شاید هیچوقت نمیرم.....

  • شروع کننده موضوع
  • #1

speed

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
524
امتیاز
3,082
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
میاندوآب
دانشگاه
تبریز
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
همیشه دوست داشتم بنویسم اما وقتی شروع می کنم انگار خون به مغزم نمی رسه.
این که می خوام بنویسم داستان نیست،واقعی هم نیست،دروغ هم نیست و تمام واقعیت هم،نیست.
فقط چیزایی که یه مغز دیوونه داره بهشون فکر می کنه.....
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

speed

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
524
امتیاز
3,082
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
میاندوآب
دانشگاه
تبریز
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
پاسخ : شاید هیچوقت نمیرم.....

اگه ببینمش.....نه من نمی خوام ببینم کسی رو...من می خوام بزرگ شم.می خوام پیشرفت کنم.نمی تونم با این عشق های زودگذر خودم رو درگیر کنم....باید فراموشش کنم.
آخه........ول کن بزار هر کی هر فکری می خواد بکنه...
من آزادم از چیزی نمی ترسم
نمی خوام گرفتار باشم......بابا زر نزن.خودت هم می دونی داری گول میزنی خودتو
اه.....بازم باید جلو افکارم رو بگیرم....برای اینکه تو حصار نباشم باید خودمو زندانی کنم تو حصار تنهایی.....
شاید هیچوقت نمیرم
شاید دستام بمیرن
شاید پاهام بشینن
شاید قلبم بمیره
اما من نمیمیرم
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

speed

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
524
امتیاز
3,082
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
میاندوآب
دانشگاه
تبریز
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
پاسخ : شاید هیچوقت نمیرم.....

مرگ....
چیزیه که ازش به عنوان پایان بخش زندگی و شروع یه زندگی متفاوت یاد میشه
اما میشه زندگی تموم نشه ولی یه زندگی جدید شروع بشه
میشه تغییر کرد پس میشه تغییر داد پس میشه حتی نمرد
گاهی جایی اتفاقی میافته که نمیمیری اما زندگیت عوض میشه
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

speed

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
524
امتیاز
3,082
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
میاندوآب
دانشگاه
تبریز
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
پاسخ : شاید هیچوقت نمیرم.....

هوا هنوز تاریک بود که به خونه رسیدم.در رو بازکردم صدایی از طبقه بالا توجه من رو جلب کرد صدای خفیفی بود که کمک می خواست. به سرعت از پله ها بالا رفتم،در رو باز کردم همه جا پر از خون بود در بالکن باز بود و پرده ابریشمی ضخیم توی دست باد می رقصید نگاهی به اطرافم انداختم خون روی زمین تا پای تلفن کشیده شده بود اما نه تلفن اونجا بود نه مادرم
دررررینگ،دررررینگ
صدای گوشیم منو به خودم آورد صدای ضعیفی با ترس گفت
-کجایی پسرم؟
-خونه مامان شما کجایی؟ چی شده؟
صدای فریاد مادرم اومد
-مامان.....مامان....
تلفن قطع شد.
چند روز بعد جسدش رو که به طرز وحشیانه‌ای دریده شده بود پیدا کردن
تو تشییع جنازه مادرم چند نفر بیشتر نبودیم-من و چند تا از دوستان من و مادرم- حضور مردی که باعث تمامی مشکلات زندگی ما بود به شدت آزارم میداد،مردی با ریش ژولیده و نسبتا بلند،چشم های سیاه و قدی بلند و صورتی کشیده؛ اون پدرم بود....
 
بالا