تنهایی واگیردار - اشعار راوی

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Ehsan.Ansari
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : تنهایی واگیردار - اشعار راوی


رقــیـبـانـم بـــرای کـــسـب اسـتـقــلال می جنگند

دل و عــقـل و نـقـابـم هـم به این منوال می جنگند


دلـم بـا تـــوسـت اما عـقـل هـم بـی جا نمی گوید

حقیقت چیست وقتی حس و استدلال می جنگند؟


تــو از پرواز می گفتی، من از شـوق زمـــین خوردن

قـفـس حـرفـی نـدارد تـا سـقـوط و بـال می جنگند


درخـــت اینـجا، بهـار اینـجا، شکوفه روی گیسویت

ولـی بـرخـی بـرای مـــــیـوه هـای کال می جنگند


مــن از آن روز تـرسـیـدم کـه بـا چشم خودم دیدم

که فـروردین و بــهـــــمن در تمام سال می جنگند
 
پاسخ : تنهایی واگیردار - اشعار راوی

اول ممنون به خاطر شعر
بعدشم اینکه :
احساس کردم شعری که اینبار گذاشتین کمتر جوششی بود :-"
حسی که القا میکرد به خوبی قبلیا نبود
بیت 4 ;;)
 
پاسخ : تنهایی واگیردار - اشعار راوی

ممنون احسان جان
نقطه قوت این کار زبانش بود به نظرم که نسبت به کارای قبلی شسته رفته تر و.یه دست تر شده بود, تبریک میگم بهت
به زبان که کاملا مسلط بشی کم کم میتونی خلاقیت های قبلیتو به شعرت برگردونی و جای نگرانی نداره
بیشتر بخونیم ازت برادر
 
پاسخ : تنهایی واگیردار - اشعار راوی

از لب سرخ تو گفتند که خون شد جگرم
چه بلاییست که بعد از تو نیامد به سرم؟

در قضاوت همه حق را به تو دادند ولی
نکته این جاست که من رازنگهدارترم

تو به چشم رخت از دیده ی من دل بردی
وای بر من اگر از چشم دلت دل نبرم

من به حقانیت عشق مقید هستم
کاش جز من پسری داشت نشان از پدرم

"عشق" محفوظ نگه داشته بنیادم را
بزن ای عمر! مگر خدشه ببیند سپرم

یا در این شهر پریشان خبری نیست که هست
یا من از توطئه ی دوست خود بی خبرم

من پیمبر شدم و تیغ کشیدم اما
ترسم این ـست که این بار بمیرد پسرم
 
پاسخ : تنهایی واگیردار - اشعار راوی

خیلی خوب بود
بیت آخرم واقعن ب دل من نشست
عاقا من صرفن میتونم بگم شما ک واااقعن استعداد دارید، خیلی جدی دنبال کنید این راهو. شرط میبندم ک ب جای خوبی میرسین.
 
پاسخ : تنهایی واگیردار - اشعار راوی

آفففرین احسان
خیلی خوب
زبان شعرت به جاهای خیلی خوبی داره میرسه
دمت گرم
 
  • لایک
امتیازات: reza7
پاسخ : تنهایی واگیردار - اشعار راوی

چقدرررر این شعر خوبه...
باعث افتخاره که در زمان سروده شدن این شعر حضور داشتم :د
 
پاسخ : تنهایی واگیردار - اشعار راوی

اگر آن دوست به اين شهر قدم بگذارد
هرکه از راه رسد دل به غمش بسپارد

موجم و بر دل سنگين تو سر مي کوبم
شايد آن خاطره دست از سر من بردارد

نارفيقي که به من گفت ز تو بي خبرست
حال دارد به لبت بوسه ي تر مي کارد

چمدان بسته و بر آينه چشم افکنده ست
يار مغرور من اين بار چه در سر دارد؟

باقي عمر در اين راه کمين خواهم کرد
شايد آن دوست به اين شهر قدم بگذارد
 
دست برداشته ام در غمت از ایمانم
تا به دست آورمت هم قسم شیطانم

ای گل سرخ که بر گریه ی من خندیدی
منم آن ابر که می گریم و می خندانم!

راز سربسته ی ما مایه ی بدنامی توست؟
بیش از این از نظر خلق مکن پنهانم

رودم و هیچکسی راه نبسته ست به من
سنگ هم نرم شد از گریه ی بی پایانم

چشم بردار از آن ساعت و بی تاب مباش
وقت رفتن شده ای دوست! خودم می دانم
 
Back
بالا