- شروع کننده موضوع
- #1
مریم ایروانی
کاربر نیمهفعال
- ارسالها
- 19
- امتیاز
- 85
- نام مرکز سمپاد
- دبیرستان فرزانگان زنجان
- شهر
- زنجان
خط اول...
من همیشه نشسته ام گوشه ی خاطره ها...من همان کنار ایستاده ام،میتوانی مرا از اشک هایم بشناسی...اشک هایم همه شان خط خطی اند!مثل بچه ای که دیوار خانه را با یک مداد شمعی قرمز خط خطی میکند،توی خاطرات من مدام جای پای یک بچه ی دیو صفت هست که روحم را با قلمی از ضجه های خون خطی خطی کرده!
جای من روی زمین خاکی است...همان گوشه!آدم ها یکی یکی می آیند...به من لبخند میزنند!ومن بی صدا لبخند میزنم!آدم ها یک قدم جلو تر می آیند...من هنوز همان جا ایستاده ام!آدم ها زمزمه میکنند...چه خاطره ی قشنگی میشود!!
من بغض میکنم...و آنها هنوز لبخند میزنند!یک قدم نزدیک تر...نزدیک تر...آن قدر نزدیک میشوند که لمسشان میکنم...گرمای بدنشان را...بغضم را حس میکنند...و یک قدم نزدیک تر!من لب خند میزنم!و آواره میشوم از این لبخند خط خطی!!من عادت میکنم به خنده شان!عادت که میکنم...تازه عادت کردن را به خاطرم میسپارم که نقابشان را برمیدارند...نزدیک تر میشوند...آن قدر نزدیک که قلبم را توی مشتشان بگیرند! و درست مثل یک چینی کهنه،با یک تق...قلب من میشکند...من خفه میشوم...آن ها میخندند...میروند یک گوشه مینشینند...و خاطره ام را میسازند...و تا ابد لب خند میزنند...
آدم ها بعضی هایشان خوبند...بعضی هایشان بدند...بعضی هایشان خیلی بدند...آدم های خاطره های من...آی آدم ها!!!
از خاطره هایم برو بیرون!خاطره ها مرا یاد تو می اندازند...و تو مرا یاد خاطره ها!
من همیشه نشسته ام گوشه ی خاطره ها...من همان کنار ایستاده ام،میتوانی مرا از اشک هایم بشناسی...اشک هایم همه شان خط خطی اند!مثل بچه ای که دیوار خانه را با یک مداد شمعی قرمز خط خطی میکند،توی خاطرات من مدام جای پای یک بچه ی دیو صفت هست که روحم را با قلمی از ضجه های خون خطی خطی کرده!
جای من روی زمین خاکی است...همان گوشه!آدم ها یکی یکی می آیند...به من لبخند میزنند!ومن بی صدا لبخند میزنم!آدم ها یک قدم جلو تر می آیند...من هنوز همان جا ایستاده ام!آدم ها زمزمه میکنند...چه خاطره ی قشنگی میشود!!
من بغض میکنم...و آنها هنوز لبخند میزنند!یک قدم نزدیک تر...نزدیک تر...آن قدر نزدیک میشوند که لمسشان میکنم...گرمای بدنشان را...بغضم را حس میکنند...و یک قدم نزدیک تر!من لب خند میزنم!و آواره میشوم از این لبخند خط خطی!!من عادت میکنم به خنده شان!عادت که میکنم...تازه عادت کردن را به خاطرم میسپارم که نقابشان را برمیدارند...نزدیک تر میشوند...آن قدر نزدیک که قلبم را توی مشتشان بگیرند! و درست مثل یک چینی کهنه،با یک تق...قلب من میشکند...من خفه میشوم...آن ها میخندند...میروند یک گوشه مینشینند...و خاطره ام را میسازند...و تا ابد لب خند میزنند...
آدم ها بعضی هایشان خوبند...بعضی هایشان بدند...بعضی هایشان خیلی بدند...آدم های خاطره های من...آی آدم ها!!!
از خاطره هایم برو بیرون!خاطره ها مرا یاد تو می اندازند...و تو مرا یاد خاطره ها!