- شروع کننده موضوع
- #1
armin2557
کاربر فوقفعال
- ارسالها
- 119
- امتیاز
- 174
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی
- شهر
- ارومیه
- مدال المپیاد
- مرحله اول 14مین المپیاد زیست
- دانشگاه
- دانشگاه علوم پزشکی اصفهان
- رشته دانشگاه
- داروسازی
سلام.....
آخرین داستان کوتاهیه که نوشتم.....
یکم خوندنش سخت و مبهمه....خیلی دوست دارم افتخار بدین بخونینش و نظراتتون رو بی تعارف بهم بگین....
مرسی....
رژلب صورتی
1)زن
زن درو باز کرد و بیرون از چهارچوب در حالی که سراسیمه تو رو نگاه میکرد کتونیاشو با پاهاش در اورد و بعد اونارو برداشتو گذاشت تو جا کفشی و درو بست.در حالی که با عجله میرفت سمت آشپزخونه شالشو از رو سرش برداشت و موقع ورود به آشپزخونه اونو انداخت رو اپن...مستقیم رفت سمت سینک و لیوانی که از روی کابینت برداشته بود پر از آب کرد.موقع خوردن آب چشماشو یکم بیشتر باز کردو به پیشونیش چندتا خط انداخت و دستشو اورد بالا تا ساعتو نگاه کنه.با دیدن ساعت از خوردن بقیه آب منصرف شد و لیوان نیمه پر رو گذاشت تو سینک!در کابینت بالای سرشو باز کردو از توی یه سوپ خوری یکم پول برداشت.یکمیشو شمرد و جدا کرد.میخواست بقیشو برگردونه تو سوپ خوری که متوجه شد چیزی که مونده از چیزی که برداشته خیلی کمتره...ماتش زده بود...تو همون حالتی که رو پنجه پاهاش ایستاده بودو دستاش تو کابینت بالای سرش بودن داشت به یه راه چاره فکر میکرد که چشمش به تنها النگوی دستش افتاد...در کابینت آروم خورد به ساق دستشو همین کافی بود تا زن رو از تو افکارش بیرون بیاره...پولی که برداشته بودو گذاشت توی جیب مانتوشو در کابینتو بست و با عجله یه لیوان بزرگ با یه زیر سیگاری و یه ظرف پر از یخ برداشتو رفت به سمت مبلای راحتی ای که گوشه سالن رو به روی تلویزیون بودن....وسایلی که با خودش اورده بودو روی میزِ جلوی مبلا چید و بعد دست کرد توی کیفشو یه بسته توتون کاپیتان بلک با یه شیشه ودکای کلاسیک بیرون اورد و گذاشت کنار بقیه وسایلا...جیب کوچیک کنار کیفشو باز کردو یکم پول از توش دراوردو با پولایی که تو جیب مانتوش بود گذاشت کنار زیر سیگاری....یه دستمال کاغذی بیرون کشید و با رژ لب روش نوشت:بخدا ودکای پرتقالی نداشت فقط کلاسیک مونده بود....دستمال کاغذیو گذاشت زیر شیشه ودکا و از تو جیبش یه بسته قرص دراورد...یکم به قرصا نگاه کرد و بعد در شیشه رو باز کرد...
2)اتاق
اتاق ساکت و آروم بود...صدای ماشینا از دور تنها صدایی بود که توی اتاق به گوش میرسید...زن روی تخت خواب پشت به کمد لباسا نشسته و زانوهاشو بغل گرفته بود توی اون اتاق بهم ریخته و نامرتب که همه وسایلا روی زمین پخش بودن زن از پنجره به خیابون خیره شده بود و هیچ تکونی نمیخورد....صدای لولای در بلند شد.زن با یه حالت آشفته سرشو به سمت دری که قفلش شکسته شده بود برگردوند.کسی اونجا نبود.آرامش دوباره به چهره زن برگشت.میخواست دوباره به خیابون خیره شه که بین راه نگاهش رو یه نقطه متوقف شد.بعد از چند لحظه نگاه کردن رو به پایین خم شد و چهار دست و پا به سمت دیگه اتاق رفتو بالشتو کنار زد و قاب عکس شکسته رو برداشت و با یه نگاه نرمی بهش خیره شد.بعد از چند دقیقه بلند شدو پرده رو کشید تا دیگه خیابون معلوم نباشه، قاب عکسو رو میز آرایشش گذاشت و رو به روی آینه ایستاد.یه نگاه به عکس انداختو بعد به چهره خودش خیره شد،دستشو اورد بالا و آروم روی کبودیای صورتش کشید.یهو صورت و دستشو از هم دور کرد...کبودیه زیر چشمش خیلی درد داشت که با لمس کردن بیشتر هم میشد،صورتشو به آینه نزدیکتر کرد تا کبودیه زیر چشمشو بهتر ببینه...تو همون حالت که صورتش نزدیک آینه بود کشو رو باز کرد و یه رژ لب از توش دراورد و بدون اینکه رژ رو نگاه کنه درشو برداشتو قسمت زیریشو چرخوند و نزدیک صورتش کردو به لباش کشید...موهای ژولیدشو مرتب کردو یکم از اینه فاصله گرفت،دستاشو بین گوش و گیجگاهش گذاشتو شروع به کشیدن صورتش کرد و با یه لبخند خاصی زیر لب گفت: چقد رژ لب صورتی به من میاد....
3)شهر
شهر با اینهمه چراغای بزرگ و کوچیک و رنگیش برای مرد آرامش عجیبی داشت...پشتشو به پنجره کردو به سمت میز رفت،لیوانو به میز کوبید و بعد از انداختن چندتا یخ ، شیشه نیمه پر ودکارو برداشت و لیوانو پر کرد.بعد رو زانوهاش نشست و بسته توتون رو برداشت و یکم توتون تو محفظه پیپ گذاشت.با انگشت شستِ دستی که پیپ رو توش گرفته بود یکم توتون رو فشار داد تا مرتب و فشرده شه،یه کبریت روشن کردو با گرفتنش روی توتون و زدن اولین پک،پیپ رو روشن کرد.بجز یه قسمت کوچیک بقیه دهانه پیپ رو با انگشت شستش پوشوند تا پیپ نه خاموش بشه نه سرد...گره کراوات مشکیشو گرفت و با چند بار چپ و راست کردنش اونو پایین اورد و شل کرد. درحالی که گردنش کشیده و سرش رو به عقب بود پیراهن سفیدشو تا سینش باز کرد و زنجیر طلایی که به گردنش بود در اورد و انداخت روی میز....لیوان رو برداشت و پشت پنجره رو به منظره چراغونی شهر ایستاد،پیپ رو گرفته بود گوشه لبش و با هر پکی که میزد یکم انگشت شستشو از دهانه پیپ فاصله میداد و سمت مخالف صورتش رو جمع میکرد و همزمان با پس دادن دود،لیوانو بالا میوورد
4)آب
آب....آب...مرد با زمزمه کردن این واژه عاجزانه دنبال آب میگشت...زن توی اتاق پشت میز آرایش نشسته بود و با آرامش و رضایت خاصی موهای مش کردشو شونه میزد که با شنیدن صدای مرد، لبخندش محو شد و شونه از دستش روی زمین افتاد....با عجله بلند شد و سعی کرد با تکیه دادن دست و پاهاش به دیواره اطراف چهارچوب و پشتش به در ، اونو بسته نگه داره....صدای مرد لحظه به لحظه بلندتر میشد ، زن سرشو تا بین شونه هاش پایین اورد و چشماشو بستو داد زد :آب تو یخچال هست...صدای غرش عصبانیت مرد نزدیکتر شد و یدفه یه ضربه محکم به در خورد...زن که یکم به جلو پرت شده بود زود خودشو به در چسبوند و همون حالت قبلیو گرفت و دوباره داد زد : توروخدا آروم باش...آب تو یخچال هست...رفته رفته ضربه های بیشتر ولی با شدت کمتری به در میخوردن و ازونطرف مدام صدای فریادهای خفه شوی مرد به گوش میرسید...ضربه ها مثل صدای مرد کم کم ضعیفتر و ضعیفتر میشدن......
5)پنجره
پنجره رو که باز کرد باد خنکی به صورتش خورد، زن چشماشو بست و نفس عمیقی کشید،همراه با بازدم چشماشو باز کرد....تو صورتش شادیو آرامش خاصی حس میشد..خیابون تو اون ساعت از شب خلوت شده بود ولی چهره زن درست مثل کسایی بود که تازه از خواب بیدار شدن...برگشت و آروم به سمت آشپزخونه رفت ، یه لیوان برداشتو با بطری آبی که تو یخچال بود پرش کرد....از آشپزخونه که اومد بیرون چراغارو روشن کرد....مرد روی یکی از مبلا لم داده بود و با انگشت شست و اشاره دستی که آرنجش تکیه به دسته مبل داشت گیجگاهشو گرفته بود و با فشار ماساژ میداد..... زن جلوی مرد ایستاد،یکم خم شد تا صورتش رو به روی صورت مرد باشه...بعد با یه صدای آروم گفت :عزیزم؟؟ مرد دستشو برداشتو به زن که رو به روش با یه لیوان آب ایستاده بود نگاه کرد ، بعد از چند لحظه لیوانو از دست زن گرفت و یه نفس سرکشید...زن دست دیگش رو که مشت کرده بود جلوی صورت مرد اورد و همزمان با باز کردن مشتش گفت:اینو لازم نداری؟ مرد به زنجیر طلا و پلاکش که یه حرف لاتین بود نگاهی انداختو بعدش به صورت زن خیره شد...دستشو یکم بالا اورد و نزدیک صورت زن نگه داشت...انگار میترسید به صورت کبود شده زن دست بزنه....زیر لب پرسید:خودت میبندیش؟
6)پیرمرد
پیرمرد دستی به ریشاش کشید و توی آینه یه نگاهی به خودش انداخت..گره کراواتشو خیلی ظریف زد و بعدشم تا جایی که میشد اونو بالا کشید...یکی از ادکلن های روی میزو برداشتو بعد از بو کردنش به گردن و مچ دستاش زد...چوب لباسیو از تو کتش دراورد و پرتش کرد یه گوشه ای..کتشو پوشیدو از جلوی آینه کنار رفت...به عادت همیشگیش آستینای پیراهنشو کشید تا یکم از زیر آستینای کتش بیرون بزنه....سرشو که بلند کرد چشمش به دسته گل سرخی که روی مبل بود افتاد....به سمت اتاق خواب برگشت و بلند گفت:عزیزم عجله کن داره دیرمون میشه
7)پایین
پایین تر از اون درخت تبریزیه...مگه میشه یادم بره؟؟...مسیر هر روزمه....خیالت راحت باشه خانومم...پیرمرد اینو گفت و با دسته گلی که تو دستاش بود به سمت درخت قدم برداشت..وقتی که به درخت رسید دستشو به تنش کوبید و گفتدی؟بالاخره رسیدیم....بعد از یکم سکوت گفت:عزیزم چرا هیچی نمیگی؟؟ اطرافشو نگاه کردو حرفشو ادامه داد: عزیزم؟پس تو کجایی؟عزیزم بیا رسیدیم...پیرمرد سراسیمه تر اطرافشو نگاه کرد که چشمش به یکم پایینتر ازدرخت تبریزی افتاد...یه قبر بین کلی قبر دیگه،که دورش پر بود از دسته گل سرخ...سرشو خم کرد و مظلومانه و با بغض گفت:عزیزم؟؟؟اینجایی؟؟؟
آرمین محمدپور-کانون ادبی باران دانشگاه علوم پزشکی اصفهان
--------------------------------------------------------------------------------
آخرین داستان کوتاهیه که نوشتم.....
یکم خوندنش سخت و مبهمه....خیلی دوست دارم افتخار بدین بخونینش و نظراتتون رو بی تعارف بهم بگین....
مرسی....
رژلب صورتی
1)زن
زن درو باز کرد و بیرون از چهارچوب در حالی که سراسیمه تو رو نگاه میکرد کتونیاشو با پاهاش در اورد و بعد اونارو برداشتو گذاشت تو جا کفشی و درو بست.در حالی که با عجله میرفت سمت آشپزخونه شالشو از رو سرش برداشت و موقع ورود به آشپزخونه اونو انداخت رو اپن...مستقیم رفت سمت سینک و لیوانی که از روی کابینت برداشته بود پر از آب کرد.موقع خوردن آب چشماشو یکم بیشتر باز کردو به پیشونیش چندتا خط انداخت و دستشو اورد بالا تا ساعتو نگاه کنه.با دیدن ساعت از خوردن بقیه آب منصرف شد و لیوان نیمه پر رو گذاشت تو سینک!در کابینت بالای سرشو باز کردو از توی یه سوپ خوری یکم پول برداشت.یکمیشو شمرد و جدا کرد.میخواست بقیشو برگردونه تو سوپ خوری که متوجه شد چیزی که مونده از چیزی که برداشته خیلی کمتره...ماتش زده بود...تو همون حالتی که رو پنجه پاهاش ایستاده بودو دستاش تو کابینت بالای سرش بودن داشت به یه راه چاره فکر میکرد که چشمش به تنها النگوی دستش افتاد...در کابینت آروم خورد به ساق دستشو همین کافی بود تا زن رو از تو افکارش بیرون بیاره...پولی که برداشته بودو گذاشت توی جیب مانتوشو در کابینتو بست و با عجله یه لیوان بزرگ با یه زیر سیگاری و یه ظرف پر از یخ برداشتو رفت به سمت مبلای راحتی ای که گوشه سالن رو به روی تلویزیون بودن....وسایلی که با خودش اورده بودو روی میزِ جلوی مبلا چید و بعد دست کرد توی کیفشو یه بسته توتون کاپیتان بلک با یه شیشه ودکای کلاسیک بیرون اورد و گذاشت کنار بقیه وسایلا...جیب کوچیک کنار کیفشو باز کردو یکم پول از توش دراوردو با پولایی که تو جیب مانتوش بود گذاشت کنار زیر سیگاری....یه دستمال کاغذی بیرون کشید و با رژ لب روش نوشت:بخدا ودکای پرتقالی نداشت فقط کلاسیک مونده بود....دستمال کاغذیو گذاشت زیر شیشه ودکا و از تو جیبش یه بسته قرص دراورد...یکم به قرصا نگاه کرد و بعد در شیشه رو باز کرد...
2)اتاق
اتاق ساکت و آروم بود...صدای ماشینا از دور تنها صدایی بود که توی اتاق به گوش میرسید...زن روی تخت خواب پشت به کمد لباسا نشسته و زانوهاشو بغل گرفته بود توی اون اتاق بهم ریخته و نامرتب که همه وسایلا روی زمین پخش بودن زن از پنجره به خیابون خیره شده بود و هیچ تکونی نمیخورد....صدای لولای در بلند شد.زن با یه حالت آشفته سرشو به سمت دری که قفلش شکسته شده بود برگردوند.کسی اونجا نبود.آرامش دوباره به چهره زن برگشت.میخواست دوباره به خیابون خیره شه که بین راه نگاهش رو یه نقطه متوقف شد.بعد از چند لحظه نگاه کردن رو به پایین خم شد و چهار دست و پا به سمت دیگه اتاق رفتو بالشتو کنار زد و قاب عکس شکسته رو برداشت و با یه نگاه نرمی بهش خیره شد.بعد از چند دقیقه بلند شدو پرده رو کشید تا دیگه خیابون معلوم نباشه، قاب عکسو رو میز آرایشش گذاشت و رو به روی آینه ایستاد.یه نگاه به عکس انداختو بعد به چهره خودش خیره شد،دستشو اورد بالا و آروم روی کبودیای صورتش کشید.یهو صورت و دستشو از هم دور کرد...کبودیه زیر چشمش خیلی درد داشت که با لمس کردن بیشتر هم میشد،صورتشو به آینه نزدیکتر کرد تا کبودیه زیر چشمشو بهتر ببینه...تو همون حالت که صورتش نزدیک آینه بود کشو رو باز کرد و یه رژ لب از توش دراورد و بدون اینکه رژ رو نگاه کنه درشو برداشتو قسمت زیریشو چرخوند و نزدیک صورتش کردو به لباش کشید...موهای ژولیدشو مرتب کردو یکم از اینه فاصله گرفت،دستاشو بین گوش و گیجگاهش گذاشتو شروع به کشیدن صورتش کرد و با یه لبخند خاصی زیر لب گفت: چقد رژ لب صورتی به من میاد....
3)شهر
شهر با اینهمه چراغای بزرگ و کوچیک و رنگیش برای مرد آرامش عجیبی داشت...پشتشو به پنجره کردو به سمت میز رفت،لیوانو به میز کوبید و بعد از انداختن چندتا یخ ، شیشه نیمه پر ودکارو برداشت و لیوانو پر کرد.بعد رو زانوهاش نشست و بسته توتون رو برداشت و یکم توتون تو محفظه پیپ گذاشت.با انگشت شستِ دستی که پیپ رو توش گرفته بود یکم توتون رو فشار داد تا مرتب و فشرده شه،یه کبریت روشن کردو با گرفتنش روی توتون و زدن اولین پک،پیپ رو روشن کرد.بجز یه قسمت کوچیک بقیه دهانه پیپ رو با انگشت شستش پوشوند تا پیپ نه خاموش بشه نه سرد...گره کراوات مشکیشو گرفت و با چند بار چپ و راست کردنش اونو پایین اورد و شل کرد. درحالی که گردنش کشیده و سرش رو به عقب بود پیراهن سفیدشو تا سینش باز کرد و زنجیر طلایی که به گردنش بود در اورد و انداخت روی میز....لیوان رو برداشت و پشت پنجره رو به منظره چراغونی شهر ایستاد،پیپ رو گرفته بود گوشه لبش و با هر پکی که میزد یکم انگشت شستشو از دهانه پیپ فاصله میداد و سمت مخالف صورتش رو جمع میکرد و همزمان با پس دادن دود،لیوانو بالا میوورد
4)آب
آب....آب...مرد با زمزمه کردن این واژه عاجزانه دنبال آب میگشت...زن توی اتاق پشت میز آرایش نشسته بود و با آرامش و رضایت خاصی موهای مش کردشو شونه میزد که با شنیدن صدای مرد، لبخندش محو شد و شونه از دستش روی زمین افتاد....با عجله بلند شد و سعی کرد با تکیه دادن دست و پاهاش به دیواره اطراف چهارچوب و پشتش به در ، اونو بسته نگه داره....صدای مرد لحظه به لحظه بلندتر میشد ، زن سرشو تا بین شونه هاش پایین اورد و چشماشو بستو داد زد :آب تو یخچال هست...صدای غرش عصبانیت مرد نزدیکتر شد و یدفه یه ضربه محکم به در خورد...زن که یکم به جلو پرت شده بود زود خودشو به در چسبوند و همون حالت قبلیو گرفت و دوباره داد زد : توروخدا آروم باش...آب تو یخچال هست...رفته رفته ضربه های بیشتر ولی با شدت کمتری به در میخوردن و ازونطرف مدام صدای فریادهای خفه شوی مرد به گوش میرسید...ضربه ها مثل صدای مرد کم کم ضعیفتر و ضعیفتر میشدن......
5)پنجره
پنجره رو که باز کرد باد خنکی به صورتش خورد، زن چشماشو بست و نفس عمیقی کشید،همراه با بازدم چشماشو باز کرد....تو صورتش شادیو آرامش خاصی حس میشد..خیابون تو اون ساعت از شب خلوت شده بود ولی چهره زن درست مثل کسایی بود که تازه از خواب بیدار شدن...برگشت و آروم به سمت آشپزخونه رفت ، یه لیوان برداشتو با بطری آبی که تو یخچال بود پرش کرد....از آشپزخونه که اومد بیرون چراغارو روشن کرد....مرد روی یکی از مبلا لم داده بود و با انگشت شست و اشاره دستی که آرنجش تکیه به دسته مبل داشت گیجگاهشو گرفته بود و با فشار ماساژ میداد..... زن جلوی مرد ایستاد،یکم خم شد تا صورتش رو به روی صورت مرد باشه...بعد با یه صدای آروم گفت :عزیزم؟؟ مرد دستشو برداشتو به زن که رو به روش با یه لیوان آب ایستاده بود نگاه کرد ، بعد از چند لحظه لیوانو از دست زن گرفت و یه نفس سرکشید...زن دست دیگش رو که مشت کرده بود جلوی صورت مرد اورد و همزمان با باز کردن مشتش گفت:اینو لازم نداری؟ مرد به زنجیر طلا و پلاکش که یه حرف لاتین بود نگاهی انداختو بعدش به صورت زن خیره شد...دستشو یکم بالا اورد و نزدیک صورت زن نگه داشت...انگار میترسید به صورت کبود شده زن دست بزنه....زیر لب پرسید:خودت میبندیش؟
6)پیرمرد
پیرمرد دستی به ریشاش کشید و توی آینه یه نگاهی به خودش انداخت..گره کراواتشو خیلی ظریف زد و بعدشم تا جایی که میشد اونو بالا کشید...یکی از ادکلن های روی میزو برداشتو بعد از بو کردنش به گردن و مچ دستاش زد...چوب لباسیو از تو کتش دراورد و پرتش کرد یه گوشه ای..کتشو پوشیدو از جلوی آینه کنار رفت...به عادت همیشگیش آستینای پیراهنشو کشید تا یکم از زیر آستینای کتش بیرون بزنه....سرشو که بلند کرد چشمش به دسته گل سرخی که روی مبل بود افتاد....به سمت اتاق خواب برگشت و بلند گفت:عزیزم عجله کن داره دیرمون میشه
7)پایین
پایین تر از اون درخت تبریزیه...مگه میشه یادم بره؟؟...مسیر هر روزمه....خیالت راحت باشه خانومم...پیرمرد اینو گفت و با دسته گلی که تو دستاش بود به سمت درخت قدم برداشت..وقتی که به درخت رسید دستشو به تنش کوبید و گفتدی؟بالاخره رسیدیم....بعد از یکم سکوت گفت:عزیزم چرا هیچی نمیگی؟؟ اطرافشو نگاه کردو حرفشو ادامه داد: عزیزم؟پس تو کجایی؟عزیزم بیا رسیدیم...پیرمرد سراسیمه تر اطرافشو نگاه کرد که چشمش به یکم پایینتر ازدرخت تبریزی افتاد...یه قبر بین کلی قبر دیگه،که دورش پر بود از دسته گل سرخ...سرشو خم کرد و مظلومانه و با بغض گفت:عزیزم؟؟؟اینجایی؟؟؟
آرمین محمدپور-کانون ادبی باران دانشگاه علوم پزشکی اصفهان
--------------------------------------------------------------------------------