اگه شخصی سعی کنه که شکست بخوره و موفق بشه، چهچیزی بهدست آوُرده؟ پیروزی یا شکست؟
دو مضمون ممکنه به این سوال مرتبط باشه. اول اینکه شما سعی میکنید شکستبخورید و در شکستخوردن موفق میشید. تو این تعبیر شما موفقیّت رو از میان شکست بهدست آوُردهاید. مضمون دیگه اینه که شما تلاش میکنید که شکستبخورید، و در انجام اون موفق میشید. پس موفقیت رو بهدست آوُردید!
با اینحال بهطور کلّی، شما شکست رو ازطریق پیروزی -و پیروزی رو از طریق شکست- بهدست آوُردید! نظر شما چیه؟
مثال میزنم. یه نفر میخواد شطرنج بازی کنه ولی به این هدف میخواد بازی کنه که ببازه،ینی قبل از این بازی رو شروع کنه هم میدونه که میخواد ببازه. بعد بازی میکنه، و میبازه. در حقیقت به هدفش رسیده ولی هدفش باختن بوده و باخته. حالا باید بگیم که شکست خورده یا برنده شده؟
مفاهيمي مثل «خوب» ، «بد» ، «زشت» ، «زيبا» و...تعريف نسبي دارن.شكست و موفقيت هم همونقدر نسبي تعريف ميشن.معناي ظاهري موفقيت (هموني كه در جامعه رواج پيدا كرده) در جهت + استفاده ميشه.مثه اينه كه ،اينا براي ما به گزاره هاي واحد تبديل شدن.يني اگر كسي بگه در فلان زمينه موفق شدم فقط يه چيز در ذهن ما مجسم ميشه(همون مفهوم +).
اما چيزي كه مشخصه ،موفقيت و شكست دو مفهوم در تضاد و مقابل هم هستند.از اين جهت ميگم كه هر كدوم هر طور تعريف بشن، اون يكي در مقابلش قرار مي گيره.
من رو ياد ابهام و گنگي هگل ميندازه:
«آيا كج روي به جوهر تعلق دارد؟ يا صرفا يك الحاق بيروني است؟ آيا تقدير جوهري اتم است يا تقدير بيروني آن؟ »
كه دوكريتوس در منطق حس در جواب هگل ميگه:
« كج روي، تعيين بخشيِ آغازينِ جهت گيريِ حركت يك اتم است.»
من فكر ميكنم براي اين سوال(تاپيك) يه جواب اينطوري نياز داريم.
به نظر من اين دوتا مفهوم از يك جا شروع ميشن. نه اول موفقيتي بوده كه شكستي رو ايجاد كنه نه شكستي بوده كه مقدمه ي موفقيت و پيروزي بشه.
ما تو مفاهيم مشكل داريم...
اما واقعا ، آدمي كه شكست (با تعريف جامعه) رو براي خودش موفقيت معني كنه مثه آدمي نيست كه خودشو رها ميكنه؟خودشو بازي ميده؟واقعيت رو از خودش و امر واقعي دور ميكنه؟اما (تاكيد ميكنم<اما> ) در مقابلش هم وجود داره( مثل نمونه هايي كه تو تاپيك هم به اون اشاره شده).
مشكل ما تو تعريف مفاهيم هست! مفاهيمي كه فقط در زبان وجود داره و همتايي در طبيعت نداره.مثه افلاطون كه ميگه: «توانايي زبان از آكندن وجود از ناموجود مربوط است.» دقيقا فلسفه با همين شروع ميشه: «آيا باشنده هاي منفي صرفا آفريده هاي زبان هستند يا يك همتاي اُنتولوژيك در وجود دارند.»
ميخوام اينو بگم كه به راحتي ميشه با گزاره ها بازي كرد(چون اينا فقط گزاره هستن)~~>با يه مثال در مورد روان پريشي:
«روان پريشي كه به معناي واقعي كلمه ي نفي در نفي، بلكه كنار گذاشتن و حذف آن اجرا ميكند.اگر مسير شكست نفي را دنبال كنيم، آنگاه در روان پريشي نفي از طريق موفقيتي چشم گير شكست ميخورد، در روان پريشي توفيق نفي در نابود كردن خود تا آن حد است كه خود واقعيت در مقام تجسم منفيت پديدار ميشود.بدون امكان راه گزيني از آن.نفي سلب شده خودش را دقيقا در واقعيت ايجابي ماديت مي بخشد.موفقيت نفي در نفي در روان پريشي است كه نفي در نفي خود را در شكل هاي با شكوه تر تاييد ميكند!!»
يه جايي خوندم كه موفقيت 3ركن داره: آرزوها، باور ، پذيرش≈> به راحتي ميتونه براي هر دو مفهوم قابل تعريف باشه!
پ.ن: من ديروز اين تاپيك رو ديدم و امروز صبح در موردش فكر كردم.شايد يه كم طولاني شده باشه اما با توجه به اينكه وقت زيادي روش گذاشتم(حتي تايپش، اونم وقتي كه من سَفَرم ) فك ميكنم ارزش خوندنشو داشته باشه.اگر هم اشتباهي وجود داره معذرت ميخوام چون امكان ويرايش پست برام وجود نداره...
صرفا تعاریف عوض میشه...هیچ مسئله ی دیگه ای نداره
ی بار من بردن رو +تعریف میکنم ی بار باختن رو...
بیشتر این تضادها در نگاه اول با درست کردن تعاریف حل میشوند
ی فرمول کلی هم داره ک همه جا جواب میده
هر وقت ضرب گزاره های شما منفی شد(گزاره های مثبت مثل ایکس هست...پوریا آن کار را کرد...گزاره های منفی هم مثل ماه نیست...خدا مرا نکشت)از این تضادها خواهید داشت...
این تضاد ها هم مفهومی نیستند ک بمونیم توشون و گیر کنیم...در واقع زبانی هستند صرفا و همان گونه ک گفتم با درست کردن تعاریف عوض میشوند