- شروع کننده موضوع
- #1
ali.mashi
کاربر فوقحرفهای
- ارسالها
- 1,246
- امتیاز
- 8,844
- نام مرکز سمپاد
- هاشمــــ II
- دانشگاه
- علوم پزشکی مشهد
- رشته دانشگاه
- دندانپزشکی
کوپــهـیشـمـارهـیبـیــــستــــ وسـهـــ
راه میرفت در راهروی قطار . قطاری قدیمی و درب و داغون که صدای پیچهای شل و فرسودهی آن، تک تک آنها، آرامش و خواب را از او گرفته است . قبل از نیمه شب بود که رخت خواب خود خارج شد و به سمت رستوران قطار به راه افتاد . رستوران قطار روشن تر از بقیهی جاهای آن بود . آن طرق چند نفر از خدمهی قطار نشستهاند و دربارهی افزایش حقوق این دورهشان بحث میکنند . چند دانشجو ، دانشجوی مهندسی ، هم در میز کنار نشستهاند و ظاهرآ در فاصلهی بین دو ترم به دیدار خانوادههاشان میروند . برقی در چشمان هر کدامشان دیده میشد . یک دختر جوان هم کمی دورتر از بقیه در حالی که بشقاب کیک نیمخوردهاش جلویش بود و دستش زیر چانهاش بود خوابیده بود . صورتش رو به پنجره . گویا در تاریکی بیرون دنبال غریبهای آشنا میگشت . به خودش که آمد دید فنجان قهوهی روبهرویش از دستانش هم سردتر شده . از یکی از دانشجوها ، آن یکی که مهندسی شیمی آبادان میخواند ، یک نخ سیگار خواست و چون تا الآن با او دوست شده بود با کمال خوش رویی به درخواست وی پاسخ داد . با فندکی که از یک دوست قدیمی به یادگار داشت و همیشه همراهش بود آنرا روشن کرد ، تشکری کوتاه ، سپس از رستوران که در آخرین واگن بود شروع کرد به راه افتادن .
راه میرفت در راهروی قطار . صدای آزار دهندهی بهم خوردن قطعات پیر و فرسوده همچنان شنیده میشد ، این بار کمتر اون را عصبی میکردند . نگاهش به بیرون بود . تاریک بود و سیاه اما هر از چند گاهی روشنایی نیمهجانی در دل تپهها دیده میشد . همچنان راه میرفت . رستوران و کوپهاش بخاری هم داشتند اما راهرو به نظر گرمتر و مهربانتر میآمد . سیگاری که از دوست جدیدش ، مهدی دانشجوی مهندسی شیمی آبادان گرفته بود و با فندک یادگار از دوست قدیمیاش روشن کرده بود اکنون خاکستر شده بود و در حد دو ، سه پُک جان داشت . راه میرفت . نگاهش به بیرون و بخار نفس هایش روی شیشهی پنجرهی قطار او را عصبی میکرد . او عینکش را در دستشویی راهآهن جا گذاشته بود و همه چیز برایش کدر بود ، بخار نفسهایش روی شیشهی پنجره ، دنیایی که میدید را تارتر میکرد . با اینکه جز تپههای سیاه با چراغ هایی با فاصلهی کیلومترهای سرد چیزی برای دیدن اما بازهم با خود کلنجار میرفت که همین را هم به دقیقترین شکل ممکن ببیند . راه میرفت نگاه میکرد و نفس میکشید . سیگارش دیگر به آخرین پُک رسیده بود و داشت جان میداد . پُک آخر را هم نکشید . فقط آنرا جلوی چشمانش گرفت تا تماشایش کند . نزدیک بین بود . واضح تر از همیشه میدید . سوختن آخرین ذرات توتون ، تباکو یا به قول رضا همکلاسیاش ، آتآشغالی که لای کاغذ پیچیده میشد را میخواست ببیند . تا اینجا از سیگارش فقط یک پک کام گرفته بود و بقیهی کار را باد انجام داده بود . یک آن نظرش عوض شد . مثل همیشه که در لحظهی آخر تصمیمـش را عوض میکرد . از جلوی چشمانش دور کرد و فـیلتر را بین لبهای بی حسّـش قرار داد . عمیق ترین دمی که میتوانست را گرفت و آنرا حبس کرد . به بازتاب خودش در شیشهی پر خش و زخم قطار نگاه کرد . و دود را از بین لبان چاک خوردهاش بیرون داد . جالب بود که این بار هم بخار نفس هایش رو شیشه بود و دودی که بیرون میآمد هم جلوی دید او بود اما این بار روی شیشه را خوب میدید . خودش را میدید . با وضوح تمام . چشمان خسته و چهرهی بیروح خود را میدید . از این تناقض خودش هم خوشش آمده بود و لبخندی بر بل داشت . با همان لبخند و فـیلتری که در دست داشت ادامه داد به راه رفتن .
راه میرفت در راهروی قطار . کم کم خسته شده بود . نزدیک سه ساعت بود که گپ زدن با دوستان دانشجویش را پایان داده بود و در قطار برای خودش قدم میزد . هوای بیرون عجیب شده بود . گرگ و میش . خود اینکه گرگ و میش بود تعجبی نداشت ، بلکه هرچه میگذشت نه روشنتر میشد و نه تاریکتر . درست مثل سایههایی که از دور میدید . سایههایی که حرکت میکردند اما معلوم نبود دور میشوند یا نزدیک . آسمان هم همینطور بود . معلوم نبود روشن تر میشود یا تاریک تر . حکم عقل این بود که به سوی روشنایی میرویم اما حسّی در درون به او میگفت که آسمان تره تر خواهد شد . چشمانش هر دو را نفی میکردند. چشمانش به او میگفتند که آشمان نه تیره تر میشود نه تاریک تر . آسمان معلق میماند . همینطور که هست میماند . و او همیشه به چشمهایش اعتماد میکرد . چشمهایش هیچوقت به او دروغ نمیگفتند . به گذشته که نگاه میکرد ، هرجا سودی برده بود بخاطر چشمهایش بود . در نبرد همیشگی بین عقل و احساسـش همیشه چشمهایش بودند که برندهی میدان بودند . تصمیم گرفت چشم از آسمان بردارد . شاید آسمان دارد او را بازی میدهد ...
خسته شده بود ، خواست برگردد به کوپهاش . اما راه را گم کرده بود . مسخره به نظر میآمد که در مسیری که دو سو بیشتر ندارد راه را گم کند اما مضحک یا غیر آن ، راه را گم کرده بود . جیبهایش را گشت ، تلفن همراهش را درآورد تا با همسفرانش تماس بگیرد بلکه آنها به کمک او بیایند . یک لحظه درنگ کرد ، خبری از همسفران نبود ، شاید یک نفر بود ، شاید هم هیچکس نبود . مبهوت ماند . شاید در قهوهاش چیزی ریخته بودند که حتی یادش رفته بود که تنها به سفر آمده یا کسی همراه او بوده یا نه ، اما او فقط قهوه را چشیده بود و بقیهی آن که منجمد شده بود را به پیشخوان رستوران بازگردانده بود . شاید مهدی ، دانشجوی مهندسی شیمی آبادان که میخواست از تهران به دیدار خانوادهاش در مشهد برود ، سیگاری به او داده بود که مادهی مخدر خاصی داشت ؛ اما او از سیگار فقط دو پُکش را کشیده بود . متحیر و مبهوت به دیوار بین دو کوپه تکیه داد و بر زمین نشست . پنجرهها روبروی در کوپه ها بودند . جلوی او دیوار بود . آخرین تماس تلفن همراهش را چک کرد . چشمهایش توان دیدن نداشتند اما هالهای از اسمی آشنا میدید . همین هاله لبخندی بی اختیار بر لبانش گذاشت . با خودش گفت "غیر این که هیچ کس دیگهای ممکن نیست همسفرم باشه" و سعی در تماس با آن شخص را داشت . بار اول با صدای پیغامگیر مواجه شد . با خود گفت "لابد این ایرانسل لعنتی اینجا هم ضعیفه که نمیگیره . باید دوباره زنگ بزنم." و بی توجه به علامت قدرت شبکه که رو بالاترین حد خود بود مجددآ تماس گرفت . بازهم پیغام گیر . بار سوم ، چهارم به همین صورت . نفهمید چند بار با آن شماره ، شمارهی همسفرش تماس گرفته بود . فقط متوجه این شده بود که شنیدن صدای پیغامگیر او را منزجر میکرد . همسفرش به او گفته بود که هیچوقت پیغام های ضبط شده را بررسی نمیکند . پس پیغام گذاشتن هم کار احمقانهای بود . از تماس گرفتن دست کشید . فقط نگاه کردن به عکس همسفرش که کنار شمارهاش نمایان بود لبخند نیمهجانی بر لبهایش بوجود میآورد. مانند همان لبخندی که وقتی خودش را روی شیشهی پنجرهی قطار میدید ، داشت .
محتویات جیبهایش را مجددآ بررسی کرد . فندک یادگاری را در دست گرفت . عادت داشت مواقعی که در فکر فرو میرود با آن فندک بازی کند . به اسم دوست قدیمیاش که زیر فندک حک شده بود نگاه میکرد و خاطراتی که با او داشت را در ذهنش مرور میکرد . لبخند هم با هر پیچش فندک در دستانش جاندارتر میشد . توی یکی از جیبهایش کاغذی پیدا کرد . گویا بلیط قطار بود ! بالآخره نشانهای از مقصد کنونیاش ، کوپه و رختخوابـش ، پیدا کرده بود . با اینکه نزدیک بین بود اما نمیتوانست درست ببیند . تمام زور خودش را زد تا اینکه توانست از بین آن همه نوشتهی بیمفهوم یک نام پیدا کند . نامی آشنا بود اما مطمئن بود که نام خودش نیست . شاید همسفرش بود . نمیدانست ، یعنی نمیتوانست تشخیص دهد ، فقط میدانست که یک نام است ، نامی آشنا ، اما نه نام خودش . کمی آنطرفتر توانست یک چیز دیگر هم پیدا کند . شمارهی کوپه بود ! وقتی آنرا دید انگار تمام دنیا را به او داده باشند بی اختیار روی پاهایش ایستاد . این یکی را توانست دقیق بخواند .
" شمارهی کوپه : 23 "
خسته بود ، خستهی مسیر طولانی تهران تا مشهد ، خستهی راه رفتن در راهروی قطار ، اما باز تمام قوای خود را جمع کرد تا بتواند کوپهی شمارهی بیست و سه را پیدا کند . راه میرفت ، بهتر است بگویم میدوید . این واگن خبری از بیست و سه نبود . شمارهی کوپه ها هر عددی داشت جز بیست و سه . با سرعت و هیجان به سمت واگن بعدی رفت ، بین راه پسر نوجوانی آرام آرام راه میرفت ، گویا در خواب راه میرفت . با همان سرعت و البته دقت بالا از کنار او عبور کرد میترسید از خواب بیدارش کند . به دویدن میان واگن ادامه داد . بیست و سهای نمیدید . بازهم ادامه داد . فـیلتر باقیمانده از سیگاری که از مهدی گرفته بود بین راه از دستش افتاد . با اینکه خیلی به نظافت مکانهای عمومی اصرار داشت اما اهمیت نداد و به راهش ادامه داد . توی این واگن پیرزنی راه را بسته بود . نمیتوانست از کنارش رد شود . بر عکس پسر نوجوان ، این پیرزن مسیرش خلاف جهت مسیر او بود . مجبور شد به عقب ، فاصلهی بین دو واگن برگردد تا پیرزن از مسیر او خارج شود . وقتی از شرّ پیرزن خلاص شد مجددآ و با سرعت بیشتر به دویدن در راهرو ادامه داد . آنقدر رفت و رفت تا به واگن آخر رسید . شمارهها از پنجاه شروع میشدند و به پایین میرفتند . قلبش تندتر میزد . اضطرابی ناشناس او را فرا گرفته بود . چهل و سه . نفس هایش خلاف عادت همیشگی عمیق نبودند و تند تند نفس میکشید . سی و پنج . دیگر نه سرما را حس میکرد نه گرما فقط میلرزید . سی . لرزش دستانش شدید شده بود اما مشت هایش را باز نمیکرد . در دست راستش کاغذی که شبیه بلیط بود را گرفته بود و در دست چپش هم فندکی که یادگار دوست قدیمیاش بود . بیست و هفت . کاغذ توش مشتش کمی پاره شده بود و فندک از دستش نزدیک بود از دستش بیافتد . به سختی لرزش دست هایش را کنترل میکرد . بیست و پنج . دیگر نفسش بالا نمیآمد . کمی ترس هم چاشنی هیجانش شده بود . بیست و چهار . چهار ستون بدنش میلرزید . چشمهایش جز شمارهی کوپهی بعدی چیزی نمیدیند . بیست و سه .
جلوی در کوپه ایستاد . کاغذی که در مشت داشت کاملآ مچاله شده بود . در چنین لحظهای فکر احمقانهای به سرش زد "اگه بلیط پارهرو قبول نکنن چی ؟ اونوخ وسط بیابون میندازنمون بیرون ؟" و شروع کرد به خندیدن . خندههایی از رو هیجان ، ترس ، و اشتیاق . نفس عمیقی کشید . به عمق آخرین پکی که به سیگار مهدی زده بود و آن را در سینه حبس کرد . با دستان لرزانش یواش یواش در کوپه را باز کرد . جرئت نمیکرد چشمهایش را باز نگه دارد . با چشم بسته در را باز کرد . صدای خر و پفی در کار نبود . رفت توی کوپه . در را بست . هنوز چشم هایش هم بسته بودند . به آرامی و با دلهره چشمهایش را باز کرد .
خندید . با صدای بلند . از ته دل . خندید و روی صندلی قطار نشست . دور و برش را نگاه کرد . آن بالا یک چمدان و یک کیف سامسونت میدید . پشن آنها هم یک چیز دیگر بود اما نمیدانست چه . بیرون را نگاه کرد ، هوا روشن شده بود . اما خورشید دیده نمیشد . چند دقیقه ، شاید هم چند ساعت همانجا نشست در حالی که پاهایش را دراز کرده بود و به صندلی روبرویش خیره شده بود . پرده ها قبل از اینکه بیاید از جلو پنجره کنار زده شده بودند . برایش عجیب بود که چرا قطار مثل هر دفعه برای نماز صبح نایستاده بود . شاید هم ایستاده بود و او غرق فکر های خود بود و متوجه آن نشده بود . روشنایی بیرون ، درون کوپه را روشن کرد . از پایین تا بالا که نگاه میکرد . پاهای خودش را میدید ، صندلی خالی روبرویش و چمدان و کیف و شئ ناشناسی که بالای در گذاشته شده بودند . غیر از او هیچکس نبود . هیچکس .
همه چیز برایش مبهم بود . چند دقیقه ، شاید هم چند ساعت در همان حال ماند . زمان برایش بی معنی شده بود . از سر شب که صدای پیچ های پیر و فرسودهی قطار نمیگذاشتند بخوابد ، زمان معنای خودش را از دست داده بود . اکنون زمان برای او هیچ ارزشی نداشت ، فقط معیاری بود برای سنجش فاصله ها . بغض هنوز گلویش را میفشرد . تصمیم گرفت بار دیگر به رستوران برود . برود آنجا ، تا از دوست جدیدش ، مهدی که دانشجوی سال دوم مهندسی شیمی بود و با در دختر عمویش عقد بود و داشت از راه تهران به مشهد میرفت تا او را نامزدش را ببیند ، یک نخ دیگر وینستون بگیرد . بلکه آن را با فندکی که از دوست قدیمیاش به یادگار داشت روشن کند و کمی تسکین بیابد . بلکه سیگاری که با شعلهی خاطرات قدیمی روشن میشود این بغض ، این بغض لعنتی را فرو ببرد . زیاد طول نکشید تا به رستوران برسد .
به رستوران که رسید خدمهی قطار رفته بودند و جر چند روزنامه که تاریخشان به هفتهی پیش مربوط میشد چیزی از آنها نمانده بود . مهدی و دوستانش هم نبودند . روی میز آنها هم چند بشقاب و خردهی نان باگت بود . میگفتند که غذای دانشجویی توی دانشگاه آنها در کالباس و نان باگت خلاصه میشود ! هیچکس نبود . رستوران روشن بود ، هم نور بیرون ، هم چراغ هایی که هنوز خاموش نشده بودند . همانجایی نشست که سر شب نشسته بود . یک قسمت از رستوران کمی تاریک تر بود ، روی پنجرهی آن قسمت پرده بود و مهتابی بالای آن هم سوخته . فندک را کنار بلیط روی میز گذاشت . تلفن همراهش را درآورد تا بار دیگر شانسش را امتحان کند . چشمهایش به سختی باز میشدند . مجددآ تماس گرفت . میدانست که این بار هم صدای زنی را میشنود که میگوید "تماس شما به سرویس پیامگیر ..." و قبل از اینکه جلمهاش را تمام کند تماس را قطع خواهد کرد . تمام اینها را میدانست اما باز هم تماس گرفت . این بار خلاف عادت همیشگی روی اسپیکر نگذاشت . صدای آن زن آزارش میداد . تماس این بار کمی بیشتر از قبل طور کشید . ناگهان صدایی شنید . ضعیف بود اما بین آنهمه صدای چرخدنده های پیر و فرسوده براحتی قابل تشخیص بود . صدای زنگ نه ، صدای ویبرهی یک موبایل بود . صدا را دنبال کرد . از آن قسمت رستوران میآمد که مهتابی سوخته داشت . ضربان قلبش مثل زمانی شده بود که میخواست در کوپه را باز کند ، بی خبر از خالی بودن آن . قدمهایش سنگین شده بودند و نفس هایش سنگین تر . به منبع صدا رسید .
دختری جوان ، که یک بشقاب با کیک نیمه خورده با دو چنگال جلویش بود و سرش روی میز بود و خوابش برده بود . روی میز ، زیر تلفن همراه او که صدا را تولید میکرد کاغذی بود که برای اینکه باد آنرا جابجا نکند زیر گوشیاش گذاشته بود . کاغذ را برداشت . همچنان تار میدید . اما توانست یک نام را تشخیص دهد . یک نام آشنا . نام خودش . و در کنار آن هم یک عبارت و یک عدد حک شده بود . کوپهی شمارهی بیست و سه .
راه میرفت در راهروی قطار . قطاری قدیمی و درب و داغون که صدای پیچهای شل و فرسودهی آن، تک تک آنها، آرامش و خواب را از او گرفته است . قبل از نیمه شب بود که رخت خواب خود خارج شد و به سمت رستوران قطار به راه افتاد . رستوران قطار روشن تر از بقیهی جاهای آن بود . آن طرق چند نفر از خدمهی قطار نشستهاند و دربارهی افزایش حقوق این دورهشان بحث میکنند . چند دانشجو ، دانشجوی مهندسی ، هم در میز کنار نشستهاند و ظاهرآ در فاصلهی بین دو ترم به دیدار خانوادههاشان میروند . برقی در چشمان هر کدامشان دیده میشد . یک دختر جوان هم کمی دورتر از بقیه در حالی که بشقاب کیک نیمخوردهاش جلویش بود و دستش زیر چانهاش بود خوابیده بود . صورتش رو به پنجره . گویا در تاریکی بیرون دنبال غریبهای آشنا میگشت . به خودش که آمد دید فنجان قهوهی روبهرویش از دستانش هم سردتر شده . از یکی از دانشجوها ، آن یکی که مهندسی شیمی آبادان میخواند ، یک نخ سیگار خواست و چون تا الآن با او دوست شده بود با کمال خوش رویی به درخواست وی پاسخ داد . با فندکی که از یک دوست قدیمی به یادگار داشت و همیشه همراهش بود آنرا روشن کرد ، تشکری کوتاه ، سپس از رستوران که در آخرین واگن بود شروع کرد به راه افتادن .
راه میرفت در راهروی قطار . صدای آزار دهندهی بهم خوردن قطعات پیر و فرسوده همچنان شنیده میشد ، این بار کمتر اون را عصبی میکردند . نگاهش به بیرون بود . تاریک بود و سیاه اما هر از چند گاهی روشنایی نیمهجانی در دل تپهها دیده میشد . همچنان راه میرفت . رستوران و کوپهاش بخاری هم داشتند اما راهرو به نظر گرمتر و مهربانتر میآمد . سیگاری که از دوست جدیدش ، مهدی دانشجوی مهندسی شیمی آبادان گرفته بود و با فندک یادگار از دوست قدیمیاش روشن کرده بود اکنون خاکستر شده بود و در حد دو ، سه پُک جان داشت . راه میرفت . نگاهش به بیرون و بخار نفس هایش روی شیشهی پنجرهی قطار او را عصبی میکرد . او عینکش را در دستشویی راهآهن جا گذاشته بود و همه چیز برایش کدر بود ، بخار نفسهایش روی شیشهی پنجره ، دنیایی که میدید را تارتر میکرد . با اینکه جز تپههای سیاه با چراغ هایی با فاصلهی کیلومترهای سرد چیزی برای دیدن اما بازهم با خود کلنجار میرفت که همین را هم به دقیقترین شکل ممکن ببیند . راه میرفت نگاه میکرد و نفس میکشید . سیگارش دیگر به آخرین پُک رسیده بود و داشت جان میداد . پُک آخر را هم نکشید . فقط آنرا جلوی چشمانش گرفت تا تماشایش کند . نزدیک بین بود . واضح تر از همیشه میدید . سوختن آخرین ذرات توتون ، تباکو یا به قول رضا همکلاسیاش ، آتآشغالی که لای کاغذ پیچیده میشد را میخواست ببیند . تا اینجا از سیگارش فقط یک پک کام گرفته بود و بقیهی کار را باد انجام داده بود . یک آن نظرش عوض شد . مثل همیشه که در لحظهی آخر تصمیمـش را عوض میکرد . از جلوی چشمانش دور کرد و فـیلتر را بین لبهای بی حسّـش قرار داد . عمیق ترین دمی که میتوانست را گرفت و آنرا حبس کرد . به بازتاب خودش در شیشهی پر خش و زخم قطار نگاه کرد . و دود را از بین لبان چاک خوردهاش بیرون داد . جالب بود که این بار هم بخار نفس هایش رو شیشه بود و دودی که بیرون میآمد هم جلوی دید او بود اما این بار روی شیشه را خوب میدید . خودش را میدید . با وضوح تمام . چشمان خسته و چهرهی بیروح خود را میدید . از این تناقض خودش هم خوشش آمده بود و لبخندی بر بل داشت . با همان لبخند و فـیلتری که در دست داشت ادامه داد به راه رفتن .
راه میرفت در راهروی قطار . کم کم خسته شده بود . نزدیک سه ساعت بود که گپ زدن با دوستان دانشجویش را پایان داده بود و در قطار برای خودش قدم میزد . هوای بیرون عجیب شده بود . گرگ و میش . خود اینکه گرگ و میش بود تعجبی نداشت ، بلکه هرچه میگذشت نه روشنتر میشد و نه تاریکتر . درست مثل سایههایی که از دور میدید . سایههایی که حرکت میکردند اما معلوم نبود دور میشوند یا نزدیک . آسمان هم همینطور بود . معلوم نبود روشن تر میشود یا تاریک تر . حکم عقل این بود که به سوی روشنایی میرویم اما حسّی در درون به او میگفت که آسمان تره تر خواهد شد . چشمانش هر دو را نفی میکردند. چشمانش به او میگفتند که آشمان نه تیره تر میشود نه تاریک تر . آسمان معلق میماند . همینطور که هست میماند . و او همیشه به چشمهایش اعتماد میکرد . چشمهایش هیچوقت به او دروغ نمیگفتند . به گذشته که نگاه میکرد ، هرجا سودی برده بود بخاطر چشمهایش بود . در نبرد همیشگی بین عقل و احساسـش همیشه چشمهایش بودند که برندهی میدان بودند . تصمیم گرفت چشم از آسمان بردارد . شاید آسمان دارد او را بازی میدهد ...
خسته شده بود ، خواست برگردد به کوپهاش . اما راه را گم کرده بود . مسخره به نظر میآمد که در مسیری که دو سو بیشتر ندارد راه را گم کند اما مضحک یا غیر آن ، راه را گم کرده بود . جیبهایش را گشت ، تلفن همراهش را درآورد تا با همسفرانش تماس بگیرد بلکه آنها به کمک او بیایند . یک لحظه درنگ کرد ، خبری از همسفران نبود ، شاید یک نفر بود ، شاید هم هیچکس نبود . مبهوت ماند . شاید در قهوهاش چیزی ریخته بودند که حتی یادش رفته بود که تنها به سفر آمده یا کسی همراه او بوده یا نه ، اما او فقط قهوه را چشیده بود و بقیهی آن که منجمد شده بود را به پیشخوان رستوران بازگردانده بود . شاید مهدی ، دانشجوی مهندسی شیمی آبادان که میخواست از تهران به دیدار خانوادهاش در مشهد برود ، سیگاری به او داده بود که مادهی مخدر خاصی داشت ؛ اما او از سیگار فقط دو پُکش را کشیده بود . متحیر و مبهوت به دیوار بین دو کوپه تکیه داد و بر زمین نشست . پنجرهها روبروی در کوپه ها بودند . جلوی او دیوار بود . آخرین تماس تلفن همراهش را چک کرد . چشمهایش توان دیدن نداشتند اما هالهای از اسمی آشنا میدید . همین هاله لبخندی بی اختیار بر لبانش گذاشت . با خودش گفت "غیر این که هیچ کس دیگهای ممکن نیست همسفرم باشه" و سعی در تماس با آن شخص را داشت . بار اول با صدای پیغامگیر مواجه شد . با خود گفت "لابد این ایرانسل لعنتی اینجا هم ضعیفه که نمیگیره . باید دوباره زنگ بزنم." و بی توجه به علامت قدرت شبکه که رو بالاترین حد خود بود مجددآ تماس گرفت . بازهم پیغام گیر . بار سوم ، چهارم به همین صورت . نفهمید چند بار با آن شماره ، شمارهی همسفرش تماس گرفته بود . فقط متوجه این شده بود که شنیدن صدای پیغامگیر او را منزجر میکرد . همسفرش به او گفته بود که هیچوقت پیغام های ضبط شده را بررسی نمیکند . پس پیغام گذاشتن هم کار احمقانهای بود . از تماس گرفتن دست کشید . فقط نگاه کردن به عکس همسفرش که کنار شمارهاش نمایان بود لبخند نیمهجانی بر لبهایش بوجود میآورد. مانند همان لبخندی که وقتی خودش را روی شیشهی پنجرهی قطار میدید ، داشت .
محتویات جیبهایش را مجددآ بررسی کرد . فندک یادگاری را در دست گرفت . عادت داشت مواقعی که در فکر فرو میرود با آن فندک بازی کند . به اسم دوست قدیمیاش که زیر فندک حک شده بود نگاه میکرد و خاطراتی که با او داشت را در ذهنش مرور میکرد . لبخند هم با هر پیچش فندک در دستانش جاندارتر میشد . توی یکی از جیبهایش کاغذی پیدا کرد . گویا بلیط قطار بود ! بالآخره نشانهای از مقصد کنونیاش ، کوپه و رختخوابـش ، پیدا کرده بود . با اینکه نزدیک بین بود اما نمیتوانست درست ببیند . تمام زور خودش را زد تا اینکه توانست از بین آن همه نوشتهی بیمفهوم یک نام پیدا کند . نامی آشنا بود اما مطمئن بود که نام خودش نیست . شاید همسفرش بود . نمیدانست ، یعنی نمیتوانست تشخیص دهد ، فقط میدانست که یک نام است ، نامی آشنا ، اما نه نام خودش . کمی آنطرفتر توانست یک چیز دیگر هم پیدا کند . شمارهی کوپه بود ! وقتی آنرا دید انگار تمام دنیا را به او داده باشند بی اختیار روی پاهایش ایستاد . این یکی را توانست دقیق بخواند .
" شمارهی کوپه : 23 "
خسته بود ، خستهی مسیر طولانی تهران تا مشهد ، خستهی راه رفتن در راهروی قطار ، اما باز تمام قوای خود را جمع کرد تا بتواند کوپهی شمارهی بیست و سه را پیدا کند . راه میرفت ، بهتر است بگویم میدوید . این واگن خبری از بیست و سه نبود . شمارهی کوپه ها هر عددی داشت جز بیست و سه . با سرعت و هیجان به سمت واگن بعدی رفت ، بین راه پسر نوجوانی آرام آرام راه میرفت ، گویا در خواب راه میرفت . با همان سرعت و البته دقت بالا از کنار او عبور کرد میترسید از خواب بیدارش کند . به دویدن میان واگن ادامه داد . بیست و سهای نمیدید . بازهم ادامه داد . فـیلتر باقیمانده از سیگاری که از مهدی گرفته بود بین راه از دستش افتاد . با اینکه خیلی به نظافت مکانهای عمومی اصرار داشت اما اهمیت نداد و به راهش ادامه داد . توی این واگن پیرزنی راه را بسته بود . نمیتوانست از کنارش رد شود . بر عکس پسر نوجوان ، این پیرزن مسیرش خلاف جهت مسیر او بود . مجبور شد به عقب ، فاصلهی بین دو واگن برگردد تا پیرزن از مسیر او خارج شود . وقتی از شرّ پیرزن خلاص شد مجددآ و با سرعت بیشتر به دویدن در راهرو ادامه داد . آنقدر رفت و رفت تا به واگن آخر رسید . شمارهها از پنجاه شروع میشدند و به پایین میرفتند . قلبش تندتر میزد . اضطرابی ناشناس او را فرا گرفته بود . چهل و سه . نفس هایش خلاف عادت همیشگی عمیق نبودند و تند تند نفس میکشید . سی و پنج . دیگر نه سرما را حس میکرد نه گرما فقط میلرزید . سی . لرزش دستانش شدید شده بود اما مشت هایش را باز نمیکرد . در دست راستش کاغذی که شبیه بلیط بود را گرفته بود و در دست چپش هم فندکی که یادگار دوست قدیمیاش بود . بیست و هفت . کاغذ توش مشتش کمی پاره شده بود و فندک از دستش نزدیک بود از دستش بیافتد . به سختی لرزش دست هایش را کنترل میکرد . بیست و پنج . دیگر نفسش بالا نمیآمد . کمی ترس هم چاشنی هیجانش شده بود . بیست و چهار . چهار ستون بدنش میلرزید . چشمهایش جز شمارهی کوپهی بعدی چیزی نمیدیند . بیست و سه .
جلوی در کوپه ایستاد . کاغذی که در مشت داشت کاملآ مچاله شده بود . در چنین لحظهای فکر احمقانهای به سرش زد "اگه بلیط پارهرو قبول نکنن چی ؟ اونوخ وسط بیابون میندازنمون بیرون ؟" و شروع کرد به خندیدن . خندههایی از رو هیجان ، ترس ، و اشتیاق . نفس عمیقی کشید . به عمق آخرین پکی که به سیگار مهدی زده بود و آن را در سینه حبس کرد . با دستان لرزانش یواش یواش در کوپه را باز کرد . جرئت نمیکرد چشمهایش را باز نگه دارد . با چشم بسته در را باز کرد . صدای خر و پفی در کار نبود . رفت توی کوپه . در را بست . هنوز چشم هایش هم بسته بودند . به آرامی و با دلهره چشمهایش را باز کرد .
خندید . با صدای بلند . از ته دل . خندید و روی صندلی قطار نشست . دور و برش را نگاه کرد . آن بالا یک چمدان و یک کیف سامسونت میدید . پشن آنها هم یک چیز دیگر بود اما نمیدانست چه . بیرون را نگاه کرد ، هوا روشن شده بود . اما خورشید دیده نمیشد . چند دقیقه ، شاید هم چند ساعت همانجا نشست در حالی که پاهایش را دراز کرده بود و به صندلی روبرویش خیره شده بود . پرده ها قبل از اینکه بیاید از جلو پنجره کنار زده شده بودند . برایش عجیب بود که چرا قطار مثل هر دفعه برای نماز صبح نایستاده بود . شاید هم ایستاده بود و او غرق فکر های خود بود و متوجه آن نشده بود . روشنایی بیرون ، درون کوپه را روشن کرد . از پایین تا بالا که نگاه میکرد . پاهای خودش را میدید ، صندلی خالی روبرویش و چمدان و کیف و شئ ناشناسی که بالای در گذاشته شده بودند . غیر از او هیچکس نبود . هیچکس .
همه چیز برایش مبهم بود . چند دقیقه ، شاید هم چند ساعت در همان حال ماند . زمان برایش بی معنی شده بود . از سر شب که صدای پیچ های پیر و فرسودهی قطار نمیگذاشتند بخوابد ، زمان معنای خودش را از دست داده بود . اکنون زمان برای او هیچ ارزشی نداشت ، فقط معیاری بود برای سنجش فاصله ها . بغض هنوز گلویش را میفشرد . تصمیم گرفت بار دیگر به رستوران برود . برود آنجا ، تا از دوست جدیدش ، مهدی که دانشجوی سال دوم مهندسی شیمی بود و با در دختر عمویش عقد بود و داشت از راه تهران به مشهد میرفت تا او را نامزدش را ببیند ، یک نخ دیگر وینستون بگیرد . بلکه آن را با فندکی که از دوست قدیمیاش به یادگار داشت روشن کند و کمی تسکین بیابد . بلکه سیگاری که با شعلهی خاطرات قدیمی روشن میشود این بغض ، این بغض لعنتی را فرو ببرد . زیاد طول نکشید تا به رستوران برسد .
به رستوران که رسید خدمهی قطار رفته بودند و جر چند روزنامه که تاریخشان به هفتهی پیش مربوط میشد چیزی از آنها نمانده بود . مهدی و دوستانش هم نبودند . روی میز آنها هم چند بشقاب و خردهی نان باگت بود . میگفتند که غذای دانشجویی توی دانشگاه آنها در کالباس و نان باگت خلاصه میشود ! هیچکس نبود . رستوران روشن بود ، هم نور بیرون ، هم چراغ هایی که هنوز خاموش نشده بودند . همانجایی نشست که سر شب نشسته بود . یک قسمت از رستوران کمی تاریک تر بود ، روی پنجرهی آن قسمت پرده بود و مهتابی بالای آن هم سوخته . فندک را کنار بلیط روی میز گذاشت . تلفن همراهش را درآورد تا بار دیگر شانسش را امتحان کند . چشمهایش به سختی باز میشدند . مجددآ تماس گرفت . میدانست که این بار هم صدای زنی را میشنود که میگوید "تماس شما به سرویس پیامگیر ..." و قبل از اینکه جلمهاش را تمام کند تماس را قطع خواهد کرد . تمام اینها را میدانست اما باز هم تماس گرفت . این بار خلاف عادت همیشگی روی اسپیکر نگذاشت . صدای آن زن آزارش میداد . تماس این بار کمی بیشتر از قبل طور کشید . ناگهان صدایی شنید . ضعیف بود اما بین آنهمه صدای چرخدنده های پیر و فرسوده براحتی قابل تشخیص بود . صدای زنگ نه ، صدای ویبرهی یک موبایل بود . صدا را دنبال کرد . از آن قسمت رستوران میآمد که مهتابی سوخته داشت . ضربان قلبش مثل زمانی شده بود که میخواست در کوپه را باز کند ، بی خبر از خالی بودن آن . قدمهایش سنگین شده بودند و نفس هایش سنگین تر . به منبع صدا رسید .
دختری جوان ، که یک بشقاب با کیک نیمه خورده با دو چنگال جلویش بود و سرش روی میز بود و خوابش برده بود . روی میز ، زیر تلفن همراه او که صدا را تولید میکرد کاغذی بود که برای اینکه باد آنرا جابجا نکند زیر گوشیاش گذاشته بود . کاغذ را برداشت . همچنان تار میدید . اما توانست یک نام را تشخیص دهد . یک نام آشنا . نام خودش . و در کنار آن هم یک عبارت و یک عدد حک شده بود . کوپهی شمارهی بیست و سه .