مهسا.ق ۷۶۰۴

  • شروع کننده موضوع
  • #1

مهسا.ق

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,098
امتیاز
3,216
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
تهران
مدال المپیاد
برنز کامپیوتر ۱۳۹۳
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
نرم افزار
کتاب هایی که می خوام اینجا نقدشون کنم: (لیست تکمیل می شود!)

نمایشنامه و فیلم نامه:
6 شخصیت در جست و جوی نویسنده _ لوئيجي پيراندلو
باغ وجش شیشه ای _ تنسی ویلیامز
خرده جنایت های زن و شوهری _ اریک امانوئل اشمیت
داستان خرس‌های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد _ ماتئی ویسنی یک
شیطان و خدا _ ژان پل سارتر _ (8.75 از 10)
مردگان بی کفن و دفن _ ژان پل سارتر
مهمانسرای دو دنیا _ اريك امانوئل اشميت

رمان :
روی ماه خداوند را ببوس _ مصطفی مستور
ریشه ها _ آلکس هیلی
مسخ _ فرانتس کافکا _ (9.25 از 10)


نقدی که می کنم بر پایه علاقمه و نقد ادبی نیست!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

مهسا.ق

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,098
امتیاز
3,216
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
تهران
مدال المپیاد
برنز کامپیوتر ۱۳۹۳
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
نرم افزار
مسخ

مسخ / فرانتس کافکا /66 صفجه / امتیاز 9.25 از 10

شروع خاص کتاب برام جالب و عجیب بود
یک روز صبح، همین که گره گوار سامسا از خواب آشفته ای پرید، در رختخواب خود به حشره ی تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش، مانند زره ، سخت شده بود. سرش را که بلند کرد، ملتفت شد که شکم قهموه ای گنبد مانندی دارد که رویش را رگه هایی، به شکل کمان تقسیم بندی کرده است...
خوب همین طور که فهمیدید داستان درباره ی شخصی به اسم "گره گوار" است که یه روز صبح که بلند می شه می بینه تبدیل به یه حشره گنده شده. خوب وارد زندگی گره گوار می شیم که پدرش ورشکسته شده و کاری از دستش بر نمی یاد مادرش هم زن پیریه و نمی تونه کار کنه! و یه خواهر 17 ساله داره که اونم نمی تونه کار کنه در واقع گره گوار تنها نون آور خونست! مسلما برای شکل عجیبی که پیدا می کنه کارشو از دست می ده. خواهر پسره خیلی راحت تر می پذیره که برادرش تبدیل به این موجود شده و سعی می کنه کمکش کنه. مادر می پذیره ولی توان روبه رو شدن با پسر رو نداره و پدر خوانواده رو می بینیم که تا مدت ها نمی پذیره و سعی داره به پسرش آسیب بزنه! پسر نمی تونه حرف بزنه اما بقیه حتی نمی فهمن که اون می تونه همچنان حرف اونا رو بفهمه! روند خاصی نداره قصه! واکنش اعضای خانواده و خود گره گوار در مقابل این حادثه هست!
تا جایی پیش می ریم که حتی خواهر گره گوار که خیلی اونو کمک می کنه و تو این مدت خیلی خوب برخورد کرده ناامید می شه و ترجیح می ده بپذیره گره گوار مرده، نه این که تبدیل به یه حشره شده!
یه چیزی که اولش برام تو این کتاب خیلی عجیب بود و بعد که به نماد گذاری های کتاب دقت کردم دیدم که به نظرم نکته مثبتی اومد اینه که به طور عجیبی همه با موضوع راحت برخورد کردن ینی مثلا خود گره گوار که صب از خواب بلند می شه می بینه یه حشره شده به جای هر گونه عکس العمل عجیبی که ازش ببینیم! می بینیم که داره غر می زنه چون دیگه نمی تونه طبق عادتش روی پهلوی راستش بخوابه!
نماد گذاری های این کتابو خیلی دوس داشتم! ینی واقعا فکر کردن زیادی می طلبه!
کلا به نظرم کتاب جالبی بود از اشکالاش می تونم بگم این بود که موضوع جای پرداختن بیشتری داشت و از خیلی توضیح ها و اتفاق ها سرسری گذشته بود و می تونست بهتر کار شه از نظرم ولی در مجموع کتاب فوق العاده ای بود و پیشنهاد می کنم بخونید! :D

پ.ن: ترجمه ای که من دارم مال صادق هدایته! یه کم شاید فرق داشته باشه با اون یکی ترجمه و حتی بدتر باشه! :-"
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

مهسا.ق

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,098
امتیاز
3,216
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
تهران
مدال المپیاد
برنز کامپیوتر ۱۳۹۳
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
نرم افزار
شیطان و خدا

شیطان و خدا / ژان پل سارتر /حدود 250 صفحه / امتیاز 8.75 از 10

این نمایشنامه از 3 پرده و 11 مجلس ساخته شده
کتاب کلا سرگذشت یه فرمانده سپاهی به اسم گوتز[nb]Goetz[/nb] رو نقل می کنه صحنه وقایع در آلمان دوره رنسانس است که در آن بین خود زمین داران و همچنین بین زمین داران و روستاییان جنگ بود در پرده ی اول با گوتز آشنا می شیم و می بینیم که اون به راحتی دست به غارت می زنه و می جنگه و به یارانش خیانت می کنه، باعث مرگ برادر خودش می شه و... داستان از جایی شروع می شه که در حال محاصره ی شهر ورمز است و کلیدی رو به دست می یاره که در کلید ورود به داخل این شهر است و گوتز می خواد شهر رو به آتش می کشه یه جوری هدفش از این کار اینه که می خواد خدا رو بترسونه ینی ما این جا با شخصیتی آشنا می شیم که خدا رو قبول داره قیامت رو هم قبول داره و یه جوری می خواد گناهکار ترین آدم بشه. و با کشیشی به اسم هاینریش آشنا می شه هاینریش که می خواد اونو از ورود به شهر و کشتن مردم منصرف کنه حاظر می شه با اون شرط ببنده که اون نمی تونه کار خوبی انجام بده! و گوتز تاس می اندازه تا ببینه این شرط رو قبول کنه یا نه!
گوتز تقلب می کنه تا ببازه و مجبور شه کار خوب انجام بده! این می شه که توی صحنه ی دوم گوتز می خواد شهری به نام شهر آفتاب برپا کنه که مردم فقیر در اون همه برادر باشن و به هم عشق بورزن! اون با ادعای دروغی پیامبری و به دست گرفتن ایمان و علاقه ی مردم این شهرو برپا می کنه و مردم اون شخص احساس خوشبختی کامل می کنن و این باعث می شه بقیه یمردم فقیر بدون هیچ فکر و نقشه ای به فکر شورش بیفتن و عده زیادی می میرن و شهر آفتاب هم در آتش می سوزه خلاصه این می شه که گوتز در پرده ی سوم کلا کنار می کشه از زندگی و سعی می کنه خودشو عذاب بده و زجر بکشه! تا این که هاینریش بعد از 1 سال و 1 روز بعد از حادثه ی ورمز پیداش می شه و قراره که در مورد این یک سال و یک روزی که گوتز قرار بود خوب باشه داوری کنه! آخر کتاب این می شه که گوتز یک دفعه در طی همون جلسه می گه که خدا وجود نداره و آخرتی وجود نداره هاینریش رو می کشه و خودش به میان مردم می ره و دوباره فرمانده می شه ولی این بار یه فرمانده معمولی!

خوب بحث سر این کتاب زیاده این کتاب مثل همه ی نوشته های سارتر از نظر کلیسا ممنوع اعلام شد!
ولی یه چیزی که هست اینه که این کتاب از نظر نمایشنامه نویسی چیز فوق العاده ایه و بحثی که هست سر محتواشه!
نویسنده اعتقاد داشته اگه اعتقاد به خدا باعث خراب شدن نتیجه عمل می شه ینی چه هدف ما خوب باشه چه بد باشه وقتی به خدا اعتقاد داریم نتیجش بده!
خوب من به شخصه مخالف 100 درصد حرف نویسنده هستم! ولی این کتاب رو از یه سری جهات دوست داشتم! این کتاب نتیجه ای که تهش داشت این بود که خدا وجود نداره ولی برعکس توی ذهن من خدا رو پررنگ تر کرد!
بحث زیادی سر این کتاب هست ولی خوب دیدم که اینجا در مورد نظر خودم در مورد این کتاب حرف بزنم!
گوتز دنبال یه معجزه بود وقتی کار بد می کرد و کشتار می کرد دنبال معجزه ای بود که جلوشو بگیره و حس بکنه چه قدر قدرتمنده که خدا خودش اومده تا جلوی کارشو بگیره! وقتی خواست تاس بندازه تاس طرف مقابلش 1و 2 اومد و اون به راحتی می تونست ببره ولی خودش تقلب کرد و 1 و 1 آورد. وقتی می خواست برای یه زن در خواست شفا کنه تا گناهان اون زن که مسببش گواتز بود پاک بشه و قرار بود با صورت آبله و یه نشونه خاصی پیش زن برگرده تا زن حرفشو قبول کنه وقتی دید ازطرف خدا هیچ چوابی نمی یاد! دستشو برید تا از دستش خون جاری بشه و به اون زن و مردم گف که خون عیسی مسیح در تن او جاریست و مردم رو گول زد و ادعای پیامبری کرد. این مرد دنبال معجزه بود معجزه ای ندید و تقلب کرد و خودش سعی کرد مردم و خودشو گول بزنه و وقتی به نتایج بدی رسید و باعث مرگ اون همه آدم شد خدا رو مقصر دونست و ادعا کرد خدایی وجود نداره! در حالی که اون خودش مسبب اعمال خودش بود!
کلا یه فضای حالبی که کتاب داشت این بود که زمان این کتاب در وقتی بود که راه و بی راه هر کس ادعای پیامبری می کرد! و من گم شدن گواتز رو تو این می دیدم که هیچ کدوم از خداها کامل نبودن! هیچ کدوم خدای واقعی نبودن. کشیش های کلیسا به مردم می گفتن می تونن گناه کنن و با خرید قبض بخشش با 2 سکه به هر کشیشی که نشون بدن اعتراف اون ها رو مجبوره که ببخشه. پیامبر های دروغینی که کیسه ای پر از خون رو در زیر دستشون قایم می کردن و اون رو سوراخ می کردن تا مردم فکر کنن داره از دستشون خون می آید و این رو معجزه بدانند! حتی خود گواتر که دستش را همیشه می برید. گواتر این جامعه و خدایان این جامعه رو شناخت و چون خدای خودش رو نتونست از میان این خداها پیدا کنه ادعا کرد خدا وجود نداره!

کلا به نظر من کتاب خوبی بود! از نظر نمایشنامه نویسی و متن عالی بود! از نظر مفهوم خوب نویسنده رسما عقیدشو گفته تو مصاحبه هایی که داشته که این کتاب خدا پرستی رو نهی می کنه! ولی می گم این کتاب تاثیر منفی رو من نداشت که هیچ تاثیر مثبتی هم روی شناخت خدا داشت! کلا توصیه می کنم اگه به کتاب عمیق می شینید فکر می کنید پیشنهاد می کنم بخونید!

قسمتی از متن کتاب:
گوتز: آن زمان که من شریر و بدکاره بودم ، "خوبی" چه نزدیک جلوه می کرد! کافی بود که دستم را دراز کنم و آنرا بردارم. دست پیش بردم، ولی باد شد و از لای انگشت هایم گریخت. پس خوبی سراب است؟ هانریش، هانریش، آیا خوبی ممکن است؟
هانریش : صد سال به این سال ها. یک سال و یک روز پیش بود که تو همین سوال را از من کردی. و من جواب دادم : نه. شب بود، تو به من نگاه می کردی و می خندیدی، می گفتی "تو مثل موش به تله افتاده ای." و بعد، تاس انداختی و خیالت را راحت کردی. خوب، حالا هم ببین شب است، عین همان شب، اما کیست که به تله افتاده؟
گوتز (با لحن مسخره) منم.
هاینریش: آیا می توانی خودت را نجات بدهی؟
گوتز: (دیگر لحنش مسخره نیست) نه، نمی توانم نجات بدهم. (قدم می زند) پروردگارا، حال که وسایل خوبی کردن را از دست ما گرفته ای پس این میل شدید به خوبی کردن را چرا به ما داده ای؟ اگر نمی خواستی که من خوب باشم پس چرا هوس بد بودن را از من گرفتی؟ (قدم می زند) با این حال عجیب است که از هیچ سو راهی نیست.
هاینریش: چرا تظاهر می کنی که با او حرف می زنی؟ تو می دانی که او هیچ وقت جواب نمی دهد.
گوتز: و این سکوت برای چیست؟ او که بر خر پیغمبر ظهور کرد چرا نمی خواهد بر من ظاهر شود؟
هانریش: چون تو به حساب نمی آیی ...
 
بالا