛ یه‌بار از زبون یه سرگرد خشک و قانون‌مدار؛ یه‌بار از زبون یه سرگرد شوخ‌طبع و... . خیلی خوب بود.


× راستش... به‌شخصه از این نمایشِ افراطیِ معنویّت بین رزمنده‌ها خوشم نمی‌آد. قصد توهین و اینا ندارم. هرچند این معنویت باشه؛ اما از تکرار و فوکوس‌شدن روش –و بزرگ‌نمایی کردن- خوشم نمی‌آد. نتیجه‌ش این می‌شه که هم احساس مواجهه با یه‌روایت غیرواقعی رو داشته باشم؛ هم به‌علّت تکرار؛ برام جذابیّت نداشته باشه. اما ازبه این‌طور نبود. هم درمورد قهرمان داستان –که می‌شد این شوق رو در وهله‌ی اول به شغلش نسبت داد و نه «خدمت به کشور» و «شهادت»- و هم سایر کاراکترها؛ مثل سرگرد تیموری.


× طنز کتاب عالی بود. :)))) یه‌جاهایی کتاب رو می‌ذاشتم رو زمین و دستم رو روی دلم. :د سرگرد رحیمیان محشر بود. البته؛ این‌طنز بیشتر زمینه‌ای بود برای قسمت‌های تلخ کتاب. برای تأثیرگذاری بیشتر.

× اصطلاحات هوانوری زیاد به‌کار رفته؛ خوب بود. یعنی لازم بود.خوبی‌ش این‌ بود که برای هر 136تای اون واژه‌ها؛ پانویس و توضیح اومده بود. خوب. زبان‌مون هم تقویت شد. عین یه مبحث از Vocabulary بود. :د

× این‌که تو روند کتاب، نویسنده همیشه خودش رو خارج‌ازگود نگه می‌داره و از جانب نامه‌ها روایت می‌کنه؛ اون آخرا دیگه اذیّت‌کننده می‌شه. مثلاً اون نامه‌ی بلند فرانک به طیبه که تو هواپیما می‌نویسه. کاملاً مشخصه که از روی ناچاری نویسنده‌ست. اصلاً شبیه به «نامه» نیست و یه روایت زنده‌ست که امیرخانی با استفاه از سنّت حسنه‌ی «چپوندن»؛ تو متن نامه جا داده‌ش.

× در مورد پایان‌بندی کتاب... . تاحدّی ناراضی‌م. نمونه‌ی بارز پایان‌بندی‌های ایرانی. نمی‌دونم... اما فکر می‌کنم اگه بی‌خیال فلاش دوربین‌ها و خبرنگارها می‌شد و یه ایده‌ی دیگه می‌زد بهتر می‌شد. حس کردم هدف اصلی‌ش نشون‌دادن اوج مظلومیّت یه جانباز بود. همین. که من... خوشم نیومد. :-?

به نقل از ازبه - صفحه‌ی154 :
از خدا بخواهید مرگم را برساند، اگر نه کاری بکند که بفهمم زنده‌ام... .

خلاصه این‌که؛ کتاب خوبیه در مجموع. یعنی تو ادبیّات دفاع؛ ایده‌ی تازه‌ و متفاوتی بود.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8

Ham!D ShojaE

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
882
امتیاز
12,220
نام مرکز سمپاد
دبیرستان جابرابن‌حیان
شهر
تهران
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
مهندسی آی‌تی
مأمور سیگاری خدا

67413774493865299275.jpg
مأمور سیگاری خدا | محسن حسام مظاهری | نشر افق | ۱۵۱صفحه
نمره: ۶ از ۱۰

نویسنده اومده صحبت‌هایی که توی تاکسی‌ها ردّوبدل شده رو ضبط کرده و توی این کتاب، بدون تغییر خاصی روایت، یا به قول خودش «تاکسی‌نگاری» کرده.
خب من از ایده‌ی کتاب به شدّت خوشم اومد. قطعاً برای همه‌مون پیش اومده که در رفت‌وآمدهای روزانه‌مون، بارها پامون به این «تاکسی‌گروه»ها باز شده باشه و با دیالوگ‌هایی مثل پرایدم شد بیس ملیون، عجب بارون خوبی میومد دیشب، با این اوضاع کی می‌خواد بره خرید عید، چه ترافیکیه سر صبح و... وارد یک مکالمه شده باشیم که تا وقتی که بگیم همین کنارا هم نگه دارید پیاده می‌شم ادامه داره. مکالمات دو، سه و یا چهارنفره‌ای که به نوعی یه نمایی از وضعیت جامعه‌ن. این روزمره‌ی معروف، -فکر می‌کنم- تاحالا دیده نشده بود و مأمور سیگاری خدا اوّلین کتابی بود که از این ایده استفاده کرد. یک ایده‌ی نو در عین بداهت!
یه جورایی این کتاب رو می‌تونم به «کافه‌پیانو» تشبیه کنم. همه‌جور آدمی و از هر قشری و هرشخصیّتی توی روایت‌ها سرک می‌کشن. باتوجّه به این‌که کتاب کلاً شامل یه‌سری روایته، نمی‌شه انتظار متن ادبی و این‌ها رو داشت. اصلاً نمی‌شه کتاب رو از جنبه‌ی ادبی بررسی کرد. نثر کتاب؛ یه نثر ساده و کاملاً محاوره‌ایه. چیزی که متعجّبم کرد شدّت همین محاوره‌ها بود. به‌طوری که کتاب کلاً گفتاری بود. یه‌‌سری از این تاکسی‌نگاری‌ها تو اصفهان انجام گرفته بود که دیالوگ‌ها به لهجه‌ی اصفهانی نوشته شده بودن. یا مثلاً عبارت‌هایی مثل «اکّه‌هی» و «دسّش قعط شده بود» و... :-‌" مشکل این‌نوع نوشتار، اینه که سرعت مطالعه رو می‌آره پایین. البتّه با توجّه به محتوای کتاب، خیلی خوب می‌تونه به فضاسازی و تصوّر کمک، و برای ذهن خواننده به واقعیّت نزدیک کنه.

به نقل از صفحه‌ی 18 (بخشی از مقدّمه) :
«... برای آن‌که حرف کمی پیش‌ترم که گفتم هر کدام از اعضای یک تاکسی‌گروه احتمالی، یک رای و سهم دارند در تشکیل آن، اشتباه نشود، می‌توانیم فرض کنیم راننده اگر هم یک رای دارد، رایش الکترال است یا یک هم‌چو چیزی‌ و در تصمیم‌گیری به شکل ناعادلانه‌ای صاحب حق وتو است. امتحانش برای کسانی که این بی‌عدالتی را تاب نمی‌آورند آسان است: اگر راننده پیرمردی باشد که ترافیک و بوق و برگ جریمه و جر و بحث مسافرهای قبلی اعصاب درست و درمانی برایش باقی نگذاشته باشد؛ یا اگر عشق فوتبال باشد و در عوض حالش از سیاست و بحث سیاسی به هم بخورد و روی شیشه جلوی خودرو، پایین آیینه یک تکه کاغذ چسبانده باشد که «لطفا بحث سیاسی ممنوع».
در کُل کتاب خوبی بود. پیشنهاد می‌کنم بخونید.

پ.ن. مأمور سیگاری خدا، دی و بهمن، پرفروش‌ترین کتاب افق بوده.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

Ham!D ShojaE

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
882
امتیاز
12,220
نام مرکز سمپاد
دبیرستان جابرابن‌حیان
شهر
تهران
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
مهندسی آی‌تی
دوست بازیافته

24557852944517253430.jpg
دوست بازیافته | فرد اولمن | نشر ماهی | 112 صفحه
نمره: ۹ از ۱۰

«دوست بازیافته» نوشته‌ی فرد اولمن، در مورد دو دانش‌آموز با زندگی‌های کاملاً متفاوته. کنراد از یک خانواده‌ی اشرافی و هانس از یک خانواده‌ی متوسطّ و یهودی طی اتفاقاتی باهم همکلاسی، و بعد یه مدّت به بهترین دوست‌های هم تبدیل می‌شن، امّا اتفاقاتی که توی اون دوره‌ی زمانی، یعنی سال‌هایی که به استقرار نظام هیتلری تو آلمان منجر شد، باعث می‌شه که این دو از هم کیلومترها و البتّه «سال‌ها» فاصله بگیرن.

× نثر کتاب کاملاً ساده، روان و پر از تصویرسازی‌های قویه. از ویژگی‌های کتاب، ریتم داستانیِ تندشه. قبل از این‌که دوست بازیافته رو تهیه کنم، باتوجه به خلاصه‌ای که خونده بودم انتظار داشتم با یه متن پرتکلّف و پرجزنیات، متمرکز به یه رابطه‌ی دوستی با ریتم خیلی کند و حتی کسل‌کننده طرف باشم. اما خب، وقتی قطع کتاب رو دیدم و وقتی خوندمش تعجب کردم. درواقع کتاب پُره از یه‌سری «پرش». این ریتم هرچی جلوتر می‌ره تندتر می‌شه و درحدّی که اواخر کتاب، یه پرش سی‌ساله داریم! ولی خب این خیلی‌ خوب بود. هم کشش و جذابیت بیشتر شده بود و هم اون حس بی‌اهمیتیِ ناشی‌از‌تنهایی هانس رو نشون می‌داد تا حدّی.
به نقل از صفحه‌ی ۹۱ :
درس خود را چنین شروع کرد: آقایان، دو نوع تاریخ داریم. یکی آن‌که فعلاً در کتاب‌های شما ثبت شده، و دیگری آن‌که به‌زودی اتفاق خواهد افتاد.

× یه‌چیزی که هست، اینه که زمینه‌ی کتاب جوریه که لازمه شما یه اطلاعات نسبی در مورد تاریخ معاصر آلمان[nb]مخصوصاً استقرار نظام هیتلر - جنگ جهانی دوّم - آوارگان سیاسی که قرن بیستم قربانی نظام‌های ایدئولوژیک و توتالیتر شدن و... . / جشن‌کتاب. [/nb] داشته باشید تا بتونید فضای کتاب رو به‌خوبی درک کنید.

× ترجمه‌ی کتاب خوب بود، اما مشکل همیشگی من با ترجمه‌ها، هماهنگ‌نبودن ترجمه‌ی نثر و نظمه. نثر خیلی خوب ترجمه شده بود، به فضای کتاب می‌خورد، ادبی بود و یه‌نواخت. اما برگردان شعرها یه‌جاهایی آزاردهنده بود. مثلاً؛ جهودجان، برو و دیگر نیا، وگرنه گردنت را، می‌شکنیم ما دوتا.

× شخصیّت‌پردازی‌ها هم عالی. همه‌ی کاراکترها به‌خوبی شناسونده شدن. تعمّد نویسنده برای مجهول موندن افکار و غیرقابل پیش‌بینی بودن رفتار کنراد مخصوصاً، خیلی خوب بود.

× پایان‌بندی کتاب فوق‌العاده‌ست. شاه‌کاره. نمی‌دونم چی بگم، ولی خب دراماتیک‌ترین و تأثیرگزارترین پایان‌بندی ممکن بود. وقتی کتاب رو تهیه کردید، اصلاً صفحه‌ی آخرش رو باز نکنید و نخونید.
به نظر او نازیسم چیزی بیش از یک بیماری پوستی در بدنی سالم نبود و تنها راه علاج آن این بود که چند آمپول به بیمار بزنند و به او استراحت بدهند و بگذارند که طبیعت کار خودش را بکند.
پ.ن. بالاخره. :‎‌))
 
  • شروع کننده موضوع
  • #10

Ham!D ShojaE

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
882
امتیاز
12,220
نام مرکز سمپاد
دبیرستان جابرابن‌حیان
شهر
تهران
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
مهندسی آی‌تی
پیکر زن همچون میدان نبرد درجنگ بوسنی

47618779841534286164.jpg

پیکر زن همچون میدان نبرد درجنگ بوسنی | ماتئی ویسنی‌یک | ترجمه‌ی تینوش نظم‌جو | نشر نی | ۱۲۴صفحه (قطع جیبی)
این کتاب درسایر قفسه‌ها: نر‌‌‌‌‌گس²
[پست مرتبط]
نمره: ۹ از ۱۰

تبدیل‌شدن «پیکر زن» به میدان جنگ، همیشه در طول تاریخ تراژدی‌های دل‌خراشی رو رقم زده. جنگ برای تجاوز؛ تجاوز برای اثبات پبروزی؛ تجاوز درجهت تضعیف دشمن و... . از جنگ تروجان که بیشتر از ۳۰۰۰سال قبل اتفاق افتاد و محورش پیکر همسر منلائوس بود، تا دوران روی‌کار بودن عبدالرّحمن در افغانستان و تا جنگ ایران و عراق. «پیکر زن همچون میدان نبرد...» درباره‌ی جنگ بوسنی و فجایع انسانی‌شه[nb]یه دوستی -فکر می‌کنم تو گودریدز- گفته بود: «مرثیه‌ای برای انسان».[/nb]. «دورا»، یکی از صدها زن و کودک قربانی این جنگ، مورد تجاوز پنج‌نظامی قرار گرفته و حالا بارداره. اون برای مراقبت‌های پزشکی و روان‌پزشکی به‌یک مرکز درمانی ناتو فرستاده شده و «کیت» که یک متخصص جنونِ وسواسی و روانکاوی‌ـه سعی داره به اون کمک کنه.
از ماتئی ویسنی‌یک قبلاً کتاب‌هایی مثل «داستان خرس‌های پاندا» و «تماشاچی محکوم به اعدام» رو خونده بودم، اما خب این نمایش‌نامه کاملاً متفاوت بود. یک روایت ضدجنگ و رئال، تأثیرگذار و درام، روون و کم‌کاراکتر، پراز دیالوگ‌های عمیق و پراز مونولوگ‌های تخصّصی.

به نقل از صحنه‌ی اوّل :
مبارزين از روي شهوت افسارگسيخته يا عقده‌ی جـنس‍‌‍ی تجاوز نمی‌کنند. تجاوز نوعی استراتژی نظامي برای تضعيف روحيه‌ی دشمن است. در جنگ‌های ميان‌نژادی اروپا، تجاوز هم‌سنگ تخريب خانه‌های دشمن، کليساها، يا عبادتگاه‌های دشمن، آثار فرهنگی و ارزش‌های اوست.

× به‌نظرم مهم‌ترین و اصلی‌ترین ویژگی این کتاب، شخصیت‌سازی –و به‌طور مکمّل، شخصیت‌پردازی- هوشمندانه و قوی‌شه. گنجوندن جنبه‌های مختلف مسئله‌ی تجاوز توی یک روایت داستانی، توی یک نمایش‌نامه و به‌طور کلّی در صرفِ قالب ادبیّات کار مشکلیه. ویسنی‌یک «کیت» رو خلق می‌کنه تا بتونه یه کالبدشکافی روان‌شناسانه انجام بده. ويسني‌یک واژه‌های تخصصي رو در پيکربندی روايی اين درام گنجونده (روان‌رنجوری نژادی، خشونت ملی‌گرايانه، نارسيسيسم نژاد اکثريت، ساديسم نژادی و...) که بُعد تئوریک مسئله رو قابل فهم‌تر می‌کنه. درحقیقت تلاش شده تا به‌ «چرایی» منطق تجاوز پرداخته شه، نه صرفاً توصیف و روایت اون. چیزی که با «یادداشت‌های کیت» تجلّی پیدا می‌کنه.
به‌تصویرکشیدن پناه‌بردنِ دورا به سکوت و تبدیل‌شدن دیالوگ‌های کیت به مونولوگ، تفکرش در مورد دنیایی که درش زندگی می‌کنه، تنفرش از فرزندناخواسته‌ش و همه‌وهمه شخصیت‌پردازی فوق‌العاده‌ی ویسنی‌یک رو به‌نمایش می‌ذاره.


× یادمه وقتی که داشتم درمورد «شب‌های روشن» می‌نوشتم، گفتم که فرهنگ روس‌ها به‌خوبی توصیف/تصویرسازی شده بود (شایدم اینو نگفتم :د). قسمتی از کتاب درمورد وجود فلسفه‌ی «امّا...» توی تک‌تک کشورها و نژادهای بالکان[nb]رومانی، بوسنی، کرواسی، یونان، ترکیه، صربستان، مجارستان، بلغارستان و آلبانی.[/nb] صحبت می‌شه. این قسمت درکل خیلی خوب بود. ترجمه‌ی عالی نظم‌جو هم مضاعف شد تا حس کنم این فلسفه‌ی «امّا» یه ویژگی ذاتی-فرهنگی مشترکه. و خب این برام جالب بود.

× توی ترجمه‌ی فارسی کتاب، قسمت‌های جالب و خوبی حذف شده‌ن، مثل قسمتی که درمورد مسلمون‌ها صحبت می‌شه و چندجای دیگه. بد نیست که نسخه‌ی اصلی/انگلیسی کتاب رو هم یه‌نگاه بندازید.

× پیشنهاد می‌کنم بخونید، هرچند موضوع کم‌تر پرداخته شده، نامتداول و نامتعارفیه.

به نقل از صفحه‌ی بیست‌وشش :
نه٬ دیگه بهم نگو که زمان همه‌چیز رو درست می‌کنه. من باور نمی‌کنم که زمان همه‌چیز رو درست می‌کنه. زمان فقط می‌تونه زخم‌های قابل درمان رو شفا بده. همین. زمان فقط می‌تونه اون کاری رو که از عهده‌اش بر می‌آد بکنه٬ نه بیشتر.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11

Ham!D ShojaE

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
882
امتیاز
12,220
نام مرکز سمپاد
دبیرستان جابرابن‌حیان
شهر
تهران
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
مهندسی آی‌تی
پاسخ : حمید - ۱۰۷۳۸


55823258909350413455.jpg

فرزندان ایرانیم [size=12pt]| داوود امیریان[/size]
نمره: ندارد

درکنار همۀ نیکول‍اها و هری‌پاترها و جذّاب‌های دوران کودکی، این هم بود. آن زمان‌ها طرح جلدش کل‍اسیک‌تر بود. تصویرش به خاطرم هست. نمی‌دانم چه سالی بود، احتمالاً اواخر ابتدایی. داشتم در آن کتاب‌خانه که آن اواخر تبدیل به شعبۀ دوی دفتربایگانی شده بود، بین آن‌همه کتاب‌های خاک‌گرفته و معمولاً پاره‌شده و درامان‌نمانده، دنبال یکی دیگر از کتاب‌های «نیکولا»، یا شاید «قصّه‌های من و بابام» می‌گشتم که بگذارمش زیر لباسم و با هزار استرس از جلوی معاونمان رد شوم. بعد هم با شوروشوق بیایم خانه و شروع کنم به خواندن -بگذریم که هنوز هم همان‌قدر شوروشوق پیدا می‌کنم وقتی کاری هست که بشود انجام داد و لذت برد. اما هرچه می‌گشتم، چیزی نبود. نه این‌که کتاب‌خانه‌ی بزرگ آن مدرسه‌ی کوچک، خالی از کتب پربار و قابل کش‌رفتن بود. نه. بلکه همۀ کتاب‌ها را قبلاً خودم کش رفته بودم، تا به قول کتاب‌های همان دوران، در زمان زمستان هم جیک‌جیک مستانم باشد.
داشتم از جستجو ناامید می‌شدم و مانده بودم بین «جوینده یابنده است» و صدای برخورد کف‌گیر به ته دیگه، که این کتاب را دیدم. البته از میان آن‌همه چسب‌خوردگی -که به لطف مسئولان سابق با نوارچسب‌های سیاه و قرمز و گاهاً چسب زخم انجام شده بود- کار دشواری بود. هرچه که بود، به دهان بز ماجرا، حقیر، شیرین آمد و از کتاب‌خانۀ «شجاعت» به کتاب‌خانۀ «شجاعی» منتقل شد.
هنوز یادم هست که بنابر عادت همیشگی کنار بخاری به پهلو دراز می‌کشیدم و همراه با تغییر صفحات زوج‌وفرد، غلت می‌زدم که خوانش راحت‌تری داشته باشم. هنوز یادم هست که چقدر با دیالوگ‌های این‌کتاب خندیده‌م، هنوز یادم هست که بعد از تمام‌شدن کتاب، چقدر دل‌تنگش بودم. هنوز یادم هست که چقدر آرزو می‌کردم کاش داوود امیریان عمویم بود، و همۀ کودکانه‌هایم هنوز یادم هست.
چندروز پیش از کتاب‌خانه‌م پیدایش کردم. اغراق نیست که بگویم آن مُهر دبستان‌شجاعت، چقدر برایم نوستالژیک است و چقدر در گذشته غرقم می‌کند. دلم نمی‌خواهد دوباره بخوانمش؛ دلم نمی‌خواهد تصویر خوبی که از این کتاب دارم به بهانۀ بزرگ‌شدن یا دید نقادانه و ادبی نابود شود.
 
بالا