نوشته‌های ارغـوان.

  • شروع کننده موضوع
  • #1

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
سلام؛
بسیار بسیار ممنون می‌شم اگه نقد کنین.



میم نگاه به جادّه، دست چپ‌ش رو از رو فرمون ماشین ورداشت و فشارش داد رو دکمه‌ی بالا-پایین شدن شیشه و باد از پنجره‌ی طرف دال اومد تو. دال خواب ِ خواب بود. گردنش خم شده‌بود سمت پنجره و دهنش نیمه‌باز بود. میم ضرب گرفت رو فرمون؛ با صدای تنبور ضرب گرفت رو فرمون و نگاهش به دال بود که از صدای تنبور و صدای انگشت‌های میم رو فرمون و صدای باد سردی که از پنجره می‌اومد تو بیدار می‌شه یا نه. تو جالیوانی ماشین - زیر جعبه‌ی خالی دستمال‌کاغذی - سه تا لیوان کاغذی ِ توهم‌فرورفته بود با ته‌مونده‌ی چای سرد، تو لیوان آخریه. میم نوربالا زد و همین‌جوری بی‌خودی گفت که سر ز کویش برندارد برندارد روز و شب و نگفت سر ز کوی ِ کی برندارد برندارد روز و شب و نگاه‌ش رو از جادّه ورنداشت. دال چشم‌هاش رو باز نکرد و دهنش رو چندبار باز کرد و بست و گفت ممممــ و گردنش رو از سمت پنجره خم کرد سمت چپ و گفت هوممممــ و چشم‌هاش رو بسته نگه‌داشت. میم و دال و هه‌جیمی با هم رفته‌بودن و هه‌جیمی رو رسونده‌بودن فرودگاه و وقتی هه‌جیمی رفته‌بود بغض کرده‌بودن و سوار ماشین شده‌بودن و شروع کرده‌بودن که برگردن سمت تهران. دال تو راه فرودگاه از فلاسک کوچیکه تو لیوان‌های کاغذی که میم از داشبورد درآورده‌بود آب‌جوش ریخته‌بود و تی‌بگ انداخته‌بود توش و داده‌بود دست هه‌جیمی و میم ِ پشت فرمون. هه‌جیمی غر زده‌بود که چرا خودشون رو اون موقع شب تو زحمت انداخته‌ن و فردا باید کلّه سحر پاشن برن سر کار و زندگی‌شون و اون‌جوری نمی‌شد که. دال هم تعارف کرده‌بود که نه‌بّابا کاری نکرده‌ن و وظیفه بوده و میم ِ پشت فرمون فقط گفته‌بود هوممممــ و سعی کرده‌بود چای داغ و بغض رو قورت بده ولی چای داغ و بغض لامسّب زبون و گلوش رو می‌سوزوندن. دال یه گوش ِ هندزفری‌ش رو داده‌بود هه‌جیمی و جایی از صفحه‌ی گوشی‌ش رو انگشت زده‌بود و چیزی برای هه‌جیمی پخش کرده‌بود و هه‌جیمی بلند خندیده‌بود و میم ِ پشت فرمون فقط از آینه جلو نگاه کرده‌بود به دهن هه‌جیمی که می‌خندید. میم ِ پشت فرمون دست راست‌ش رو از فرمون ماشین ورداشت و کورمال‌کورمال تو کیف دال دنبال فلاسک آب‌جوش گشت و چشم از جادّه ورنداشت. ته‌مونده‌ی آب‌جوش رو خالی کرد تو لیوان کاغذی. یه‌ذرّه چای سرد مونده با یک‌کم‌بیشتر‌ازیه‌ذرّه آب‌جوش مونده قاطی شد و میم یه قلپ از مایع زرد بدرنگ تو لیوان رو سرکشید و چشم‌هاش رو بست.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
پاسخ : نوشته‌های ارغـوان.

تخم‌مرغ کوچک بود؛ خیلی کوچک‌تر از حدّ عادی. انقدری که راحت تو مُشت‌م جا می‌شد -- یا مُشت من زیادی بزرگ بود؟ نمی‌دانم و قرار نیست بدانم و مهم هم نیست که ابعاد دست من چقدر بوده و حالا چقدر است و تخم‌مرغه چقدر بوده و آیا دست من گنده بوده یا تخم‌مرغ زیادی کوچک یا چی. در همین حد بدانید که جا شدن تخم‌مرغه توی مُشت‌م مهم است فقط؛ با این که قرار نبود توی مُشت‌م بماند. قرار بود با پشتِ قاشق «تقّه» -طبق دستورالعمل صریح جناب مامان‌بزرگ- بخورد روی سمت نوک‌تیزش و ترک طولانی‌ای بیفتد روی قطر تخم‌مرغه. بعد زرده و سفیده‌ی لزج‌ش -انگار فیلم اسلوموشن باشد- آرام‌آرام بریزد توی ماهی‌تابه‌ی داغی که یادم رفته روغن بریزم توش و نصف سفیده بماند توی پوسته‌ی سفید تخم‌مرغ؛ بایستم پای گاز تا مثلاًسفیده‌ی بی‌رنگ، سفید شود و مدام خودم را با دست باد بزنم و از گرمای شعله بنالم. و ماهی‌تابه را اشتباهی بدونِ دست‌گیره بردارم و دست‌م بسوزد و بی‌اختیار ول‌ش کنم توی سینک و به بی‌عرضگی‌م فحش بدهم. قاشق پیدا نکردم تا «تقّه»ی ظریف و دقیق -به تعبیر صریح جناب مامان‌بزرگ- را برای اولین بار امتحان کنم؛ ماهی‌تابه نداشتم -کدام گوری بود؟- و روغن تمام شده‌بود -باید یادم می‌ماند بخرم- . هیچی نداشتم جُز یک تخم‌مرغ که توی مُشت جا می‌شد و قرار بود برود توی یک شیرجوشِ پرازآبِ روی شعله‌ی قل‌قل‌کننده که می‌تواند یک عدد تخم‌مرغ را طی یک دقیقه -به گفته‌ی جناب خواهر، از پشت تلفن- آب‌پز کند و یک دقیقه بعد شیرجوش و تخم‌مرغِ ظاهراً پخته را بردارم و آب شیرجوشه را خالی کنم و پوسته‌ی تخم‌مرغ را -طی همان پروسه‌ی «تقّه»- بشکنم و ببینم که نپخته و به خواهر گرام لعنت بفرستم که چرا عین آدم جواب نمی‌دهد به یک مظلومِ گرسنه‌ی فقط‌یک‌تخم‌مرغ‌دار. فقط یک تخم‌مرغ. توی مُشت. هفته‌ی قبل که پیشِ خاله‌این‌ها بودیم و گواش‌های دخترخاله‌جان در دسترس بود، می‌شد با سوزنی، چیزی دوطرف‌ش را سوراخ کرد و تکان‌ش داد که خالی شود و -همراه با رنگی‌کردن صورت و دست و نصف فرش- رنگ‌ش کرد و گذاشت سرِ سفره‌ی هفت‌سین که کم هم تخم‌مرغ رنگی نداشت به لطف اصرارهای دخترخاله‌جان. اما هفته‌ی پیش، هفته‌ی «پیش» بود و نه «الان». هنوز یک تخم‌مرغ داشتم که توی مُشت‌م جا شود و گیج‌م کند که من خیلی بزرگ‌م یا این خیلی کوچک؟ بعد همین‌طور که گیج و منگ ایستاده‌م روی سرامیک‌های سرد کف آشپزخانه، یک‌هو یک‌ذره‌ی دیگر رشد کند و دیگر توی مُشت‌م جا نشود؛ از بین انگشت‌هام بلغزد و و ولو شود کف زمین و نگذارد هیچ‌چیزی بوی گند تخم‌مرغ خام روی سرامیک‌ها را از بین ببرد.

× مالِ خیلی وقتِ پیش. سه-چهار سال پیش مثلاً. :ی

× نقد می‌طلبیم، ملّت. :-"
 

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
پاسخ : نوشته‌های ارغـوان.

خوب بودن.دومی بهتر بود.اولی قوی تر :D


مممم... حالا که یکم فک میکنم فهمیدم منظور اولی رو.فقط یکم زیادی گیج کننده بود.با این که خیلی خوب بود ولی نتونسته بودی حسی رو که میخوای خیلی خوب انتقال بدی.
دارم به فلاسک آبِ جوشی فک میکنم که توی یک کیف جا شده :-" :D

#نظر شخصی
 

erfan_ashorian

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
397
امتیاز
1,241
نام مرکز سمپاد
2
شهر
تهران
دانشگاه
_ان شا الله قوزاباد
رشته دانشگاه
_علوم کامپیوتر(البته در این
پاسخ : نوشته‌های ارغـوان.

در مورد دومی:
پرورش مطلب:عالی
آزادی قلم:خوب
مفهوم گرایی:خیلی نمیبینم که احتمالا دلیلش شعور پایینه منه
در کل خوبه!آینده ی خوبی میبینم
 
بالا